#تلنگر💥✨
از علامه حسن زاده پرسیدند:شنیدیم اگر انسان در نماز متوجه شود کسی در حال دزدیدن کفش اوست میتواند نماز را بشکند و کفشش را پس بگیرد، درست است!؟🤔
علامه فرمودند:بله،بله نمازی که درآن حواست به کفش باشد اصلا باید شکست!!💔🥀
📖🖇➪@dokhtarane_hazrate_zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی
#کیک_بستنی
آسون ترین کیك بستنی دنیا ، تعلق مي گیره به این کیك بستنی 😌🍦
مواد لازم :
-دو عدد کیک رولی
-بستنی
-مغزی جات «به دلخواه»
نکات تکمیلی در ویدئو . . ♥️
☁️➪𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
#معرفی_کتاب دختر شینا
دختر شینا یک کتاب مفصل است و با خواندن آن میتوان فهمید که چرا نویسنده این اسم را روی کتاب گذاشته است این کتاب جایزه کتاب دفاع مقدس را دریافت کرده است
دختر شینا زندگینامهی دختری است به نام «قدم خیر». اسم او را بخاطر قدم خوشی که داشت قدم خیر گذاشتند قدم خیر عزیزدردانهی پدر و مادرش بود کسی که دختران روستا آرزو داشتند به جای او باشند پدر و مادرش بخاطر اعتقاداتشان او را به مدرسه نفرستادند و او بیسواد ماند اما بهخاطر ایمان قوی که داشت بارها افتاد و دوباره ایستاد و ثابت کرد جهاد یک زن تربیت درست فرزندانش و حمایت او از همسرش میباشد و در نهایت زندگی او با جنگ رقم خورد و نامش به عنوان همسر شهید در سرزمینش ماندگار شد
قدم خیر در چهارده سالگی با ستار ازدواج کرد و صاحب پنج فرزند شدند و در بیست و چهار سالگی همسرش شهید شد و از آن زمان او به تنهایی فرزندانش را بزرگ کرد این کتاب عاشقانههای دو همسر را بیان کرده است و زندگی شور عشق و معنویت در کتاب به زیبایی دیده میشود شهید ستار ابراهیمی از شهدای برجستهی عملیات والفجر هشت بوده است یک اتفاق خاص باعث شده تا نویسنده این اسم را بر روی کتاب بگذارد که تنها با خواندن کتاب آن را در خواهید یافت
بهناز ضرابی زاده که این اثر را جمعآوری و نگارش کرده است دربارهی راوی میگوید:بسیار جای تعجب است زنی که در فضای روستا زندگی کرده است با فرزندان خود به شهر بیاید و تصمیم به ماندن بگیرد تا بتوند آیندهی خوبی برای فرزندانش رقم بزند و با محیط شهر سازگار شود بنابراین این امر باعث شد تا من بخواهم از فراز و نشیبهای این شیرزن داستانیبنویسم »
دوره های آموزشی کاملا رایگان
#معرفی_کتاب دختر شینا دختر شینا یک کتاب مفصل است و با خواندن آن میتوان فهمید که چرا نویسنده این اسم
چرا باید کتاب دختر شینا را مطالعه کنیم؟
بهناز ضرابی زاده برای نوشتن خاطرات این بانوی بزرگ از زبانی ساده و دور از ابهام استفاده کرده است که باعث جذابیت کتاب دختر شینا شده است، به همین دلیل بعید است خواندن دختر شینا را شروع کنید و آن را تمام نکنید. داستان کتاب فراز و نشیبهای این زن تنها را به تصویر کشیده است؛ این داستان یک عاشقانه متفاوت و بسیار خواندنی و جذاب است.
خواندن این کتاب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
طرفداران و دوستداران کتابهای مربوط به جنگ تحمیلی میتوانند کتاب دختر شینا را بخوانند و از آن لذت ببرند.
دوره های آموزشی کاملا رایگان
#معرفی_کتاب دختر شینا دختر شینا یک کتاب مفصل است و با خواندن آن میتوان فهمید که چرا نویسنده این اسم
#تیکه_کتاب
تکه هایی از کتاب دختر شینا
فصل گوجه سبز بود. میآمدم خانهات؛ مینشستم روبه رویت. ام.پی.تری را روشن میکردم. برایم میگفتی؛ از خاطراتت، پدرت، مادرت، روستای باصفایتان، کودکیات. تا رسیدی به حاج ستار و جنگ. بار سنگین جنگ ریخته بود توی خانه کوچکت، روی شانههای نحیف و ضعیف تو؛ یعنی قدمخیر محمدی کنعان و هیچکس این را نفهمید. ماه رمضان کار مصاحبه تمام شد. خوشحال بودی به روزهایت میرسی. دست آخر هم گفتی: «نمیخواستم چیزی بگویم؛ اما انگار همه چیز را گفتم.» خوشحالتر از تو من بودم. رفتم سراغ پیاده کردن مصاحبهها.
قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی، اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛ اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت.
تا شنیدم، سراسیمه آمدم سراغت؛ اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آبمیوه. حالا کی بود، دهم دیماه ۱۳۸۸. دیدم افتادهای روی تخت؛ با چشمانی باز. نگاهم میکردی و مرا نمیشناختی. باورم نمیشد، گفتم: «دورت بگردم، قدمخیر! منم، ضرابیزاده. یادت میآید فصل گوجه سبز بود. تو برایم تعریف میکردی و من گوجه سبز میخوردم. ترشی گوجهها را بهانه میکردم و چشمهایم را میبستم تا تو اشکهایم را نبینی؟ آخر نیامده بودم درددل و غصههایت را تازه کنم.»
میگفتی: «خوشحالیام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جنس خودم آمده، نشسته روبهرویم تا غصه تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصههایی که به هیچکس نگفتم.» میگفتی: «وقتی با شما از حاجی میگویم، تازه یادم میآید چقدر دلم برایش تنگ شده. هشت سال با او زندگی کردم؛ اما یک دل سیر ندیدمش. عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم. حاجی شوهر من بود و مال من نبود. بچههایم همیشه بهانهاش را میگرفتند؛ چه آنوقتهایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش. میگفتند مامان، همه باباهایشان میآید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! میگفتم مامان که دارید. پنجتا بچه را میانداختم پشت سرم، میرفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم. معصومه شیفت بعدازظهر بود، ظهر که میشد، میرفتیم او را میرساندیم...»
هدایت شده از 『حنیفہ|𝐇𝐚𝐧𝐢𝐟𝐞 』
سلام رفقا؟!😃
حالتون چطوره..
بعد مدت ها می خوایم یه چالش بزاریم
چه چالشی!
چالش دلنوشته:)
یه دلنوشته قشنگ برای امام زمان می نویسید
و برای ما میفرستید
به قشنگترین دلنوشته هدیه ای ناقابل داده میشه🌱
دلنوشته های قشنگتونروبفرستید برای ما⇩
@GJOPDSN
منتظرتونیم✨
همسنگری فور🙂