⚘﷽⚘
📆 امروز جمعه
☀️ ۳۰ فروردین ۱۳۹۸ هجرے شمسے
🌙 ۱۳ شعبان ۱۴۴۰ هجرے قمرے
🎄 ۱۹ آوریل ۲۰۱۹ میلادے
ذکر امروز ۱۰۰ مرتبه:
🎗«اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ»🎗
🎗«خدایا بر محمد و آل محمد درود فرست»🎗
☀️ روزتون منور به نگاه #شهید_محمود_رضا_بیضایی
☀️| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
🔹واژه ای در دعای ندبه هست که خیلی ها می خوانند و معنی اش را نمی دانند؟
🔸«مَتَیٰ تَرانا وَ نَراکَ» کی می شود امام زمان تو ما را ببینی و ما هم تو را ببینیم!
✅ما تو را ببینیم.! مشخص است ظهور کند و ببینیم ایشان را!
⁉️ولی کی می شود امام زمان (عج) تو ما را ببینی یعنی چه؟!
🔹آقا همین حالا هم که دارد ما را می بیند!
🔸این واژه یعنی ، کی می شود ما کاری کنیم به چشم تو بیاییم! یعنی خاص تر باشیم، یعنی انگشت نمای تو بشویم! و تو به ما دست بگذاری و نگاه ویژه بکنی!
🌱| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
نصفه شب با صدای گریه هاش از خواب بیدار شدم
بهش گفتم :
آخه پسره مومن مگه تو چه گناهی کردی که اینطوری ناله میزنی
گفت :
مگه باید مــَعصیتی باشه !؟ مگه امام سجاد (علیه السلام) گناهی
داشتن ؟ همین که به راحتی از نعمتای خدا استفاده میکنیم و شکرش ُ
به جا نمیاریم ، خودش مـَعـصیته ...😭
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
🌷| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
وقتی یک شهید لباسهای #شهید_حسین_معزغلامی را برای مادرش آورد...
#رویای_صادقه_مادر_شهید
#پیشنهاد_دانلود👌
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
در لشکر ۲۷ محمدرسولالله برادری بود که عادت داشت پیشانی شهدا را ببوسد🙂 وقتی شهید شد💔 بچه ها تصمیم گرفتن برای جبران آن بوسهها ، پیشانی اش را بوسه باران کنند👌
جنازه #بےسرش قلب همه را آتش زد😭😔
#شهیدبےسر
#فرمانده_دلها
#شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت❤️
🕊| @dosteshahideman
#عاشقانہ_مهدوۍ
ڪاش میشد ڪه بیایۍ امسال
نیمہ ے ایݩ قمر شعبانۍ
اگر از راه بیایۍآقا
میشود شادۍماݩ طوفانۍ😍😍
🍃🌸🌷ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌷🌸🍃
❤️| @dosteshahideman
#عاشقـــانهشهـــــدا
#خستگے_مانع_محبت_نشود
شب اومد خونه چشماش از بےخوابے شدید، سرخ بود.😣 رفتم سفره بیارم ولے نذاشت. گفت: امشب نوبت منه☺️، امشب باید از #خجالتت در بیام. گفتم:تو بعد از این همه وقت خسته و ڪوفته اومدے... نذاشت حرفم تموم بشه☹️ بلند شد و غذا رو آورد🍜. بعد غذاے #مهدے👦 رو با #حوصله بهش داد و سفره رو جمع ڪرد. بعد چایے ریخت و گفت: «بفرما».😍😌
راوے: #همســــرشهیـــد
#محمـد_ابـراهيم_همـت❤️
📙به مجنون گفتم زنده بمان، ص۲
@dosteshahideman
🔵بهترین کانال شهدایی در ایتا🔵
🔴خاطرات شهدای جنگ
🔴 شهدای گمنام
🔴شهدای مدافع حرم
🔴عکس فیلم خاطره
🔴مداحی
🔴شعر دلنوشته
🔴سخنان آقا
🔴الگو برداری از شهدا
🔴پند نامه شهدا
🔴رمان
🔴کلام شهدا
🔴طنز
🌺مدیر این کانال👇
📎مفتخر به نویسندگی کتب دفاع مقدس هست😍
💠خیلی ها تغییر کردند با این کانال🔰
#کانال_زخمیان_عشق
http://eitaa.com/joinchat/2538668050Cf6cc334d85
دوست شــ❤ـهـید من
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂ 🔻 قسمت #پنجاه_سوم مرد
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂
🔻 قسمت #پنجاه_چهارم
سنگینی ابهام،ترس، و سوال شانه
هایِ نحیفم را به شدت می آزرد و من محکوم به صبر بودم.
