1_33190750.mp3
2.61M
🎵#صوت_شهدایی
همسنگرای خوبم بار سفر ببستید
با اون نگاه آخر قلب مرا شکستید
من مانده ام سیاهی ، مشتاق آفتابم
دلتنگ خاطرات آن لحظه های نابم😭
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
🔴 ببینید نتانیاهو برای پیروزیش توی انتخابات دست به دعا شده، زنش هم حجاب کرده تا دعاشون زودتر مستجاب بشه
بعد شبکه نفوذ اسرائیل برای ما نسخه کشف حجاب و دوری از دعا و اماکن مذهبی رو در رسانه و شبکه های اجتناعی می پیچند...
نه به حجاب اجباری😉
🌹| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
حاج حسین یکتا:
میگفت بهش گفتم چطور شهید بشیم. ❤️
#حتما_ببینید
❤️| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
روزی که پیکر #شهید_همدانی را آوردند از حسین پرسیدم: مادر چه کسانی به سوریه می روند⁉️
گفت: فرماندهان قدیمی.
چند لحظه ای مکث کرد و سپس گفت: مادر از یک رزمنده #فاطمیون می پرسند، چرا به #سوریه می روی؟ در جواب می گوید: می روم تا واقعه کربلا دوباره تکرار نشود❌
#مادر برای ما زشت نیست که در خانه بنشینیم و کاری برای "بی بی زینب" انجام ندهیم😔
گفت: مادر منم سوریه بروم؟
گفتم : #برو....
#شهید_حسین_جمالی
#شهید_مدافع_حرم
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
💠سهیل کریمی ،مستند ساز :
🌷درمورد شهيد بيضائی
خيلی حرفها گفته نشده است
و اينها همينطور خواهد ماند ، تا زمانی كه زمان گفتنش فرا برسد..
🌷تصاویری که از #شهید_بیضائی ،ضبط شده وکارهایی که ایشان انجام میداد ، محرمانه است و شاید
۲۰ یا۳۰سال دیگر بتوان آنها را پخش کرد.
آنچه ما از #محمودرضا تعریف کردیم،
ذرّه ای از کارهای او را شامل نمی شود.
#شهید_محمودرضا_بیضائی
🌹| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و پنجاه و دوم داستان دنباله دار نسل سوخته: بهار دیگه برفی برای آدم برفی نمونده بود ...
⚘﷽⚘
قسمت صد و پنجاه و سوم داستان دنباله دار نسل سوخته: تماس ناشناس
از دانشگاه برمی گشتم که تلفنم زنگ زد ... صدای کامل مردی بود، ناآشنا ... خودش رو معرفی کرده ...
- شما رو آقای ابراهیمی معرفی کردن ... گفتن شما تبحر خاصی در شناخت افراد دارید ... و شخصیت شناسی تون خیلی خوبه ... ما بر حسب توانایی علمی و موقعیتی می خوایم نیرو گزینش کنیم ... می خواستیم اگر برای شما مقدوره از مصاحبت تون تو این برنامه استفاده کنیم ...
از حالت حرف زدنش حسابی جا خوردم ... محکم ... و در استفاده از کلمات و لغات فوق العاده دقیق ...
- آقای ابراهیمی نسبت به من لطف دارن ... ولی من توانایی خاصی ندارم که به درد کسی بخوره ...
شخصیت و نوع حرف زدنش، من رو مجاب کرد که حداقل ... به خاطر حس عمیق کنجکاوی هم که شده ... یه سر برم اونجا ...
تلفن رو که قطع کرد سری شماره ابالفضل رو گرفتم ... مونده بودم چی بهشون گفته که چنین تصویری از من ... برای اونها درست کرده ...
- هیچی ... چیز خاصی نگفتم ... فقط اون دفعه که باهام اومدی سر کارم ... فقط همون ماجرا رو براشون گفتم ...
جا خوردم ... تو اون لحظه هیچ چیز خاصی یادم نمی اومد ...
- ای بابا ... همون دفعه که بچه های گروه رو دیدی ... بعدش گفتی از اینجا بیا بیرون ... اینها قابل اعتماد نیستن تا چند وقت بعد هم، همه شون می افتن به جون هم ... ولی چون تیم شدن تو این وسط ضربه می خوری ...
