دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت بیست و نه رفتم اتاق پشت شیشه ... قبل از اینکه فیلم رو پاک کنم تصمیم گرفتم حداقل یه بار اون
قسمت سی
فایل رو پاک کردم ... و گوشی کریس رو برداشتم ... حق با اوبران بود ... هیچ چیزی یا سرنخی توش نبود ... و اون شماره های اعتباری هم که چند بار باهاش تماس گرفته بودن ... عین قبل، همه شون خاموش بود ... تماس های پشت سر هم ... هرچند، مشخص بود به هیچ کدوم شون جواب نداده ... نه حداقل با تلفن خودش ...
گوشی رو گذاشتم روی میز ... و چند لحظه بهش خیره شدم ... اما حسی آرامم نمی گذاشت ... دوباره برش داشتم و برای بار دوم، دقیق تر همه اش رو زیر و رو کردم ... باز هم هیچی نبود ...
قبل از اینکه قطعا گوشی رو برای بایگانی پرونده بفرستم ... تصمیم گرفتم فایل های صوتی رو باز کنم ... هدست رو از سیستم جدا کردم و وصل کردم بهش ... و اولین فایل رو اجرا کردم ...
صدای عجیبی ... فضای بین گوشی های هدست رو پر کرد ... انگار زمان متوقف شده بود ... همه چیز از حرکت ایستاد ... همه چیز ... حتی شماره نفس های من ... ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد ...
با سرعتی که انگار ... داشت با فشار سختی دنده هام رو می شکست و از میان سینه ام خارج می شد ... حس می کردم از اون زمان و مکان کنده شدم ... اون اداره ... اتاق ... دیوارها ... و هیچ چیز وجود نداشت ...
اوبران که به اتاق برگشت ... صورتم خیس از اشک بود و به سختی نفس می کشیدم ... و من ... مفهوم هیچ یک از اون کلمات رو نمی فهمیدم ...
با وحشت به سمتم دوید و گوشی رو از روی گوشم برداشت ... دکمه های بالای پیراهنم رو باز کرد و چند ضربه به شونه ام ... پشت سر هم می گفت ...
- نفس بکش ... نفس بکش ...
اما قدرتی برای این کار نداشتم ...
سریع زیر بغلم رو گرفت و برد توی دستشویی ... چند بار پشت سر هم آب سرد به صورتم پاشید ...
بالاخره نفس عمیقی از میان سینه ام بلند شد ... مثل آدمی که در حال خفه شدن ... بار سنگینی از روی وجودش برداشته باشن ... نفس های عمیق و سرفه های پی در پی ...
لوید با وحشت بهم نگاه می کرد ...
- حالت خوبه توماس؟ ... خوبی؟ ...
دستم رو خیس کردم و کشیدم دور گلوم ... نفس هام آرام تر شده بود ... با سر جواب سوالش رو تایید کردم ...
نفس می کشیدم ... اما حالتی که در درونم بود ... عجیب تر از چیزی بود که قابل تصور باشه ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
قسمت سی فایل رو پاک کردم ... و گوشی کریس رو برداشتم ... حق با اوبران بود ... هیچ چیزی یا سرنخی توش
قسمت سی و یک
- چه اتفاقی افتاد؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ...
چند لحظه بهش نگاه کردم ...
- دنبالم بیا ... باید یه چیزی رو بهت نشون بدم ...
با همون سر و صورت خیس از دستشویی زدم بیرون ... لوید هم دنبالم ... برگشتم تو همون اتاق شیشه ای ...
- بشین رو صندلی ...
هدست رو گذاشتم روی گوشش و همون فایل رو پخش کردم ... چشم هاش رو بست ... منتظر بودم واکنشش رو ببینم اما اون بدون هیچ واکنشی فقط چشم هاش رو بسته بود ...
با توقف فایل ... چشم هاش رو باز کرد ... حالتش عجیب بود ... برای لحظاتی سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... نفس عمیقی کشید ... انگار تازه به خودش اومده باشه ...
