🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💞#رمان_عارفانه 💞
شهید احمدعلی نیری
#قسمت_شصتودوم
به یک امامزاده رفتیم از انجا پیاده برگشتیم.توی راه بودیم که بچه ها با برادر نیّری مشغول صحبت شدند.آنجا حرف از شهادت شد.مسئول دسته ما زمان و نحوه شهادت خودش را بیان کرد!من با تعجب گوش میکردم.
احمد آقا هم گفت:من خواب برادرم را دیدم.امد دنبالم و من رو برد به آسمان.البته مدتی مانده تا زمانش برسد.!
علی طلایی هم گفت من منتظر یک خمپاره شصت هستم....!
طلایی اطلاعات خوبی از حالات درونی احمد آقا داشت.چیزهایی میدانست که کسی از آنها خبر نداشت. برای همین هیچ گاه از احمد آقا جدا نمیشد...
در منطقه فاو بودیم که احمد آقا شهید شد و علی طلایی هم مجروح شد.
بعد از عملیات دیدم رفقای قدیم دور هم نشسته اند و از احمد آقا حرف میزنند .آنها چیزهایی میگفتند که باور کردنی نبود! از ارتباط همیشگی احمد آقا با امام عصر عج و یا اطلاع از برخی موارد و...
به رفقا گفتم: باید این موارد را از علی طلایی سوال کنیم. او بیش از بقیه احمد اقا را شناخت.
یکی از دوستان قدیمی گفت: می خواهی بری سراغ علی طلایی؟با علامت سر حرفش را تاکید کردم.
دوستم کفت:خسته نباشی .علی طلایی چند روز پیش تو پدافندی منطقه فاو شهید شد و رفت پیش برادر نیّری....
#پایان_این_قسمت
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