eitaa logo
دورهمی✌️
2 دنبال‌کننده
16 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
آنچـنان سرشارم از عشقـت •❤️° کـه گر جانـم رود •🚶‍♂° روح مـن تنها پرستـش می‌کنـد •🙏🏻° عشـق تـو را •💓° 💍/ 🌸/ @Asheghaneh_halal •💕•
•~• 💕 •[ ]• . . 🌻\ در طول زندگی مشترکمان هاشم به ماموریت زیاد می رفت؛ و اینبار هم ما فکر می کردیم این ماموریتش هم مثل سایر مأموریت ها است! 🍀\ خودش نیز زیاد سخت نمی گرفت ولی من با رفتن این ماموریت آخری کمی مخالفت کردم و گفتم که دوست ندارم بروی؛ آنجا جنگ است ولی هاشم مطمئن کردند که حتما بر می گردد. 👩‍👦‍👦\ و گفت که مراقب دو قلوها باشم  و من هم برای خودم فکر می کردم که نهایتا 45 روز رفتن او را می توانم تحمل کنم. 💔\ ولی هیچ وقت فکر نمی کردم که این اعزام به  آخرین مأموریت او تبدیل شود. 🦋 . . •[👀]• درگیر یڪ نگاھِ تو شد ، روزگـار من👇 💕 @Asheghaneh_halal •~•
‴💍‴ •[ ]• . . درمانِ دلــ♥️ مـا نشود جز به تبسمــ😊 عُشاقِ تـو بیمـ🤒ـارِ همین ، طــــرز عـ💊ـلاج‌اند... 🎈🤕 . . ••💜| تا نَفَــس دارم قلبــم اقامتگاهـِ توست👇🏻 ‴💍‴ @Asheghaneh_halal
❥' . . ٻڪ بار سٻــد اڪبر، ساعتـ🕓 ۴ صبح به مرخصی آمد. هنــوز وقت نمـ📿ـاز نشده بود. من ڪمی استراحت ڪردم و در نھــاٻـت تنبـ😴ـلی به من دست داد و نمـاز صبحم را دٻــر وقت خوانــدم و خوابـٻـدم. ساعتـی بعد بٻـ🙄ـدار شدم. سٻــد اڪبر رفتــه بود. می‌دانستــم قــرار است به یڪ جلسـ🖋ـه مھــم برود. او مرا بٻــدار نڪرده بود ڪه براٻش صبحـ🍳ـانه درست ڪنم. بلنــد شدمو در مقابل آینــه یادداشتـ📜ـی دیدم. آن را خــواندم؛ سٻــد اڪبر نوشته بود: 🔸دانے ڪه چرا سر از قفــا داد حسیــن 🔸از بہــر نمــاز ظہــر جــان داد حسیــن به روایت همسر شهید سید اکبر هاشمی🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•‌<💌> •< > . . ☔️]• یہ شب بارونــے بود. فرداش حمید امتحــان داشت. رفتم تو حیــاط و شروع ڪردم بہ شستن لبــاس‌ها . . . 👕]• همینطــور ڪہ داشتم لبــاس میشستم، دیدم حمید اومده پشت ســرم ایستاده . . . 📝]• گفتم: اینجا چیڪار میڪنے؟ مگه فردا امتحان ندارے؟ دو زانو ڪنار حــوض نشست و دست‌هاے یخ زدمو از تو تشت بیــرون آورد و گفت: 😓]• ازت خجــالت میڪشم، من نتونستم اون زندگے ڪہ در شــأن تو باشہ برات فــراهم ڪنم! دخترے ڪہ تو خــونہ باباش با ماشین لبــاسشویے لباس میشستہ حالا نباید تو این هــواے ســرد مجبور باشہ . . . 💗]• حرفشو قطــع ڪردمو گفتم: من مجبــور نیستم! با عــلاقہ این ڪار رو انجام میدم. همین قــدر ڪہ درڪ میڪنے، میفهـمے و قــدرشناس هستے برام ڪافیہ . . . 🌷شـهـیـد مـدافـع حـرم سیـد عبدالحمیــد قـاضی میـرسعیــد . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•‌<💌> •<      > . . 🏠| با چنــد تا از بچہ‌هاے سپــاه توے یہ خونہ ساڪن شده بودیم. 