فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی
👩🍳باسلوق_ژله_ای👩🍳
مواد لازم:👇🏻
نشاسته نصف لیوان
وانیل یک چهارم قاشق مرباخوری
آب یک ونیم لیوان
شکر نصف لیوان
پودرژله ۵ قاشق غذاخوری
پودژلاتین یک قاشق غذاخوری سرپر
گلاب یک چهارم لیوان
کره ۱۰ گرم
نشاسته ذرت به میزان لازم
نوش جان❤️
@dokhtarane_hazrate_zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی
👩🍳باسلوق_ژله_ای👩🍳
مواد لازم در پست بالا☝️🏻🌱
نوش جان❤️
@dokhtarane_hazrate_zahra
اینم یک فیلم #آشپزی که در ناشناس چند نفر برای یلدا در خواست کرده بودن💕☝️🏻😁
📚 تیکه کتاب (صفحه۲۷۳تا۲۷۶)
اگر آن روز گمان آمریکا آن بود که با چند ایرانی خود فروخته یا با چند هواپیما و بالگرد خواهد توانست بر نظام اسلامی و ملّت ایران فائق آید، امروز برای مقابله ی سیاسی و امنیتی با جمهوری اسلامی، خود را محتاج به یک ائتلاف بزرگ از ده ها دولت معاند یا مرعوب میبیند و البتّه باز هم در رویارویی شکست می خورد.
🎧 قسمت پنجاه و دوم👇
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترا_نیستم
#پارت28
فصل پنجم (جنگ زده)
رفتم و ماجرا و مشکلات خانواده ام را گفتم مسؤل ستاد اعزام گفت: «خانم جنگه،آبادان امنیت نداره فقط نیرو های نظامی تو آبادان هستن. همهی مردم از شهر رفتن،شهر خالی شده. خانواده ای اونجا زندگی نمی کنه.» ستاد اعزام خیلی شلوغ بود. مرتب عده ای میرفتند و می آمدند. به مسؤل ستاد گفتم: «یا تو ماهشهر یه خونه برای زندگی به من بدید یا نامه بدید به خونه خودم برگردم.»
مسؤل ستاد هیچ امکاناتی نداشت و نمی توانست کاری برای ما بکند. با اصرار زیاد من و دیدن قیافه مظلوم بچه ها و مادرم راضی شد که به ما برگ عبور بدهد. به هیچ عنوان حاضر نبودیم به رامهرمز برگردیم. مینا نذر کرده بود اگر به آبادان برسیم زمین آبادان را ببوسد و هفت بار دور خانه بچرخد. انگار نه انگار که می خواستیم داخل جهنم برویم . آبادان و خانه سه اتاقه شرکتی،بهشت ما بود حتی اگر آتش و گلوله روی آن می بارید. بهشتی که همه ما آرزوی دیدنش را داشتیم.
با اسباب و اثاثیه مختصرمان به بندر امام خمینی رفتیم تا سوار لنج بشویم. بابای مهران که در ماهشهر بود از رفتن ما به آبادان با خبر شد خودش را به بندر امام رساند تا جلوی ما را بگیرد اما نه او که هیچ کس نمی توانست جلوی ما را بگیرد. گروهی از رزمنده ها منتظر سوار شدن به لنج بودند. چند نفر گونی و طناب و کارتان همراهشان داشتند و می خواستند به شهر برگردند و اثاثیه خانه شان را خارج کنند و بر خلاف آنها که با حالت تمسخر به ما نگاه می کردند. ما با چرخ خیاطی و فرش و رختخواب در حال برگشتن به آبادان بودیم یکی از آنها گفت:« شما اسباب و اثاثیه تون رو به من بدید من کلید خونه م رو به شما می دم برید آبادان و اثاثیه من رو بردارید.» بابای مهران از خجالت مردم سرخ شده بود. او با عصبانیت و سایل را از ما گرفت و به خانه خواهرش در ماهشهر برد. ما شش تا زن، با شهرام که آن زمان کلاس سوم ابتدایی بود و مرد کوچک ما سوار لنج شدیم. همه مسافر های لنج کرد بودند. علی روشنی،پسر همسایه مان در آبادان همسفر ما در این سفر بود. وقتی او را دیدیم دلمان گرم شد که لااقل یک مرد آشنا در لنج داریم.
اوایل بهمن سال ۵۹ بود و ابر سیاهی آسمان را پر کرده بود. از شدت سرما همه به هم چسبیده بودیم. اولین بار بود که سوار لنج میشدیم و می خواستم یک مسیر طولانی را روی آب باشیم،آنهم با تعداد زیادی کرد غریبه که نمی شناختیم. در دلم آشوبی بود اما به رو نمی آوردم. بابای مهران هم قهر کرد و رفت اگر خدایی نکرده اتفاقی برای ما می افتاد من مقصر می شدم و تا آخر عمر باید جواب جعفر را می دادم.
دختر ها چادر سررشان بود و بین من و مادرم نشسته بودند.
ادامه دارد ...
#پارت28
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
°•{🍃🌒}•°
7 - به خدا و پیامبر او ایمان آورید و از اموالی که شما را در آن جانشین [خود] قرار داده انفاق کنید پس کسانی از شما که ایمان آوردند و انفاق کردند برایشان پاداش بزرگی است
8 - و شما را چه شده است که به خدا ایمان نمیآورید و حال آن که پیامبر، شما را دعوت میکند تا به پروردگارتان ایمان آورید! در حالی که [خدا] از شما پیمان گرفته است، اگر مؤمن هستید
9 - او کسی است که بر بندهی خود آیاتی روشن فرو میفرستد تا شما را از تاریکیها به روشنایی در آورد، و به راستی خداوند به شما سخت رئوف و مهربان است💖
📖🖇➪@dokhtarane_hazrate_zahra