eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
951 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسین هریری ☺️ همــــیشه دلــــش می تـــپید...❤️ برای اینکه جـــلو باشد و بجنگد...👌🍃 هــمیشه میگفت : رقصی چــــنین 🍃 میـــــانه میـــدانم آرزوســــت...🌹🕊 🕊| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ : ایشون(شهید بیضائی)یه پیشونی بندی داشت یا فاطمه الزهرا"س" روش نوشته بود، بهش گفتم: از این پیشونی بندت خیلی می ترسم توی کوچه(زمان شهادت)براش تله گذاشتن... @dosteshahideman ─┅═ঊঈঊঈ═┅─
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #شهید_علی_یزدانی : ایشون(شهید بیضائی)یه پیشونی بندی داشت یا فاطمه الزهرا"س" روش نوشته بود، ب
💠به معنای واقعی اهل کار و عمل بود 🔻مردِ کار 🌷زیاد درباره‌ کارش از او سوال نمی‌کردم اما می‌دانستم که است. به قول خودمان توی کار اهل دودَر کردن نبود. کارش را واقعا داشت. 🌷وقتی تهران باهم بودیم، از تماس‌های تلفنی زیاد، از چشم‌هایش که اغلب و سرخ بود، از اکتفا کردنش گاهی به دو سه ساعت خواب در شبانه‌روز، از صبح خیلی زود سرکار رفتن‌هایش یا گاهی دوسه روز خانه نرفتنش، می‌دیدم که چطور برای کارش می‌گذارد. 🌷در یکی از جلسات اداری در محل کارش به فرمانده‌ی مستقیمش اصرار کرده بود که روزهای کارش تعطیل نشود. در آن جلسه این موضوع را به رسانده بود. 🌷 شدیدی پیدا کرده بود؛طوری که وقتی برمی‌گشت نمی‌توانست پشت فرمان بنشیند. می‌گفت: آن‌جا برای این کمردرد رفتم دکتر، مُسَکّنی بهم زد که گفت این مُسَکن فیل را از پا می‌اندازد؛ ولی فرقی به حال کمردرد من نکرد. 🌷سفر آخر را هم باهمین کمردرد رفت و در عملیاتی که به رسید، جلیقه‌ی را به‌خاطر وزن آن به تن نکرده بود. محمودرضا در حد خودش و کار را ادا کرد و رفت. 🌷من اعتقاد دارم ، بود. 🌷 🌷| @dosteshahideman 🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷
‌🍃🌹🕊🌹🕊🌹🍃 : شـهـدا، شـاهـد بر باطن وحقیقت عالمند؛ و هـم آنـاننـد کـه به دیگران حیات می‌بخشند... 🌹| @dosteshahideman 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
❤️ هيچ كس تو نمى شود اگر تو نباشى دردهايم را به چه حالى كجا ببرم @dosteshahideman ─┅═ঊঈঊঈ═┅─
برای چشمانت باید بنویسم.. دو سه خطی غزل.. اما نه .. برای چشمان تووو باید یک دیوان نوشت... من با چشمانت پر شورترین شاعر شهر خواهم شد.. ❤️ @dosteshahideman ─┅═ঊঈঊঈ═┅─
🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁 ....! 🌷سربازى داشتيم به نـام خليـلزاده. اهـل مـاكو و يكـى از سربازان شجاع قرارگاه تيپ سه بود و به صـورت داوطلـب به منطقه ى "پل چهار دهنه" آمده بود. يك روز در سِمَت فرمانده گردان براى سركشى به محـل نگهبانى و پدافندى او رفتم، او بـا ديـدن مـن بـا هيجـان خيلى زياد گفت: "جناب سروان اينجا نايستيد، تـا چنـد دقيقه ى ديگر عراقيها اينجا را گلوله باران خواهند كـرد." 🌷....من با بيتفاوتى پرسيدم: "خليلزاده، از كجا مى دونى؟" گفت: "ما مدتهاست كه در اينجا هسـتيم و مى دانيم كه رأس ساعت هشت، عراق آنجا را گلوله باران مى كند." اصرار زيادى كرد تا من از آنجا بروم. هنوز ساعت هشـت نشده بود كه، آن منطقه را ترك كـردم. 🌷از او خـداحافظي كردم و تقريباً ٥٠ متر فاصله گرفته بودم كه صداى گلولـه آمد. برگشتم و در اولـين نگـاه متوجـه شـدم كـه سـرباز خليلزاده به زمين افتاده است. بدون توجه به گلوله باران عراقيها خود را به بالاى سـر او رساندم، گلوله به قلبش خورده بود؛ امـا هنـوز زنـده بـود، خيلي سريع او را تا محل توقف خودرو رساندم و با سرعت به طرف بهداري تيپ ـ كه در شهرك خلخالى مستقر بـود ـ حركت كردم.... 🌷وقتى به بهدارى تيپ رسيدم خليلزاده به جمع شهدا پيوسته بود.... 🍁 @dosteshahideman 💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷
