eitaa logo
🇮🇷کانال دوست🇮🇷
1.6هزار دنبال‌کننده
33.1هزار عکس
28.5هزار ویدیو
86 فایل
🇮🇷از هر چه می رود سخن دوست خوشتر است🇮🇷 موضوعات جالب رو براتون به اشتراک میذاریم... کپی مطالب با رضایت کامل میباشد😊 http://eitaa.com/joinchat/2150105099C9478d3116b گروه دورهمی دوست👆 @dost_an 📮ارتباط با ادمین : @Mim_Sad139
مشاهده در ایتا
دانلود
༊͜͜͡࿐ྀུ͜࿐🌷༊͜͜͡࿐ྀུ͜🌷༊͜͜͡࿐ྀུ͜࿐ུ 🌷 بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت. تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد و گفت: مامان می خوام برم جبهه مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا می خوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم. عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته اما خودش گفت: اسم منو بنویس می خوام برم گردان تخریب فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست.! گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه. بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. یه روز شهیدخرازی گفت: چند نفر می خوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود. پنج نفر داوطلب شدند که اولین شون عباسعلی بود قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواست شون و گفت: " به هیچ وجه با عراقیها درگیر نمی شید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره. تخریبچی ها رفتند یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد زمزمه لغو عملیات مطرح شد گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده. پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مَرده، سرش بره زبونش باز نمی شه برید عملیات کنید عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمی شه. اسرای عراقی می گفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته... اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمی شه مادر گفت: به خدا قسم نمی ذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین. یهو مادر گفت: نکنه می خواین بگین عباسم سر نداره؟ گفتند: مادر! عراقی‌ها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس می خوام عباسمو ببینم مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگهای عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد. 🌸شادی روح شهید صلوات 😭💐 @dost_an