eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
985 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ ❣ ❣ ای بهاری ترین آینه هستی یوسف کنعانی من، ... بیا و اذان عشـ♥️ـق بخوان تا جهان سراسر شود🌱 بیا و «وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ....»را فریاد کن... چشم مانده‌ام... من سر خوشم💖 از لذت این چشم به راهی و می‌مانم ... 🌸 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ صــبح آمده و مهـرِ تـو دردل سرشار امیـد! که بـاشد، همه عُمـرت پـربار!! لبخـند بـزن! درهمه وقت و همه جا جایی که تو هستی نَبُـود غم در کار •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷✾••┈┈•
‎ ⚘﷽⚘ من در راهی فدا شدم که سراسر خیر و برکت است. قسمتی از وصیت نام شهید حسینی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🌴 یاد شهید حاج بخیر حاج اصغر از همان نوجوانی عاشق بسیج و انقلاب بود. در بسیاری از برنامه های فرهنگی بسیج حضور پررنگ داشت؛ با شروع جنگ های تکفیری و ضد اسلامی جزء اولین کسانی بود که به قافله مدافعین حرم پیوست. از همان روزهای اول در کنار سربازی می کرد، اما در شب حادثه ای که در بغداد توسط نیروهای تروریستی آمریکا اتفاق افتاد حاج اصغر نبود، دلیل آن حضور او در در میدان نبرد با تکفیر و تروریست بود و دقیقاً یکماه از شهادت حاج قاسم گذشت که پاشاپور هم به او پیوست. اوسردار شهید سلیمانی را الگوی خود میدانست و همیشه میگفت: «باید همچون سردار در میدان های نبرد جنگید و این مبارزه ها را در بوق و کرنا نکرد تا مورد قبول درگاه حق تعالی قرار بگیرد». یک ویژگی که خیلی در او پررنگ بود اش بود. محال بود مسئولیت قبول کند و آن را به سرانجام نرساند. در روز‌های آخر منطقه ای را که فرماندهان دستور آزاد شدنش را داده بودند، به یاری رزمندگان دیگر به طور کامل آزاد کرد و بعد به شهادت رسید و این یعنی خود را هم تکمیل کرد و بعد رفت. شادی روحش •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃 📖🕋📖🕋📖 🕋📖🕋📖 💠همراهان گرامی کانال 🌷ختم دسته جمعی⬅️ زیارت حضرت علی اکبر پسر عزیز امام حسین علیه السلام به مناسبت میلاد ایشان ➡️در کانال برگزار میشود ✅ تعداد ثبت مجموعه یا ضامن آهو میشود و توسط متصدی آمار در حرم مطهر 🍃🍂آقا علی بن موسی الرضا 🍂 🍃 از طرف شما عزیزان ثبت میشود و نزد ولی نعمتمان به امانت سپرده میشود ❇️فرصت خواندن تا دوشنبه شب ۹۹/ ۱ /۱۸ ❇️ به نیابت از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هدیه به حضرت علی اکبر علیه السلام و برآورده شدن حاجت افراد شرکت کننده 📣لطفا تعداد زیارت را که می فرستید به آیدی زیر بفرمایید تا آمار در حرم مطهر امام رضا( ع )ثبت شود تشکر و عاقبت بخیری از حضور پر رنگتون 🌹 ⬅️ آیدی جهت پیام دادن برای اعلام تعداد زیارت در ختم دسته جمعی ⬇️⬇️ 🆔 @ZZ3362 متن زیارت حضرت علی اکبر علیه السلام در زیر 👇👇👇
مداحی آنلاین - براتم میدی،آب حیاتم میدی - مهدی رسولی.mp3
6.83M
🌸 (ع) 💐براتم میدی 💐آب حیاتم میدی 🎤 👏 👌بسیار زیبا •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت بیست و نه رفتم اتاق پشت شیشه ... قبل از اینکه فیلم رو پاک کنم تصمیم گرفتم حداقل یه بار اون
قسمت سی فایل رو پاک کردم ... و گوشی کریس رو برداشتم ... حق با اوبران بود ... هیچ چیزی یا سرنخی توش نبود ... و اون شماره های اعتباری هم که چند بار باهاش تماس گرفته بودن ... عین قبل، همه شون خاموش بود ... تماس های پشت سر هم ... هرچند، مشخص بود به هیچ کدوم شون جواب نداده ... نه حداقل با تلفن خودش ...  گوشی رو گذاشتم روی میز ... و چند لحظه بهش خیره شدم ... اما حسی آرامم نمی گذاشت ... دوباره برش داشتم و برای بار دوم، دقیق تر همه اش رو زیر و رو کردم ... باز هم هیچی نبود ...  قبل از اینکه قطعا گوشی رو برای بایگانی پرونده بفرستم ... تصمیم گرفتم فایل های صوتی رو باز کنم ... هدست رو از سیستم جدا کردم و وصل کردم بهش ... و اولین فایل رو اجرا کردم ...  صدای عجیبی ... فضای بین گوشی های هدست رو پر کرد ... انگار زمان متوقف شده بود ... همه چیز از حرکت ایستاد ... همه چیز ... حتی شماره نفس های من ... ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد ...  با سرعتی که انگار ... داشت با فشار سختی دنده هام رو می شکست و  از میان سینه ام خارج می شد ... حس می کردم از اون زمان و مکان کنده شدم ... اون اداره ... اتاق ... دیوارها ... و هیچ چیز وجود نداشت ...  اوبران که به اتاق برگشت ... صورتم خیس از اشک بود و به سختی نفس می کشیدم ... و من ... مفهوم هیچ یک از اون کلمات رو نمی فهمیدم ...  با وحشت به سمتم دوید و گوشی رو از روی گوشم برداشت ... دکمه های بالای پیراهنم رو باز کرد و چند ضربه به شونه ام ... پشت سر هم می گفت ... - نفس بکش ... نفس بکش ... اما قدرتی برای این کار نداشتم ...  سریع زیر بغلم رو گرفت و برد توی دستشویی ... چند بار پشت سر هم آب سرد به صورتم پاشید ...  بالاخره نفس عمیقی از میان سینه ام بلند شد ... مثل آدمی که در حال خفه شدن ... بار سنگینی از روی وجودش برداشته باشن ... نفس های عمیق و سرفه های پی در پی ...  لوید با وحشت بهم نگاه می کرد ... - حالت خوبه توماس؟ ... خوبی؟ ... دستم رو خیس کردم و کشیدم دور گلوم ... نفس هام آرام تر شده بود ... با سر جواب سوالش رو تایید کردم ...  نفس می کشیدم ... اما حالتی که در درونم بود ... عجیب تر از چیزی بود که قابل تصور باشه ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
قسمت سی فایل رو پاک کردم ... و گوشی کریس رو برداشتم ... حق با اوبران بود ... هیچ چیزی یا سرنخی توش
قسمت سی و یک - چه اتفاقی افتاد؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... - دنبالم بیا ... باید یه چیزی رو بهت نشون بدم ... با همون سر و صورت خیس از دستشویی زدم بیرون ... لوید هم دنبالم ... برگشتم تو همون اتاق شیشه ای ... - بشین رو صندلی ... هدست رو گذاشتم روی گوشش و همون فایل رو پخش کردم ... چشم هاش رو بست ... منتظر بودم واکنشش رو ببینم اما اون بدون هیچ واکنشی فقط چشم هاش رو بسته بود ... با توقف فایل ... چشم هاش رو باز کرد ... حالتش عجیب بود ... برای لحظاتی سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... نفس عمیقی کشید ... انگار تازه به خودش اومده باشه ... - این چی بود؟ ... - نمی دونم ... نوشته بود "چپتر اول" ... حالت اوبران هم عادی نبود ... اما نه مثل من ... چطور ممکن بود؟ ... ما هر دومون یک فایل رو گوش کرده بودیم ... از روی صندلی بلند شد ... - چه آرامش عجیبی داشت ... این رو گفت و از در رفت بیرون ... و من هنوز متحیر بودم ... ذهن جستجوگرم در برابر اتفاقی که افتاده بود آرام نمی شد ... تمام بعد از ظهر بین هر دوی ما سکوت عجیبی حاکم بود ... هیچ کدوم طبیعی نبودیم ... من غرق سوال ... و اوبران ... که قادر به خوندن ذهنش نبودم ... میزمون رو به روی همدیگه بود ... گاهی زیر چشمی بهش نگاه می کردم ... مشغول پیگیری های پرونده بود ... اما نه اون آدم قدیمی ... حس و حالش به کندی داشت به حالت قبل برمی گشت ... حتی شب بهم پیشنهاد داد برم خونه شون ... به ندرت چنین حرفی می زد ... با این بهانه که امشب تنهاست ... و کیسی به یه سفر چند روزه کاری رفته ... - بهتره بیای خونه ما ... هم من از تنهایی در میام ... هم مطمئن میشم که فردا نخوام از کنار خیابون جمعت کنم ... بهانه های خوبی بود اما ذهنم درگیرتر از این بود که آرام بشه ... از بچگی عشق من حل کردن معادلات و مساله های سخت ریاضی بود ... ممکن بود حتی تا صبح برای حل یه مساله سخت وقت بگذارم ... اما تا زمانی که به جواب نمی رسیدم آرام نمی شدم ... حالا هم پرونده قتل کریس ... و هم این اتفاق ... هر چند دلم می خواست اون شب رو کنار لوید باشم تا رفتارش رو زیر نظر بگیرم و ببینم چه بلایی سر اون اومد ... و با شرایط خودم مقایسه کنم ... اما مهمتر از هر چیزی، اول باید می فهمیدم چی توی اون فایل صوتی بود ... فایل ها رو ریختم روی گوشی خودم ... و اون شب زودتر از اداره پلیس خارج شدم ... مقصدم خونه کریس تادئو بود ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا