⚘﷽⚘
رفقا..!
اگه شهید بشیم
بعد گمنام بمونیم
رو قبرمون مینویسن
#شهید_گمنام
فرزند #سیدعلی..
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
⚜اکثـر رزمنـدههـا در نمـاز جماعت ظهرو عصـرو مغرب وعشاء شرکت میکنند . ولی تعـداد شرکت کنندگان در نـمـاز جمـاعت صبح کم است
⚜شهیدصیـاد به من گفت: به همـه
اعلام کن فردا قـبل اذان صبح در
حسینیه حـاضر بـاشنـد . صبح همه درحسینیـه حـاضر شدند
شهیدصیـاد بلنـد شد وگفت: برادران،
شما به دستور من که یک سرباز کوچک جبهه اسلام هستم قبل اذان صبح? درحسینیه حاضرشدید.ولی به امر خـدا که هرروز صبح با صدای اذان شمارا به نمـازجماعت میخواند، توجه نمیکنید
#شهید_علی_صیادشیرازی🌷
🌹یادش با ذکر #صلوات
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
🧡🌸هرگاه مایل به گناه بودی این
سه نکته را فراموش مکـن:
⇦ خـــــدا می بیند
⇦ مـــلائک می نویسد
⇦ در هر حال مـــرگ می آید.
#حواسمون_به_اعمالمون_هست؟!
👈 شهدا حواسشون به اعمالشون بود...
#حاجحسین_یکتا 💜
💌
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
اين روزها
نَفس زدنت
مُختصَر شده
يعنۍ ڪه ماندنِ تو
به اما و اگر شُده..
#لبیڪیازهرا...🥀
دلم هلاک یک نگاه مادرانته.....یازهرا(س)
🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هشتاد و چهارم داستان دنباله دار نسل سوخته: پاک تر از خاک نفهمیدم کی خوابم برد ... اما با
⚘﷽⚘
قسمت هشتاد و پنجم داستان دنباله دار نسل سوخته: اولین قدم
غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم ... رو به پایان بود ... هوا گرگ و میش بود و خورشید ... آخرین تلاشش رو ... برای پایان دادن به بهترین شب تمام زندگیم ... به کار بسته بود ... توی حال و هوای خودم بودم که صدای آقا مهدی بلند شد ...
- مهران ...
سرم رو بلند کردم ... با چشم های نگران بهم نگاه می کرد... نگاهش از روی من بلند شد و توی دشت چرخید ...
رنگش پریده بود ... و صداش می لرزید ... حس می کردم می تونم از اون فاصله صدای نفس هاش رو بشنوم ...
توی اون گرگ و میش ... به زحمت دیده می شد ... اما برعکس اون شب تاریک ... به وضوح تکه های استخوان رو می دیدم ... پیکرهایی که خاک و گذر زمان ... قسمت هایی از اونها رو مخفی کرده بود ... دیگه حس اون شبم ... فراتر از حقیقت بود ...
از خود بی خود شدم ... اولین قدم رو که سمت نزدیک ترین شون برداشتم ... دوباره صدای آقا مهدی بلند شد ... با همه وجود فریاد زد ...
همون جا وایسا ...
پای بعدیم بین زمین و آسمان خشک شد ... توی وجودم محشری به پا شده بود ...
از دومین فریاد آقا مهدی ... بقیه هم بیدار شدن ... آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید ...
چند دقیقه نشستم ... نمی تونستم چشم از استخوان شهدا بردارم ... اشک امانم نمی داد ...
صبر کن بیایم سراغت ...
ترس، تمام وجودشون رو پر کرده بود ... علی الخصوص آقا مهدی که دستش امانت بودم ...
از همون مسیری که دیشب اومدم برمی گردم ...
گفتم و اولین قدم رو برداشتم ...
🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هشتاد و پنجم داستان دنباله دار نسل سوخته: اولین قدم غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم ... رو به
⚘﷽⚘
قسمت هشتاد و ششم داستان دنباله دار نسل سوخته: دست های خالی
با هر قدمی که برمی داشتم ... اونها یک بار، مرگ رو تجربه می کردن ... اما من خیالم راحت بود ... اگر قرار به رفتن بود... کسی نمی تونست جلوش رو بگیره ... اونهایی که دیشب بیدارم کردن و من رو تا اونجا بردن ... و گم شدن و رفتن ما به اون دشت ... هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود...
چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود ... سرم رو انداختم پایین ... هیچ چیزی برای گفتن نداشتم ... خوب می دونستم از دید اونها ... حسابی گند زدم ... و کاملا به هر دوشون حق می دادم ... اما احدی دیشب ... و چیزی که بر من گذشته بود رو ... باور نمی کرد ...
آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد ... تا اومد چیزی بگه... آقا مهدی، من رو محکم گرفت توی بغلش ... عمق فاجعه رو ... تازه اونجا بود که درک کردم ... قلبش به حدی تند می زد که حس می کردم ... الان قفسه سینه اش از هم می پاشه ...
تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین ... و من سوار شدم ...
آخر بی شعورهایی روانی ...
چند لحظه به صادق نگاه کردم ... و نگاهم برگشت توی دشت ...
ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن ... هوا کاملا روشن شده بود ... که آقا مهدی سوار شد ...
پس شهدا چی؟ ...
نگاهش سنگین توی دشت چرخید ...
با توجه به شرایط ... ممکنه میدون مین باشه ... هر چند هیچی معلوم نیست ... دست خالی نمیشه بریم جلو ... برای در آوردن پیکرها باید زمین رو بکنیم ... اگر میدون مین باشه ... یعنی زیر این خاک، حسابی آلوده است ... و زنده موندن ما هم تا اینجا معجزه ... نگران نباش ... به بچه های تفحص ... موقعیت اینجا رو خبر میدم ...
آقا رسول از پشت سر، گرا می داد ... و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب ... دنده عقب برمی گشت ... و من با چشم های خیس از اشک ... محو تصویری بودم که لحظه به لحظه ... محو تر می شد ...
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
✨خادمالشہداشہید حجتاللہ رحیمے✨
🔹ولادتزمینے:۲۴اسفند۱۳۶۸
🔹ولادت آسمانے:۱۸اسفند۱۳۹۰
🔹محل ولادت : در روستاے زیر مورد دهستاݧ هپرو از توابع شہرستاݧ باغملک
🔹محل شہادت : کوه هاے اهواز_میشداق
🔹محل خاکسپارے: گلزار شہدای روستاے زیرمورد
🔷 نحوه شہادت :شهید جلوی درب خروجی پادگان دژ درحال دویدن بود که پایش گیر میکند و به جلوی اتوبوس می افتد اتوبوس هم که همان موقع شروع بهحرکت میکند و حجت الله را ندیده بود بروی جسم نحیف روح الله میرود که با فریاد بچه های ستاد فکر میکند که بروی کسی رفته هست اشتباهی دنده عقب میگیرد و دوباره بروی جسم ان میرود و می ایستد بعد که پایین می اید با این صحنه روبه رو میشود و تند ماشین را از روی جسم ان شهید برمیدارد که دیگر دیر شده بود و حجت الله به فیض شهادت نائلآمد.
🌷#خاطرهاے_از_شہید
با حجت ارتباط نزدیک و صمیمی داشتم این صمیمیت حدود دوسال بود که بینمون به وجود امده بود و چند ماه اخر و قبل از شهادت ایشان بیشتر شد از اوضاع احوال همدیگر همیشه با خبر بودیم ولی یکماه اخر حجت واقعا رفتارش خیلی فرق داشت ادم عجیبی شده بود بعضی موقع ها یه حدس هایی میزد درباره ی احوال که واقعا درست بودند ولی وقتی سوال میکرد درسته؟ من میگفتم که حدست اشتباه بود بعد با خود فکر میکردم اخه حجت چجوری این حدس ها را می زند یه روز یه کاری کرده بودم که خیلی از اون کار پشیمان بودم با خودم کلنجار میرفتم اون روز اصلا ارامش نداشتم همش احساس بد داشتم فردا صبح که برای نماز صبح بیدار شدم یه پیام رو گوشیم دیدم یکم منو متعجب کرد پیام از حجت بود.
@dosteshahideman
1_43228785.mp3
9.93M
هنوز باب شهادت رو نبستن آی رفیقا 😭😭
#فوق_زیبا🎧
ارزش #بارها شنیدن رو داره 👌
#حاج_مهدی_رسولی 🎤
#مداحی
شهدایی❤️
🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ ✨خادمالشہداشہید حجتاللہ رحیمے✨ 🔹ولادتزمینے:۲۴اسفند۱۳۶۸ 🔹ولادت آسمانے:۱۸اسفند۱۳۹۰ 🔹محل ولادت
📲 یکی منو متعجب کرد پیام از حجت بود با این مطلب:
🔶 سلام ... جان، در جوانی پاک بودن خوب است گناه🔞 چرا؟ برادرت حجت 3 بامداد #یازهرا(س)
این پیام منو دیوانه کرد با خود می گفتم آخه حجت 3 شب🌘 چه جوری به فکر من بود چه جوری از احوال من خبر داشت😢 بعد از چند ساعت باهاش تماس📞 گرفتم التماس کردم که چه جوری این پیام را برای من فرستادی با خنده های همیشگی گفت داداش #نمازشب می خوندم یاد تو افتادم و برات دعا کردم بعد اون پیام💌 رو دادم خدا خودش می دونه که بعد از اون پیام بود که من #آرامش خودم را بدست آوردم.
#شهید_حجت_الله_رحیمی
🌷| @dosteshahideman