eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
939 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 بالا ترین ارتفاع برای سـقوط افـتادن از چشـمِ مهدیِ‌ فاطمہ است...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dosteshahideman •═•••🍃••◈🌸◈••🍃•••═
⚘﷽⚘ ✅حکایت یک جمله ناب ۳۲ روز قبل از شهادت چند هفته بعد از شهادتش، یکی از هم‌سنگرهایش جمله‌ای را به زبان عربی برایم پیامک کرد که اولش نوشته بود: «این سخنی از محمودرضاست.» جمله این بود: «إذا کانَ المُنادِی زینب (س) فأهلا بِالشَهادة.» یعنی اگر دعوت کننده زینب (س) است، پس سلام بر شهادت. چیزی در جواب آن بزرگوار نوشتم که در دو دقیقه بعد خودش تماس گرفت. از او پرسیدم: «این حرف را محمودرضا کجا زده؟» گفت: «آخرین باری که تهران بود و با هم کلاس برگزار کردیم، این جمله را اول کلاس روی تخته سیاه نوشت. من هم آن را توی دفتر یادداشت کردم.» تاریخ کلاس را پرسیدم، گفت: «۲۷ آذر بود.» حساب کردم، ۳۲ روز قبل از شهادتش بود. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ دل‌نگرانی‌ام بابٺ تأخیر تو نیسٺ... میدانم می‌آیی... یوسف زهرا(سلام الله علیها) دلم شور میزند برای خودم…! برای ثانیه‌ای که قرار میشود بیایی و من هنوز با تو قرن‌ها، فاصله دارم... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ✨ 🍃 💫 🍃 ✨ ساحرِ کاخِ فرعون هم که باشی ...😐 خدا موسی شو واست میفرسته ...😉 اگه یه نقطه روشنم تو دلت باشه ،💛 خدای موسی کار خودشو میکنه ...👌 و تو حتی ممکنه شهیدم بشی ...😍 مثل ساحرایِ کاخِ فرعون ...😃 ✨حتما خدا سحرکننده های کاخ فرعونم دوست داشته که خودشو به اونا ثابت کرده..😌😉 🌱به ساحر قلبت اجازه بده ،به خدایِ موسی لبیک بگه...😊🌱 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 🌷 اگـر بـہ سبڪ وسیـاق عمـل نکنیم کمیتمـون لنگـہ💥 برنـامـہ‌ای ڪہ ریختـید بـرای و چیہ❓ سبڪ و سیـره شهـدا چیـه❓ شهـدا نـون رو خوردن💐 شهـدا راست گفتند دوستـت داریم.💚 بـہ میـزانی کـه بشی وصـل میشی🌟 چی زمیـن اومدی هیات؟ بہ خیلی ها صبـر کن پرده ها بـره کنـار😒 هنوز خـدا نخورده بمون. یہ ڪاری کنیـد امـام زمان شـمـا رو بگیـره.😇 🍃🍃 🌸🌸 🌼🌼 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ آیٺ الله جـاودان مےفرمـودند: ↓ °• ‌اگہ کسےدرجنگ یڪبارشهـیدشده اماکسے اگہ باهواےِ نفـس خودش بجنگه •° ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
سمت چهل و دو جا خوردم ... تازه حواسم جمع شد مسلح نیستم ... و اونها هم تغییر حالت رو توی صورتم دیدن
⚘﷽⚘ چهل و سه شعاع نور از بین پرده ها، درست افتاده بود روی چشمم ... به زحمت کمی بین شون رو باز کردم ... و تکانی ... درد تمام وجودم رو پر کرد ... - هی مرد ... تکان نخور ... سرم رو کمی چرخوندم ... هنوز تصاویر چندان واضح نبود ... اوبران، روی صندلی، کنار تختم نشسته بود ... از جا بلند شد و نیم خیز شد سمت من ... - خیلی خوش شانسی ... دکتر گفت بعیده به این زودی ها به هوش بیای ... خون زیادی از دست داده بودی ... گلوم خشک خشک بود ... انگار بزاق دهانم از روی کویر ترک خورده پایین می رفت ... نگاهم توی اتاق چرخید ... - چرا اینجام؟ ... تختم رو کمی آورد بالاتر ... و یه تکه یخ کوچیک گذاشت توی دهنم ... - چاقو خوردی ... گیجی دارو که از سرت بره یادت میاد ... وسط حرف های لوید خوابم برد ... ضعیف تر و بی حال تر از اون بودم که بتونم شادی زنده موندم رو با بقیه تقسیم کنم... اما این حالت، زمان زیادی نمی تونست ادامه پیدا کنه ... نباید اجازه می دادم اونها از دستم در برن ... شاید این آخرین شانس من برای حل اون پرونده بود ... کمتر از 24 ساعت ... بعد از چهره نگاری ... لوید بهم خبر داد که هر سه نفرشون رو توی یه تعمیرگاه قدیمی دستگیر کردن ... شنیدن این خبر، جون تازه ای به بدنم داد ... به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز وقتی می ایستادم سرم گیج می رفت و پاهام بی حس بود ... اما محال بود بازجویی اونها رو از دست بدم ... سرم رو از دستم کشیدم ... شلوارم رو پوشیدم و با همون لباس بیمارستان ... زدم بیرون ... بدون اجازه پزشک ... بقیه با چشم های متحیر بهم نگاه می کردن ... رئیسم اولین کسی بود که بعد از دیدنم جلو اومد ... و تنها کسی که جرات فریاد زدن سر من رو داشت ... - تو دیوونه ای؟ ... عقل توی سرته؟ ... دیگه نمی تونستم بایستم ... یه قدم جلو رفتم، بازوش رو گرفتم و تکیه دادم به دیوار ... و دکمه آسانسور رو زدم ... - کی به تو اجازه داده از بیمارستان بیای بیرون؟ ... می شنوی چی میگم؟ ... در آسانسور باز شد ... خودم رو به زحمت کشیدم تو و به دیوار تکیه دادم ... - کسی اجازه نداده ... فرار کردم ... با عصبانیت سوار شد ... اما سعی می کرد خودش رو مسلط تر از قبل و آروم نشون بده ... - شنیدم اونها رو گرفتید ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... - ما بدون تو هم کارمون رو بلدیم ... هر چند گاهی فکر می کنم تو نباشی بهتر می تونیم کار بکنیم ... نگاهم چرخید سمتش ... لبخند معناداری صورتم رو پر کرد... - یعنی با استعفام موافقت می کنی؟ ... - چی؟ ... - این آخرین پرونده منه ... آخریش ... و درب آسانسور باز شد ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ چهل و سه شعاع نور از بین پرده ها، درست افتاده بود روی چشمم ... به زحمت کمی بین شون رو باز کرد
⚘﷽⚘ قسمت چهل و چهار دنبالم از آسانسور خارج شد ... - هر وقت از بیمارستان مرخص شدی در این مورد صحبت می کنیم ... ماه گذشته که در مورد استعفا حرف زده بودم، فکر کرده بود شوخی می کنم ... باید قبل از اینکه این فکر به سرم بیوفته ... با انتقالیم از واحد جنایی موافقت می کرد ... به زحمت خودم رو تا اتاق صوتی کشیدم ... اوبران با یکی دیگه ... مشغول بازجویی بودن ... همون جا نشستم و از پشت شیشه به حرف ها گوش کردم ... نتونستن از اولی اطلاعات خاصی بگیرن ... دومین نفر برای بازجویی وارد اتاق شد ... همون کسی که من رو با چاقو زده بود ... بی کله ترین ... احمق ترین ... و ترسوترین شون ... کار خودم بود ... باید خودم ازش بازجویی می کردم ... اوبران تازه می خواست شروع کنه که در رو باز کردم و یه راست وارد اتاق بازجویی شدم ... محکم راه رفتن روی اون بخیه ها ... با همه وجود تلاش می کردم پام نلرزه ... درد وحشتناکی وجودم رو پر کرده بود ... با دیدن من برق از سرش پرید و چشم هاش گرد شد ... - چیه؟ ... تعجب کردی؟ ... فکر نمی کردی زنده مونده باشم؟ ... بیشتر از اون ... اوبران با چشم های متعجب به من خیره شده بود ... - تو اینجا چه کار می کنی؟ ... سریع صندلی رو از گوشه اتاق برداشتم و نشستم ... دیگه پاهام نگهم نمی داشت ... - حالا فهمیدی نشانم واقعیه ... یا اینکه این بارم فکر می کنی این ساختمون با همه آدم هاش الکین؟ ... این دوربین ها هم واقعی نیست ... دوربین مخفیه ... پوزخند زد ... از جا پریدم و ... با تمام قدرت و ... مشت های گره کرده کوبیدم روی میز ... - هنوزم می خندی؟ ... فکر کردی اقدام به قتل یه کارآگاه پلیس شوخیه؟ ... یه جرم فدراله ... بهتره خدا رو شکر کنی که به جای اف بی آی ... الان ما جلوت نشستیم ... اون دو تای دیگه فقط به جرم ایجاد ممانعت در کار پلیس میرن زندان ... اما تو ... تو باید سال های زیادی رو پشت میله های زندان بمونی ... اونقدر که موهات مثل برف سفید بشه ... اونقدر که دیگه حتی اسم خودت رو هم به یاد نیاری ... اونقدر که تمام آدم های این بیرون فراموش کنن یه زمانی وجود داشتی ... مثل یه فسیل ... اونقدر اونجا می مونی تا بپوسی ... اونقدر که حتی اگه استخوون هات رو بندازن جلوی سگ ها سیر نشن ... و می دونی کی قراره این کار رو بکنه؟ ... من ... من از اون دنیا برگشتم تا تو رو با دست هام خودم بندازم وسط جهنم ... جهنمی که هر روزش آرزوی مرگ کنی ... و هیچ کسی هم نباشه به دادت برسه ... هیچ کس ... همون طور که من رو تنها ول کردید و در رفتید ... تو ... تنها ... بدون دوست هات ... اونها بالاخره آزاد میشن ... اما تو رو وسط این جهنم رها می کنن ... سرم رو به حدی جلو برده بودم که نفس های عمیقم رو توی صورتش احساس می کرد ... و من پرش های ریز چهره اون رو ... سعی می کرد خودش رو کنترل کنه ... اما می شد ترس رو با همه ابعادش، توی چشم هاش دید •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🌷هر شب به نیابت از یک شهید. 🌹 🌹 🌷 « از نیمه شعبان هر روزی از این چهل روز را به نیابت از یک شهید، هر عمل صالحی که می خواهید انجام بدهید،( هر عمل مستحبی، دعا، استغاثه، توسل و....) به نیابت یک شهید انجام بدهید . این کار دو خاصیت دارد: ⭕️اولاً: برکت و نورانیت این حرکت و پویش را دوچندان می کند، ⭕️ثانیاً: ان شاءالله اندکی از دِین ما را به ادا می کند.» •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا