eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
940 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
خوشبخت تر از من کیست؟ وقتی روزم با نگاه تو آغاز می شود.... و کاش این نگاه های پاک و بی ریا ، دست گیرمان باشند...... #شهید_محمودرضا_بیضائی 🌷 @dosteshahideman
خدایا! دل در آرزوی شهادت بیـقرار است... آھ ای شهادت! نکند به سراغ من نـیز بیایی قلبم را بـو ڪُـنے و بوی تعفن گـناه مـرا از تو دور کند؟! خدایا! به حرمت این شهیدان از گنـاهانمـان درگـذر... #در_حسرت_شهادت @dosteshahideman
دل ڪندن سخت است اما خونِ تو رنگین‌تر از «علی اڪبر حسین» نیست دلم را از تو ، برای حسین و آقازادهٔ حسین ڪندم #مادر_شهید 💔 @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
👌 💻لپ تاپم رو روشن کردم و افتادم تو کوچه پس کوچه های ...🙂 چند تا کوچه رو که دور زدم، يهو ديدم آژير به صدا دراومد ؛😕 فهميدم گرفته .😑 سريع ويروس رو از بين بردم تا به سيستمم، آسيبی نرسونه ...😊 کارم که تموم شد به حال خودم خنديدم. "البته از اون خنده ها "خنده ی تلخ من از گريه غم انگيز تر است"!😔 با خودم گفتم: کاش اينقدر که هوای لپ تاپت رو داری، هوای داشتی😓 کاش وقتی ميکردی و آژير دلت داد ميزد که: .. ..!!😔 دلم به حال خودم سوخت...!!😓 تازه فهميدم خــــــــيلی وقته ها، آنتی ويروس دلم رو هم خفه کردند😞 اما خوش به حال اونايی که آنتی ويروس دلشون و هر روز با وصل شدن به آپديتش ميکنن ... خوش به حال اونايی که هر شب رفتاراشون رو مرور می کنن واگر ناخواسته وارد دلشون شده با آنتی ويروس نابودش ميکنن ؛ |يه آنتی ويروس خريدم به نام " استغفار "| ❤️از ته دل گفتم: "...❤️ 🌸| @dosteshahideman 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸محمودرضا خیلی هوشیار بود.! فکر همه جای بعد از شهادتش را کرده بود. نگران این بود که مثل زمان جنگ ، کسانی بگویند که جواب خون این جوان هارا چه کسی می دهد و از این حرف ها. . . . گفتم: "خون شهدای ما مثل خون سیدالشهدا(ع)است. صاحبش خداست. خدا نمی گذارد چنین اتفاقی بیفتد." 🌷| @dosteshahideman
1_43037299.mp3
4.99M
🍁خوش به حال 🌺رفتن و از این قفس پر کشیدنـ🕊🕊 🎤با صدای فوق العاده زیبا 👌👌 🌹| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شلیک دوشکا سنگین داعش در یکی از ساختمان های ایران حتما ببینید @dosteshahideman
💠امام صادق(ع) : 🌷 پس از مرگ پاداشی به انسان نمی‌رسد مگر سه چیز: ➖صدقه ای که در زمان زندگی خود داده و پس از مرگ او نیز جاری باشد؛ ➖سنت هدایتگری که بنا نهاده و پس از مرگش نیز بدان عمل شود ؛ ➖ فرزند صالحی که برایش طلب آمرزش کند. 📚امالی شیخ صدوق، ص35 🆔 @dosteshahideman
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 پـروردگـارا!... به قرآنے ڪه نازل فرمودے ايمان آورديم. و از رسولت اطاعت و پيروے ڪرديم. پس اسم ما را در رديف شهادت دهندگـان به يگـانگے و وحدانيت خود ثبت فرما. بـار خـدايـا!..تو خود مےدانے در اين مهاجرت جز فـنا در تو هدفے ندارم و در اين صراط مانند ميخ پايم را بر زمين ڪوبيدم . وچون سرو استقامت مےكنم .تا شايد لطف بيڪرانت شامل حال اين بنده گنهكار گرديده و لياقت مهمانے در درگاهت را نصيبم گردانے ... 🌿| @dosteshahideman 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌹🌸🌸🌹🌸🌸🌹🌸🌸🌹 حرف ما شُهدا این بود ڪہ، اين #قدرت_طلبےها، رياڪارےها و خود خواهے‌ها بايد #محڪوم شود؛ سُنت رسول الله(ص) باشد، نہ‌اسلام معاويہ و اسلام نمائے... #شهید_هادی_فضلی🌷 🕊| @dosteshahideman 🌹🌸🌸🌹🌸🌸🌹🌸🌸🌹
دوست شــ❤ـهـید من
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂ 🔻 قسمت #هفتاد_چهار حا
