هدایت شده از کوچه شهدا✔️
من یک خلبان هستم. سالها از بیت المال برایم هزینه کرده اند تا به اینجا رسیده ام. حال وظیفه دارم که دینم را ادا کنم. مگر نه اینکه همواره آرزو کرده ایم که ای کاش در واقعه عاشورا می بودیم و فرزند زهرا(س) را یاری می کردیم؟ اکنون زمان آن فرا رسیده و همگان مکلفیم که برای لحظه ای روح خدا را تنها نگذاریم. بنابرین از من انتظار نداشته باشید که بیش از این در کنارتان باشم.
#شهید_سید_علیرضا_یاسینی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید با گلدوزی چه کارایی میشه کرد آخه😍 از خوشگل کردن لباس بگیر تا رفو کردن!!! خیلی هم آسونه.
به شخصه عاشق گلدوزی رو دکمه شدم، یعنی دیگه عمرا بیفته دکمههه😅
#آشپزی
#خانه_داری
#ترفند
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
🌹✨🌹✨
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#شهاب_مرادی
هدف شما از دوران #نامزدی چیست؟!
💞 ۱. اگر هدف شناخت یکدیگر است محرم نباشید و #عقد هم نکنید تا بدون صمیمیت و دور از لذت جویی، در یک فضای رسمی (مهم است) و محترمانه، با برنامه مشخص و مکتوب، هدفمند و دقیق، گفتگو و بررسی کنید. پس اسم نامزدی و این مسائل را نباید روی این ارتباط گذاشت!
و خانواده ها باید توجیه باشند.
💞 ۲. اگر هدف لذت است و خوشی، گپ و گفت و گشت و گذار، یعنی مراحل انتخاب و گزینش عاقلانه طی شده است و شما دو نفر مصمم برای شروع زندگی هستید بنابراین حتما عقد کنید، دائم یا موقت و در این صورت باز هم اسمش نامزدی نیست؛ عقد است.
👏 نتیجه: نامزدی یک مرحله ی زائد در روند #انتخاب_همسر و #ازدواج می باشد.
برای اصلاح فرهنگ ازدواج باید همه کمک کنید و تبلیغ کنید و رفتار عاقلانه را ترویج کنید.
#نکات_آموزنده
#زندگی_اسلامی
.•°``°•.¸.•°``°•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗻صعود بانوی محجبه کوهنورد گرگانی خانم عباسی برفراز قله آرارات کشور ترکیه واهتزاز پرچم یاحسین وباشعار(حجاب هویت من است)
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
💜
🌸🍃مرد که خوب باشد
#زن بی شک بهترین میشود
👌باورکنید!
مردزن رامیسازد
پشت هرمردموفق
زنی است که خیالش
از مردانگی ِ #مردش جمع است....
#آنچه_مجردان_باید_بدانند
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
دوره های آموزشی کاملا رایگان
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش پنجاه و هشت : فکر کردم بهش بگم: «اولاً حرام و حلال تعریف داره و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪ بخش پنجاه و نه :
- من می دونم که آخر الزمان یه نفر می آد... یعنی شنیده بودم که عیسی برمی گرده...
- و بعد؟
- بعد یه جنگ خیلی بزرگ پیش می آد... و بعد همه چی تموم می شه... قیامته... اینی که تو می گی... این کیه؟ عیسی؟
- عیسی هم هست! توی عقاید ما عیسی هم همراه منجی برمی گرده...
چه لبخند قشنگی زد!
ادامه دادم:
«... و چندین نفر دیگه. اما با اومدن اون ها تازه همه چی شروع می شه، نه تموم»
- چه قدر قشنگ! پس اون که تو گفتی... همون که منجیه... اون کیه؟
حس کردم همه ی عظمت و حقانیت و عدالت رو می خوام توی یک کلمه خلاصه کنم. می خواستم امام آینده ی امبروژا رو بهش معرفی کنم. نگران هم نبودم. امبروژا ظاهراً خیلی آماده تر از این حرف ها بود برای باور کردن یه منجی و خیلی منتظرتر از این ها بود برای استقبال از اون.
