⚘﷽⚘
در دفتر قلبت❣
اسم ما را بنشان
ناگفته، دعایم
به اجابت برسان.
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
@dosteshahideman
1_29028096.mp3
6.32M
#صوت_شهدایے
باید گذشت از این دنیا بھ آسانے ... !
🎤🎤 حاج مهدی سلحشور
🌹| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
مرد میخواهد...
اینکه بگذری از آرزوهایت...
زنجیرهای #دلبستگی را از خود رهاکنی
گفتنش آسان است...
اگر عمل کردن به آن هم سهل بود به خیلی هامان واژه #شهید اضافه شده بود.
#محمود_رضا
@dosteshahideman
⚘﷽⚘
❇️ بنا به فرموده آیت الله بهجت از 31تیرماه #چله_گناه_نکردن بگیریم✨
شروع چله: 31تیرماه ماه 1398
پایان چله: 9 شهریور ماه 1398
یعنی اول #محرم 😍
♦️ازامروز تاشروع محرم طبق قراری که گذاشتیم هرروز به نیابت ازیک شهید بزرگوار زیارت عاشورا توکانال گذاشته میشه
زیارت عاشورای امروز به نیابت از رفیق شهیدمون #شهید_محمود_رضا_بیضایی
التماس دعارفقا.یاعلی
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷🕊🌷🍃🌷🕊🌷🍃🌷🕊🌷🍃
4_5802966447185461733.mp3
6.07M
⚜ زیارت عاشورا ⚜
روز اول چله
🌷| @dosteshahideman
هدایت شده از دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘
هزار مرتبه از خود گذشتی و رفتی
هزار مرتبه غرق خودیم و می کاهیم
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
تو از میانه عرش خدا به ما آگاه
و ماکه از سر غفلت زخویش ناگاهیم
#محمودرضا
@dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
🔥🔥🔥🔥 ⚘﷽⚘ 📕 #فرار_از_جهنم ✍ #قسمت_بیست_و_چهارم جوجه مواد فروش 👣 هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم
🔥🔥🔥🔥
⚘﷽⚘
📕 #فرار_از_جهنم
✍ #قسمت_بیست_و_پنجم
مسیر آتش 🔥
تمام مدتی که ما با هم حرف می زدیم عین جوجه ها که به مادرشون می چسبن ... چسبیده بود به من ...
.
- هی استنلی، این بچه کیه دنبالت خودت راه انداختی؟ ... پرستار کودک شدی؟ ... .
و همه زدن زیر خنده ... یکی شون یه قدم رفت سمتش ... خودش رو جمع کرد و کشید سمت من ... .
.
- اوه ... چه سوسول و پاستوریزه است ... اینو از کجای شهر آوردی ؟ ... .
- امانته بچه ها ... سر به سرش نزارید ... قول شرف دادم سالم برگردونمش ... تمام تیکه هاش، سر هم ...
.
همه دوباره خندیدن ... باشه، مرد ... قول تو قول ماست ... اونم از احد دور شد ... .
.
از کافه که اومدیم بیرون ... خودش با عجله پرید توی ماشین... می شد صدای نفس نفس زدنش رو شنید ... .
.
- اینها یکی از گنگ های بزرگ موتورسوارن ... اون قدر قوی هستن که پلیسم جرات نمی کنه بره سمت شون ... البته زیاد دست به اسلحه نمیشن ... یعنی کسی جرات نمی کنه باهاشون در بیوفته ... این 60 تا رو هم که دیدی رده بالاهاشون بودن ...
.
.
- منظورت چی بود؟ ... یه تیکه، سر هم ...
.
سوالش از سر ترس شدید بود ... جوابش رو ندادم ... جوابش اصلا چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش رو داشته باشه ...
.
مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که قبلا پیش شون بودم ... .
اونجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت... چشم هاش می لرزید ... اگر یه تلنگر بهش می زدی گریه اش در میومد ... جایی بودیم که اگر کسی سرمون رو هم می برید یه نفرم نبود به دادمون برسه ...
.
.
تنها چیزی که توی محاسبتم درست از آب در نیومد ... درگیری توی مسیر برگشت بود ... .
.
درگیری مسلحانه بود ... با سرعت، دنده عقب گرفتم ... توی همون حالت ویراژ می دادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم اما از بد بیاری ... همزمان یکی از ماشین هاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشین ها قفل شد ... .
.
اسلحه رو کشیدم و از ماشین پریدم پایین ... شوکه شده بود و کپ کرده بود ... سریع چرخیدم سمتش ... در ماشین رو باز کردم و کشیدمش بیرون ... پشت گردنش رو گرفتم ... سرش رو کشیدم پایین و حائلش شدم تیر نخوره ... سریع از بین ماشین ها ردش کردم و دور شدیم ...
.
.
از شوک که در اومد، تمام شب رو بالا میاورد ... براش داروی ضد تهوع خریدم ... روی تخت متل ولو شده بود ...
.
.
روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش می کردم ... مراقب بودم حالش بدتر نشه ... حالش افتضاح بود ... خیس عرق شده بود ... دستم رو بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار ... نیم خیز شد سمتم ... توی چشم هام زل زد و بریده بریده گفت ... چرا با من اینطوری می کنی؟ ... .
یهو کنترلش رو از دست داد و حمله کرد سمت من ...
ادامه دارد....
#داستان_واقعی
🍀| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
سکوت شــب نمی بخشد
به من آرامشـی دیگر
فراقت می زند
خنجر به قلبـم
در شـبانگاهان ...
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#شب_بخیر_علمدار
🌙 | @dosteshahideman