دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت6 #مدرسه ✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨ مهرماه ۱۳۴۷ بود
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛
#پارت7
✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨
به خیلی از بچهها، بارها گفتهام که من جای پدر شما هستم و شما مثل فرزندانم هستید، باید این را عملاً به آنها ثابت کنم.
بهنظر تو من کار بدی کردهام؟ .» محمدحسین کمی فکر کرد: «پدر شما کار خوبی کردی.» این را گفت و بهطرف حیاط دوید. بعد پدر محمدرضا را صدا زده وبا صبر و حوصله قوانین و مقررات مدرسه برایش بیان کرده و به او گفت: «هر چه گفتم به محمدحسین هم یاد بده شما باید همیشه موی سر را کوتاه کنید. نظافت شخصی را رعایت کنید تا الگویی برای بچههای دیگر باشید. اینطوری هم خودتان قانونمند بار میآیید و هم بچهها ملزم به رعایت قانون میشوند.» بعد آن روز، ، محمدحسین و محمدرضا این راه را نسبتاً طولانی را پیاده طی میکردند. یکسال گذشت که محمد هادی در همان مدرسه شروع به درسخواندن کرد. تفاوت سنی آنها کمتر از ۲ سال بود، حالا او راه مدرسه از خانه و بالعکس را با محمدحسین میآمد. آن ۲ معمولاً با شیطنتهای کودکانه و بازی این مسیر را برای خودشان کوتاه میکردند. یادم میامد یک روز سرد زمستانی بهمحضاینکه در را باز کردم، دوتایی سراسیمه وارد خانه شدند و خود را در آغوشم انداختند. اینقدر دویده بودند که رنگ به رخسارشان نمانده بود، صدای تپش قلب شان به گوشم میرسید، نسیم سرد زمستانی نوک دماغشان را قرمز کرده بود. از آنها پرسیدم: «چی شده، چرا اینقدر آشفتهاید؟» محمدحسین گفت: نیمههای راه مدرسه بودیم که ۱ سگ ولگرد دنبالمان افتاد ، نزدیک بود به ما حمله کند، تا همین نزدیکیهای خانه دنبالمان کرد، ما با تمام توان این مسیر را دویدیم.» هر دو را در آغوش گرفتم و بوسیدم :سریع بروید داخل اتاق پای بخاری دست و صورتتان را گرم کنید، اما یادتان باشد وقتی سگی را میبینید اگر فرار کنید، بیشتر دنبالتان میآید.» بعد از دقایقی هر دو فراموش کردند چه اتفاقی برایشان افتادهاست، زیرا از این موارد یکی، دوبار دیگر هم برایشان پیشآمده بود و همین امر سبب شده بود آنها شجاع و نترس بار بیایند....
🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