- این چی بود؟ ...
- نمی دونم ... نوشته بود "چپتر اول" ...
حالت اوبران هم عادی نبود ... اما نه مثل من ... چطور ممکن بود؟ ... ما هر دومون یک فایل رو گوش کرده بودیم ...
از روی صندلی بلند شد ...
- چه آرامش عجیبی داشت ...
این رو گفت و از در رفت بیرون ... و من هنوز متحیر بودم ... ذهن جستجوگرم در برابر اتفاقی که افتاده بود آرام نمی شد ...
تمام بعد از ظهر بین هر دوی ما سکوت عجیبی حاکم بود ... هیچ کدوم طبیعی نبودیم ... من غرق سوال ... و اوبران ... که قادر به خوندن ذهنش نبودم ...
میزمون رو به روی همدیگه بود ... گاهی زیر چشمی بهش نگاه می کردم ... مشغول پیگیری های پرونده بود ... اما نه اون آدم قدیمی ... حس و حالش به کندی داشت به حالت قبل برمی گشت ...
حتی شب بهم پیشنهاد داد برم خونه شون ... به ندرت چنین حرفی می زد ... با این بهانه که امشب تنهاست ... و کیسی به یه سفر چند روزه کاری رفته ...
- بهتره بیای خونه ما ... هم من از تنهایی در میام ... هم مطمئن میشم که فردا نخوام از کنار خیابون جمعت کنم ...
بهانه های خوبی بود اما ذهنم درگیرتر از این بود که آرام بشه ... از بچگی عشق من حل کردن معادلات و مساله های سخت ریاضی بود ... ممکن بود حتی تا صبح برای حل یه مساله سخت وقت بگذارم ... اما تا زمانی که به جواب نمی رسیدم آرام نمی شدم ... حالا هم پرونده قتل کریس ... و هم این اتفاق ...
هر چند دلم می خواست اون شب رو کنار لوید باشم تا رفتارش رو زیر نظر بگیرم و ببینم چه بلایی سر اون اومد ... و با شرایط خودم مقایسه کنم ... اما مهمتر از هر چیزی، اول باید می فهمیدم چی توی اون فایل صوتی بود ...
فایل ها رو ریختم روی گوشی خودم ... و اون شب زودتر از اداره پلیس خارج شدم ... مقصدم خونه کریس تادئو بود ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۱۷ فروردین ۱۳۹۹
میلادی: Sunday - 05 April 2020
قمری: الأحد، 11 شعبان 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
💠 اذکار روز:
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
- ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه)
- یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام، 33ه-ق
#روزتون_منور_به_یاد_شهید_محمود_رضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
❣ #سلام_امام_زمانم❣
⚜کاش میشد یکبار از ته دل بگوییم
↫برای بدبختی و #بیچارگی ما، نه❌
↫برای درمان دردهای ما، #نه!!!
↫برای خوب شدن حال واوضاع ما، نه!
💥فقط
برای #دل_تنگی ما بیا ...
دلمان برایت تنگ شده💔 مهدی جان!
اما اوضاع دلهایمان
#خرابتر از این حرف هاست ...😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
تو به حال
من #مسکین
به جفا مینگری👀
من به خاک #کف_پایت
به وفا♥️ مینگرم
آفــتابـ☀️ـی تو
و من، ذره مسکین ضعیف
#تو کجا و من سرگشته
کجا مینگرم..!!
#شهید_محمودرضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
زیر پاےِ پـدرش خوش قـد و بالاےِ نبـے(ص)♥️
جنبِ خورشید عجب ، حال و هوایے دارد🌸
تولدتوݧ مبارڪ پسر ارباب✨❤️✨
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
🌹روز جوان بر شما مبارک که رفتید تا بقیه جوانی کنند...🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
تقدیم به روح پاک شهدا🥀🥀🥀
#روز_جوان
#شهدا
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•