دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت19 ✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨ پیشاز آمدن به خانه، د
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین
#پارت20
بعد از ظهر روز موعود فرارسید و طبق معمول همسرم به همراه پسرانم در این تجمع شرکت کردند و آن روز فقط ذکر گفتم و دعا خواندم و حواسم فقط به گذر زمان بود و اصلا وقایع اطرافم را حس نمیکردم چندینبار به در خانه آمدم، به کوچه نگاهی انداختم و برگشتم. برای دیدن بچهها لحظهشماری میکردم و هزاران فکر و خیال در ذهنم مرور میشد و به خدا پناه میبردم و شب بود که همه، یکییکی، به خانه برگشتند، ولی محمدحسین همراهشان نبود. من خبر نداشتم که ناصر هم در این تجمع شرکت داشت. هنوز میخواستم آنها را سینجیم کنم که در خانه بهشدت صدا درآمد. شب پاییزی سردی بود و چون از عصر باران میبارید، خیس بودن زمین به سرمای آن افزوده شد در را که بازکردم، انیس سراسیمه وارد خانه شد و سراغ ناصر را از ما گرفت. وقتی ما را بیخبر دید، شروع کرد به بیتابی: «مطمئن هستم برای او اتفاقی افتاده، تابهحال سابقه نداشته که ما را تا این وقت شب تنها بگذارد.» بیتابی انیس همه را کلافه کرده بود، هر کسی ماتمزده در گوشهای نشسته بود. غلامحسین، محمد هادی را صدا زد و از او خواست ماجرای حوادث مسجد را برای مادر و خواهرانش شرح دهد او گفت: «مردم از سرتاسر شهر برای شرکت در این مراسم آمده بودند، کلانتری کنار مسجد است از صبح پشت بلندگو اعلام میکرد هرگونه تجمع و تظاهرات بهشدت سرکوب خواهد شد. آنها به این وسیله از مردم میخواستند تا برای اقامه نماز به مسجد نیایند و متفرق شوند. پیشنماز مسجد، آقای حجتی کرمانی، به مردم گفت: علیرغم همه تهدیدها بهصورت منسجم و شکل سازماندهی شدهای
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