😜| یہ روز ڪہ حمیــد از منطقہ اومد بہ شوخــی گفتم: دلــم میخواد یہ بار بیاے و ببینی اینجا رو زدن و من هم ڪشتہ شدم، اون وقت برام بخونی ، فاطمہ جان شھــادتت مبارك ! بعد شروع ڪردم بہ راه رفتن و این جملہ رو تڪرار ڪردم. 😟| دیدم از حمید صــدایی در نمیاد. نگاه ڪردم دیدم داره گــریہ میڪنہ! جا خوردم و گفتم: تو خیلی بی انصــافی. هر روز میرے تو آتش و منم چشم بہ راه تو. اونوفت طاقت اشڪ ریختن منو ندارے و نمیذارے گریہ ڪنم. حالا خودت نشستی و جلوے من داری گریه میڪنی؟ 💞| سرشو آورد بالا و گفت: فاطمہ جان بہ خــدا قسم اگہ تو نبــاشی من اصلا از جبھہ برنمیگــردم. 🌷شـهـیـد مـدافـع حـرم حمیــد باڪرے . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌>  Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•‌<💌> •< > . . 🌹•• مراسم عقدمان که تمام شد برای زیارت به تپه نورالشهدا رفتیم. زیارت‌نامه خواندیم و مزار هشت شهید گمنام آنجا را زیارت کردیم. 🍃•• بعد داخل همان محوطه روی یک نیمکت زیر سایه یک درخت نشستیم. باد سردی می وزید. با این‌که حس و حالمان را دوست داشتم، از سردی هوا می‌خواستم بلند شوم. احساس کردم احسان، می خواهد مطلب مهمی را به من بگوید ولی در چشمانش تردید را می‌دیدم. 🌷•• بلند شدیم تا برویم ولی به یکباره رو به من کرد و گفت: «میشه چند لحظه صبر کنی می خواهم مطلب مهمی را به شما بگویم.» با لبخند به صورت من نگاه کرد و گفت: «می دونم امشب اولین روز مشترک زندگی ما است و شاید گفتن این مطلب اصلا درست نباشد. ولی لازم است یک مطلب مهم را با شما درمیان بگذارم.» ☘•• نگاهی به او انداختم. کنجکاو و منتظر بودم تا بشنوم این مطلب مهم چیست که انقدر او را پریشان کرده است؟ در ادامه صحبت‌هایش چنین گفت: «بزرگترین آرزوی من شهادته. می خواهم این را بدونی و دعا کنی به آرزویم برسم.» 🌻•• نمی‌دانم چرا آن لحظه اصلا از حرفش تعجب نکردم، و اصلا ناراحت نشدم. در کلامش و نگاهش عمق و معنای حرفش را فهمیدم. از همان شهدایی که کنارشان بودیم، دلم را قرص و محکم کردم. 🌿•• با آرامشی عجیب به او گفتم: «حالا که بزرگترین آرزویت شهادت است، امیدوارم به آرزوی قلبی‌ات برسی.» پنج سال و دو ماه از آن روز گذشت و احسان به آرزویش که همانا شهادت بود رسید. 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩💟𓆪• . . •• •• . . 𓆩‌توخورشیدےوبـےشڪ‌دیدنت‌ازدورآسان‌است‌𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💟𓆪•