گفتم:
«ایشون مهدی هستن. اما یارانی دارن که به ایشون کمک میکن. عیسی از دوستان خیلی خوبه ایشونه؛ پیامبر ما و شما. عیسی به مسیحیان خواهد گفت که مهدی برای چه کاری از طرف خدا فرستاده شده.»
عجب گره ای خورد اسلام و مسیحیت! امبروژا یه کم متحیر بود اما حس می کردم خوشحالی خاصی توی صورتشه. پرسید:
«این آقا از طرف... کجا؟... از پیش خدا می آن؟... از کجا می آن؟»
گفتم:
«ایشون اجازه ی ظهور رو از خدا می گیرن. اما از جای خاصی نمی آن. یعنی ایشون توی همین دنیا دارن زندگی می کنن.»
با هیجان پرسید:
«کجای دنیا؟»
- نمی دونم. کسی نمی دونه. وقتی که وقتش شد می آن. ما به این شرایط می گیم «دوران غیبت»، وقتی که ایشون رو هنوز از نزدیک نمی شناسیم و ندیدیم. اما ایشون صدای ما را می شنون و ما رو می بینن و همه این ها به اراده ی خداست.
امبروژا داشت لبش رو میجوید و به دقت گوش می کرد. گفت:
«تو هیچ وقت به من دروغ نمی گی.»
گفتم:
«نه، نمی گم. مطمئن باش اگر به حرف هایی که گفتم شک داشتم، هیچ وقت اون ها رو بهت نمی گفتم. توی اسلام دروغ گفتن حرامه. من از مجازات دروغ گویی می ترسم.»
گفت:
«نمی دونم چرا حرفهات رو باور می کنم. یعنی حتی اگر بگی همه ش دروغ بوده، باز دوست دارم باورشون کنم... حتی بیشتر از دوست داشتن!»
چند ثانیه به زمین خیره شد بعد گفت:
«این آقا صدای من رو هم می شنوه؟» گفتم:
«آره اگه باهاشون صحبت کنی، آره که می شنوه.»
گفت:
«تو باهاشون حرف می زنی؟»
گفتم:
«آره»
پرسید:
«چی می گی؟»
- سلام می کنم. می گم که تا اون جا که بتونم کمکشون می کنم و براشون کار می کنم و دعا می کنم که زودتر بیان. تو نمی دونی چه قدر ایشون ما رو دوست دارن.
- مسیحی ها رو هم؟
- همه ی خدا پرست ها رو. ایشون با ما خیلی دوست هستن.
- کِی می آن؟
- دیگه خیلی نزدیکه... اما نمی دونم کی.
امبروژا داشت با خودش حرف می زد. سرش رو تکون می داد و چیزهایی می گفت. حس کردم شاید باید یه مدت تنها باشه. موضوع سنگینی بود. درک کردن وقت می برد. اما اون واقعاً با این موضوع ارتباط برقرار کرده بود. شنیده بودم که امام خودشون مهرشون رو به دل انسان ها می اندازن. براش از نفوذ عقیده ی شیعه ها در ادبیاتشون گفتم و این که چه قدر اعتقاد به اومدن منجی روی اشعار و متون ایران تأثیر می گذاره. براش شعر خوندم:
روزی تو خواهی آمد
از کوچه های باران
تا از دلم بشویی
غم های روزگاران
و اون چه قدر همه ی این حرف ها رو با دل و جون پی گیری میکرد و چه قدر با معنی شعر آه می کشید و چه با لذت به اون گوش می کرد. روز بزرگی بود؛ روزی که امبروژا با امامش آشنا شد. اهمیت این آشنایی رو در آینده ی نزدیک می فهمید؛ روزی که روز ظهوره و خیلی نزدیکه.
از اون روز با هم منتظر جمعه می موندیم.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