دوست شــ❤ـهـید من
💞💞💞 💛قرارعاشقی💛 🍁صلوات خاصه امام رضا به نیابت از 🍁اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى الرِّضاالْمُرْتَضَى الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِک. ساعت هشت به وقت امام رضا😍😍😍 👇👇 @dosteshahideman 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۲۸ #نویسنده مریم.ر وقتی این حرفها را شنیدم مات مونده بود
۲۹ مریم.ر به روایت محمد... _سلام آبجی از اینطرفا؟؟😎 _سلام داداشی😊 _سلام حسین آقا داماد گرامی☺️ _سلام برادر خانوم خوشتپ مادرم تو آشپزخونه داشت میوه میشست میرم داخل آشپزخونه تا با مادرم سلام کنم _سلام مادر _سلام مادرجون الهی قربون قدوبالات برم😊 _خدانکنه مامان جون مامانم با ظرف میوه میاد منو خواهرم و شوهرخواهرم و مادرم نشستیم پدرمم همون موقع از سرکار اومد _سلام جناب سرهنگ ارادتمندیم😎✋ _سلام باباجون☺️ همگی به احترام پدرم بلندشدیم خواهرم گفت _چه خوب شد که بابا اومد میخوام یه مطلب خیلی مهم عرض کنم🤗مامان رخصت میدی😌 _بگو دخترم☺️ _مادر و دختر دارین یچیزی مخفی میکنیدا😑به ماهم بگید _اتفاقا درمورد خودته برادرجان😬 _درباره من🙁 _بله😊 خونه مادر زهرا خانوم که رفتیم برای آش نذری حالا بگو چی شد _چی شد😕 _یه دختر خوب برای محمد پیدا کردم اسمش نیلوفر هم بانجابت و باحجابه هم خیلی خوشگله😍 من مطما محمد ازش خوشش میاد داداش دیگه باید آستینو بزنی بالا😀 _وای الهی دورت بگردم مادر چقد آرزو دارم توهم سروسامون بگیری دلم میخواد تو لباس دامادی ببینمت😢 معصومه گفت _عه مامان چرا گریه میکنی فداتشم؟ _این اشک شوقه دخترم پدرم میگه _معصومه بابا حالا دخترخوبی هست؟؟؟خانوادش خوبن _بله باباجون فامیله زهرا خانومه . جمعه قرار خواستگاری را با اجازه بزرگترا گذاشتم😊 من شُکه شده بودم بلند گفتم _صبرکنیدببینم برای خودتون بریدین و دوختین بدونه اینکه به من بگید؟؟؟😡 _داداش تو اگه ببینیش میگی خوب کاری کردین من که بده تو را نمیخوام . حالا بازم تصمیم با خودته اگه رفتیم و نخواستی اجبارت نمیکنیم _آبجی ؛ همون قرار خواستگاری هم چرا به من نگفتین؟ _محمد مادر مگه چه اشکالی داره؟تو باید دیگه ازدواج کنی سروسامون بگیری خانوادم داشتن از قرار خواستگاری حرف میزدن من به بهانه خستگی اومدم تو اتاقم نشستم داشتم فکرمیکردم ؛نه من نمیتونم با اون دختر ازدواج کنم نه نمیشه شاید قبلا میشد اما حالا دیگه نمیشه ادامه دارد.. 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۲۹ #نویسنده مریم.ر به روایت محمد... _سلام آبجی از اینطر
۳۰ مریم.ر با صدای زنگ گوشیم به خودم میام علی بود _سلام آقا داماد _سلام داداش چطوری؟ _قربونت شکرخوبم _شنیدم آستیناتو زدی بالا😄 _نه والا این خانوما برای خودشون بریدن و دوختن😒 _حالا لباسهامونو آماده کنیم یا نه😃 _نه داداش بزار تو کمد بمونه . از اون خبرا که تو دوست داری در راه نیست😏 _ای بابا محمد اگه دختر خوبیه خانوادشم خوبن این دست اون دست نکن دیگه بجُنب _بیخیال علی _محمد چِت شده داداش؟؟؟ _هیچ _مطما؟؟؟؟؟؟ _نه _خدا بگم چیکارت کنه . من میدونم یچیزیته _دلم هوای گلستانو کرده😔 _بیا فردا بریم اونجا . خوبه؟؟ _باشه پس تا فردا یاعلی _علی یارت فردا وقتی میریم گلستان همونجایی که با خانوم کمالی صحبت میکردم ایستادم _عه محمد چرا وایسادی؟ _علی اینجارو یادته؟ _نه🙁 آهان یبار ناگهانی خانوممو با خانوم کمالی دیدیم😊 _آره _خب که چی؟؟؟🤔 _ولش کن😞 _محمد مگه همیشه نمیگفتی منو مثل داداشت دوست داری؟؟؟ _آره الانم میگم _پس هرچی تو دلته به داداشت بگو . هرچند خودم یچیزی حس میکنم و ۹۰%مطما حسم درسته😋 _حالا میشه این حسه ۹۰%بگید چیه؟😒 ادامه دارد.... 😍| @dosteshahideman