•𓆩💟𓆪• . . •• •• احسان، به زیارت عاشورا علاقه عجیبی داشت، همیشه در جیبش بود و می‌خواند. /💚/ دو رکعت نماز به استغاثه به حضرت فاطمه را هم به خودش واجب کرده بود، که هر روز بعد از نماز مغرب می‌خواند./💛/ هم رزم سوریه‌اش آقای احدی، گفت: احسان صبح همان روز شهادتش که می‌خواست برود منطقه برای شناسایی، چفیه‌اش را روی زمین پهن کرد و برعکس همیشه همان صبح نماز استغاثه‌اش را به جا آورد./🥲/ انگار خودش از شهادتش آگاه بود و می‌خواسته نمازش را ادا کرده باشد./😇/ یک تسبیح تربت هم داشت که همیشه در دستش بود و ذکر می‌گفت./📿/ همیشه به من می‌گفت: «با تسبیح تربت ذکر بگو، چون یه وقتی اگر فرصت نکنی یا مثلا نرسی ذکر بگی، این تو دستت هم که باشه ملائکه به جای شما ذکر میگن.»/✨/ این تسبیحش را روزهای اول بعد از شهادتش در دستم گرفته بودم و ذکر می‌گفتم تا آرام شوم./💖/ . . 𓆩‌توخورشیدےوبـےشڪ‌دیدنت‌ازدورآسان‌است‌𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💟𓆪•
•𓆩💟𓆪• . . •• •• •💚• آقاسید پاسدار بود و من هم از پاسدارانِ سپاه شهریار بودم. سال 62 ازدواج کردیم و قرارمان این بود که در همه کارها و تصمیمات همراه ایشان باشم. مثلا هر موقع خواست به جبهه برود وسایلش را خودم آماده کنم. اصلا قرار نبود که ما با هم در این قضیه چون و چرایی داشته باشیم. •💛• از همان اول با هم عهد کردیم که در این مسیرها همراه هم باشیم و ایشان همیشه میگفت: «من فقط همسر نمیخواهم من یک یار میخواهم. کسی که در خطی که پیش گرفته ام همراهم باشد چون در هر خطی که امام فرمان دهد من هستم.» •🧡• قرار بود وقتی در جبهه هست من در خانه کار سنگین انجام ندهم و ایشان برگردد و کارها را با هم انجام دهیم. اگر لباسی میشستم، او در کنارم آب میکشید و با هم پهن میکردیم. •❤️• کارها را با هم تقسیم میکردیم، به من میگفت: «قرار نیست شما برای من کار کنی و من شما را به زحمت بیندازم. اگر کاری هم در خانه انجام میدهی، وظیفه‌ات نیست بلکه لطف میکنی.» شهید دفاع مقدس . . 𓆩‌توخورشیدےوبـےشڪ‌دیدنت‌ازدورآسان‌است‌𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💟𓆪•
•𓆩💟𓆪• . . •• •• •💚• آقاسید پاسدار بود و من هم از پاسدارانِ سپاه شهریار بودم. سال 62 ازدواج کردیم و قرارمان این بود که در همه کارها و تصمیمات همراه ایشان باشم. مثلا هر موقع خواست به جبهه برود وسایلش را خودم آماده کنم. اصلا قرار نبود که ما با هم در این قضیه چون و چرایی داشته باشیم. •💛• از همان اول با هم عهد کردیم که در این مسیرها همراه هم باشیم و ایشان همیشه میگفت: «من فقط همسر نمیخواهم من یک یار میخواهم. کسی که در خطی که پیش گرفته ام همراهم باشد چون در هر خطی که امام فرمان دهد من هستم.» •🧡• قرار بود وقتی در جبهه هست من در خانه کار سنگین انجام ندهم و ایشان برگردد و کارها را با هم انجام دهیم. اگر لباسی میشستم، او در کنارم آب میکشید و با هم پهن میکردیم. •❤️• کارها را با هم تقسیم میکردیم، به من میگفت: «قرار نیست شما برای من کار کنی و من شما را به زحمت بیندازم. اگر کاری هم در خانه انجام میدهی، وظیفه‌ات نیست بلکه لطف میکنی.» شهید دفاع مقدس . . 𓆩‌توخورشیدےوبـےشڪ‌دیدنت‌ازدورآسان‌است‌𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💟𓆪•