بالاخره حسام آمد. با دستانی پر از خرید.. با مهربانی هایِ بی دریغ به پروین.. یعنی زخمش خوب شده بود؟؟
یاالله گویان و سر به زیر در چهارچوب اتاقم ایستاد و حالم را جویا شد.
بی جواب،نگاهش کردم:( گفتی همه چیزو بهم میگی.. بگو.. میخوام بدونم دقیقا کجای مبارزتونم؟؟)
مکث کرد:(میگم.. اما الان نه.. فعلا نمیتونم چیزی بگم..)خواست از اتاق خارج شود که جلویش را گرفتم:( شک ندارم تو همون دوستِ ایرانیِ یان هستی..اما نمیتونم بفهمم چه ارتباطی میتونی با عثمان و یان داشته باشی..؟؟
احتمالا با دانیال هم در ارتباطی نه..؟ درست میگم؟حتما اون خواسته تا منو با خودت به سوریه و عراق ببری و اِلا هیچ دیوونه ایی این همه وقت واسه هدیه کردنِ یه دخترِ دمِ مرگ به رفقایِ داعشیش نمیذاره..منو ببین.. هوووووی.. روی زمین دنبال چی میگردی که چشم از گلای قالی برنمیداری..)
میتوانستم خشم را در سرخی صوتش ببینم:(من عاشق دانیالم.. دانیااااال.. برادر خودم.. نه شوهر صوفی.. نه رفیق وحشی تو..برادرم مرده.. یعنی کشتنش..یه مسلمونِ خفاش صفت، خونشو مکید..) انگشت اشاره ام را روی سینه اش فشار دادم. به سرعت خودش را عقب کشید:( توئه عوضی.. اون مسلمونی.. تو کشتیش.. من، با تو هیچ جا نمیام..من جهنم رو به بهشتِ پر از مسلمون ترجیح میدم.. اینجا واسه رفقای کثیفت، هرزه پیدا نمیشه.. پس گورتو گم کن..)
دو دست مشت شده اش نظرم را جلب کرد. او که خویِ وحشی گری در بافت وجودی اش خانه کرده بود، پس چرا حمله نمیکرد:( من بهتون قول دادم که اتفاقی براتون نیوفته، تا پای جوونمم رو حرفم هستم..)
وبه سرعت اتاق را ترک کرد.. چقدر دلم هوایِ چند بیت از کتاب خدا را با صدایِ این جوان کرده بود. کاش میماند و میخواند...
بعد از آن هروز با مقداری خرید به خانه مان میآمد و با توجه خاصی داروهایم را تهیه میکرد. بدون آنکه جمله ایی بین مان رد و بدل شود، حتی وقتیکه برای معاینه مرا نزد پزشک میبرد و با وسواسی عجیب جویایِ شرایط جسمی ام از دکتر میشد.
و فقط وقتی درد و تهوع امانم را میبرد با آرامشی خاص، برایم قرآن میخواند.. این جوان نمیتوانست بد باشد.. او زیادی خوب بود!
در این مدت مدام با یان و عثمان تماس میگرفتم اما با خاموشیِ گوشیشان هیچ پاسخی از آنها دریافت نمیکردم. نمیدانستم دقیقا چه اتفاقی در حالِ وقوع است. و این نگرانی و کلافه گیم را بیشتر و بیشتر میکرد.
آنروز خسته و درمانده با تنی رنجور تصمیم به قدم زدن گرفتم.. لباسهایِ به زور اسلامی ام را به تن کردم و به سمت در رفتم. به محض باز شدنِ در با حسام رو به رو شدم. با جدیت پرسید که به کجا میروم و من با عصبانت پاسخ دادم که ربطی به او ندارد...
اما جریان همینجا پایان نیافت. اون با اخمی در هم کشیده گفت که بدون هماهنگی با او از خانه بیرون نروم و من که دلیل این حرفش را نمیفهمیدم با لجبازی تمام رو به رویش ایستادم. و از خانه خارج شدم!
↩️ #ادامہ_دارد...
✍🏻 #نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
@dosteshahideman