دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین #پارت32 #فصل2_بهروایتهمرزمان دفتر امامجمعه یکبار م
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#حسین_پسر_غلامحسین
#پارت33
#فصل2_بهروایتهمرزمان
به روایت حاج قاسم سلیمانی
حسین، پسر غلامحسین
۱ روز با محمدحسین به سمت آبادان میرفتیم. عملیات بزرگی در پیش داشتیم. چند تا از عملیاتهای قبلی با موفقیت انجامنشده بود و از طرفی آخرین عملیات مهم لغو شده بود و من خیلی ناراحت بودم به محمدحسین گفتم: «چند تا عملیات انجام دادیم، اماهیچ کدام آنطور که باید موفقیتآمیز می بود نبود، به نظرم این یکی هم مثل بقیه نتیجه نمی دهد.»
گفت: «برای چی؟!»
گفتم: «چنین عملیاتی خیلی سخت است، بههمین دلیل بعید میدانم موفق شویم.» گفتم: «اتفاقاً ما در عملیات موفق و پیروز میشویم.» گفتم: «محمدحسین دیوانه شدهایم؟! عملیاتهایی که به آن آسانی بود و هیچ مشکلی نداشتیم، نتوانستیم موفق شویم. آنوقت در این یکی که اصلا وضع فرق میکند و از همه سختتر است، موفق میشویم؟»
خندهای کرد و با همان تکیهکلام همیشگیاش گفت: «حسین، پسر غلامحسین، به تو میگوید که ما در این عملیات پیروزیم.» خوب میدانستم که او بیحساب حرف نمیزند. حتما از طریقی به چیزی که میگوید ایمان و اطمینان دارد. گفتم :«یعنی چه! از کجا میدانی!»
گفت: «بالاخره خبر دارم.»
گفتم: «خوب از کجا خبر داری! ؟»
گفت: «به من گفتند که ما پیروزیم.»
پرسیدم: «کی به تو گفت!»
جواب داد: «حضرت زینب در (سلام الله علیها).» دوباره سؤال کردم: «در خواب یا بیداری؟»
با خنده جواب داد: «تو چیکار داری؟ فقط بدان، بیبی به من گفت که شما در این عملیات پیروز خواهید شد و من بههمین دلیل میگویم که قطعا موفق میشویم.»
هر چه از او خواستم بیشتر توضیح بدهد، چیزی نگفت و بههمین چند جمله اکتفا کرد. نیازی هم نبود که توضیح بیشتری بدهد. اطمینان او برایم کافی بود همانطور که گفتم...
ادامه دارد ...
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