دقیقا پیش بینی هایی که در مورد تک تک شون و اون اتفاقات کردی درست در اومد ... من فقط همین ماجرا و نظرم رو به علیمرادی گفتم ...
دو دل شدم ... موندم برم یا زنگ بزنم و عذرخواهی کنم ... به نظرم توی ماجرایی که اتفاق افتاده بود ... چیز چندان خاصی نبود ... و تصور و انتظار اون آقا از من فراتر از این کلمات بود ...
- این چیزها چیه گفتی پسر؟ ... نگفتی میرم ... خودم و خودت ضایع میشیم؟ ... پس فردا هر حرفی بزنی می پرسن اینم مثل اون تشخیص قبلیته؟ ...
تمام بعد از ظهر و شب، ذهنم بین رفتن و نرفتن مردد بود ... در نهایت دلم رو زدم به دریا ... هر چه باداباد ... حس کنجکاوی و جوانی آرامم نمی گذاشت ... و اینکه اولین بار بود توی چنین شرایطی به عنوان مصاحبه کننده قرار می گرفتم ... هر چند برای اونها عضو مفیدی نبودم ... اما دیدن شیوه کار و فرصت یادگرفتن از افراد با تجربه ... می تونست تجربه فوق العاده ای باشه ...
🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و پنجاه و سوم داستان دنباله دار نسل سوخته: تماس ناشناس از دانشگاه برمی گشتم که تلفنم ز
⚘﷽⚘
قسمت صد و پنجاه و چهارم داستان دنباله دار نسل سوخته: کفش های بزرگ تر
خبری از ابالفضل نبود ... وارد ساختمان که شدم ... چند نفر زودتر از موعد توی سالن، به انتظار نشسته بودن ... رفتم سمت منشی و سلام کردم ... پسر جوانی بود بزرگ تر از خودم ...
- زود اومدید ... مصاحبه از 9 شروع میشه ... اسم تون... و اینکه چه ساعتی رو پای تلفن بهتون اعلام کرده بودن؟ ...
- مهران فضلی ... گفتن قبل از 8:30 اینجا باشم ...
شروع کرد توی لیست دنبال اسمم گشتن ...
- اسمتون توی لیست شماره 1 نیست ... در مورد زمان مصاحبه مطمئنید؟
تازه حواسم جمع شد ... من رو اشتباه گرفته ... ناخودآگاه خندیدم ...
- من برای مصاحبه شدن اینجا نیستم ... قرار جزء مصاحبه کننده ها باشم ...
تا این جمله رو گفتم ... سرش رو از روی برگه ها آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد ... گوشی رو برداشت و داخلی رو گرفت ...
-آقای فضلی اینجان ...
گوشی رو گذاشت و با همون نگاه متحیر، چرخید سمت من ...
- پله ها رو تشریف ببرید بالا ... سمت چپ .. اتاق کنفرانس...
تشکر کردم و ازش دور شدم ... حس می کردم هنوز داره با تعجب بهم نگاه می کنه ...
حس تعجبی که طبقه بالا ... توی چهره اون چهار نفر دیگه عمیق تر بود ... هر چند خیلی سریع کنترلش کردن ...
من در برابر اونها بچه محسوب می شدم ... و انصافا از نشستن کنارشون خجالت کشیدم ... برای اولین بار توی عمرم ... حس بچه ای رو داشتم که پاش رو توی کفش بزرگ ترش کرده ...
آقای علیمرادی، من و اون سه نفر دیگه رو بهم معرفی کرد... و یه دورنمای کلی از برنامه شون ... و اشخاصی که بهشون نیاز داشتن رو بهم گفت ...
به شدت معذب شده بودم ... نمی دونستم این حالتم به خاطر این همه سال تحقیر پدرم و اطرافیانه که ...
- ادای بزرگ ترها رو در نیار ... باز آدم شده واسه ما و ...
و حالا که در کنار چنین افرادی نشستم ... خودم هم، چنین حالتی پیدا کردم ... یا اینکه ...
این چهل و پنج دقیقه، به نظرم یه عمر گذشت ... و این حالت زمانی شدت گرفت که ... یکی شون چرخید سمت من ...
- آقای فضلی ... عذرمی خوام می پرسم ... قصد اهانت ندارم ... شما چند سالتونه؟ ...
🌷| @dosteshahideman