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد، تمام آن خاطرات بد طعم دوباره در دهانِ حافظه ام مزه مزه میشد. خاطراتی که هر چند، گره از معماهایِ ریزو درشتِ زندگیم باز میکردند اما کمکی به بیشتر شدنِ تعداد نفسهایِ محدودم نمیکردند. نفسهایی که به لطفِ این بیماری تک تک شان را از سر غنیمت بودن میشمردم، بی خبر از اینکه فرصت دیدنِ دوباره یِ دانیال را نصیبم میکنند یا نه؟؟ مرگی که روزی آرزویم بود و حالا کابوسِ بزرگ زندگیم.. و رویایی از خدایی مهربان و حسامی محجوب مسلک، که طعمِ زبانم را شیرین میکرد و افسوسم را فراوان، که کاش بیشتر بودمو بیشتر سهمم میشد از بندگی و بندگانش.. خدایی که ندیدمش در عین بودن.. این جوان زیادی خوب بود.. آنقدر که خجالت میکشیدم به جای دست پختم رویِ صورتش نگاه کنم. ناگهان صدایی مرا به خود آورد. همان پرستار چاق و بامزه ( بچه سید.. آخه من از دست تو چیکار کنم؟؟ هان؟؟ استعفا بدم خلاص میشی؟؟ دست از سر کچلم برمیداری؟؟؟ ) حسام با صورتی جمع شده که نشان از درد بود به سمتش چرخید ( هیچی والا.. من جات بودم روزی دو کعت نماز شکر میخووندم که همچین مریض باحالی گیر اومده.. مریض که نیستم، گل پسرم..) مرد پرستار با آن شکم بزرگش، دست به جیب روبه رویِ حسام ایستاد ( من میخوام بدوونم کی گفته که تو اجازه داری، بدون ویلچر اینور اونور بری؟؟ تو دکتری؟؟ تخصص داری؟؟جراحی؟؟ بابا تو اجداد منو آوردی جلو چشمم.. از بس دنبالت، اتاقِ اینو اونو گشتم..) حسام با خنده انگشت اشاره اش را به شکم پرستار زد ( خدا پدرمو بیامرزه پس.. داری لاغر میشیااا.. یعنی دعایِ یه خوونواده پشت و پناهمه.. برو بابت زحماتم شکرگذار باش..) پرستار برای پاسخ آماده شد که صدایِ مسنِ زنی متوقفش کرد ( امیرمهدی.. اینجایی؟؟ کشتی منو تو آخه مادر.. همیشه باید دنبالت بدوئم.. چه موقعی که بچه بودی.. چه حالا..) امیر مهدی؟؟ منظورش چه کسی بود؟؟ پرستار؟؟ حسام با لبخند به نشانه ی احترام خواست تا از جایش بلند شود که زن به سرعت و با لحنی عصبی او را از ایستادن نهی کرد (بشین سرجات بچه.. فقط خم و راست شدنو بلده؟؟ تو تا منو دق ندی که ول کن نیستی..) حسام زیر لبی چیزی به پرستار گفت (خیلی نامردی.. حالا دیگه میری مامانمو میاری.. این دفعه خواستیم گل کوچیک بزنیم بچه ها بازیت ندادن، بازم میای سراغم دیگه.. ) پرستار با صدایی ضعیف پاسخش را داد ( برو بابا.. تو فعلا تاتی تاتیو یاد بگیر.. گل کوچیک پیشکش.. در ضمن فعلا مهمون منی.. ) حسام ( آدم فروشی) حواله اش کرد و با لبخندی ترسیده به زن خیره شد. امیر مهدی نامِ حسام بود؟ و آن زن با آن چهره ی شکسته، هیبتی تپل و کشیده و چادری مشکی رنگ که روسریِ تیره و گلدارِ زیرش را پوشانده بود ، مادرش؟؟ زن ویلچر به دست وارد اتاق شد ( بیخود واسه این بچه خط و نشون نکشاا.. با من طرفی..) و حسام مانند پسر بچه ایی مطیع با گردنی کج، تند و تند سرش را تکان داد.. زن به سمتم آمد و دستم را فشار داد، گرم و مادرانه ( سلام عزیزم.. خدا ان شالله بهت سلامتی بده.. قربون اون چشمایِ قشنگت برم..) با چشمانی متعجب، جواب سلامش را با کلمه ایی دست و پا شکسته دادم. سلامی که مطمئن نبود درست ادا کرده باشم. حسام کمی سرش را خاراند ( مامان جان.. گفته بودم که سارا خانووم بلد نیست فارسی صحبت کنه..) زن بدون درنگ به حسام تشر زد ( تو حرف نزن که یه گوشمالی حسابی ازم طلب داری.. از وقتی بهوش اومدی من مثه مادر یه بچه ی دوسال دارم دنبالت میگردم..) مادرش بود.. آن چشمها و هاله ایی از شباهتِ غیر قابل انکار، این نسبت را شهادت میداد.. حسام با لبخند دست مادرش را بوسید ( الهی قربونت برم.. ببخشید.. خب بابا من چیکار کنم. این اکبر، عین زندانبانا وایستاده بالای سرم، نمیذاره از اتاقم جم بخورم، خب حوصله ام سر میره دیگه.. در ضمن برادر سارا خانووم، ایشونو به من سپرده.. باید از حالشون مطلع میشدم یا نه؟؟ بعدشم ایشون نگران برادرشون بودن و باید یه چیزایی رو میدونستن، که من از فرصت استفاده کردم هم با برادرشون تماس گرفتم تا صحبت کنن، هم اینکه داستانو براشون توضیح دادم.. البته نصفشو چون این اکبر آدم فروش، وسطش رسید و شمام که..) ↩️ ... ✍🏻 : زهرا اسعد بلند دوست @dosteshahideman