eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
939 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ 💟 من مطمئنم خیلی ها هستن دوست دارن بشن و بارها هم گفتم اما یکی از مشکلاتی که بعضی از این افراد دارن اینه هستن... 📌 گاهی نیازه ما داخل یک ، یک فضای و باشیم... این خیلی داره مخصوصا تو سن 📌گاهی اوقات اجازه نمیده آدم شجاعانه از عقایدش دفاع کنه برعکس خوبه که فشار جمع انسان رو در راستای درست و به سمت خدا سوق بده 📌سعی کنید با یه جمع مومن دوست باشید... ، و..... این کمکتون میکنه... ( بر اساس روایتی از امام حسن مجتبی ع ) •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
14.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘ کلیپ بسیار زیبا بارون بارونه حال و هوای دل من .... شهدای مدافع حرم •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #از_گناه_تا_توبه ۵ ✅ آقا اصلا چرا خدا این برنامه ای‌رو که به عنوان دین هست به صورت دستوری به
⚘﷽⚘ قسمت ششم(۶) ✅ بچه ها یک چیزی بگم؟😢 هرکس دوست داره به منافع خودش در دنیا برسه درسته؟🤔🤔 اصلا بذار از یک جای دیگه شروع کنم. وقتی شما میری یک وسیله برقی یا هرچی میخری برای اینکه درست و دقیق باهاش کار‌کنی چکار میکنی؟🤔 💢میری سراغ دفترچه راهنماش چون میدونی تمام منافع و ضررهای اون‌ وسیله اونجاست☺️ خدایی که دنیا و آخرت رو آفریده یکسری دستورهایی داده که اگر انجام بدیم قطعا توی دنیا و آخرت به منافعش میرسیم☺️ ✅ 💯حالا اگر یک کافرم بره نماز رو از جهت علمی بررسی کنه می بینه عه این حرکات نماز این سر به مُهر گذاشتن اینا همگی به فایده خودشه اصلا منفعت داره براش همینطور که الآن ثابتم شده از جهت علمی☺️ حالا اگر خداهم دستور نده که این کارها رو انجام بدیم ما باید انجام بدیم چرا؟ چون به خودمون هست ❓اینکه باز خدا خودشو میاره وسط و دستور آیا شدت علاقه خدا به بنده ش نیست؟🤔 بنظرتون آیا عجیب ترین پدیده ای نیست که توی فضای دین مشاهده میشه؟☺️ ادامه دارد.... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 🔴 امام خمينی: 🔹 همان طوری که در مقابل آن همه جمعیت و آن همه اسلحه‌ای که آنها داشتند، قیام کرد تا شد؛ ما هم همین طور برای حاضریم. آنجا ڪہ نفس مغلوب باشد عاشـــــــق مےشویم عاشق کہ شدی شهیـد میشوی. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ حاج حسین یکتا :👇 💬 حرف آخر بنده با همه جوان‌ها این است که من خاطرخواهی سراغ دارم به اسم شهدا، که قبل از اینکه شما به دنیا بیایید خودشان را برای شما کشتند و سال‌های سال، لب خاکریزها نشستند و منتظر آمدن شماها به شلمچه هستند. سال‌های سال به انتظار نشستند تا شما به این میهمانی آسمانی بیایید! هرکس آمد ضرر نکرد. هر کس آمد گفت: حالم خیلی خوب شد! هر کس آمد گفت: ‌ای کاش زودتر آمده بودم. هر کس آمد گفت چرا حالا من را آوردید؟ هر کس آمد به ما گفت: روز قیامت جلوی شما را می‌گیرم! چرا الان ما را با شهدا رفیق کردید؟ ! به نیابت از طرف شهدا دعوت می‌کنم از همه اقشار، جوانان، عروس دومادها، بزرگترها، پیشکسوت‌ها که بیایید به مقتل‌الشهدا و خواهید دید درهایی از رحمت الهی به روی دلتان باز خواهد شد. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ پنجاه و شش برگه استعفا رو از روی میز برداشتم و دنبالش رفتم ... هنوز پام به دفترش نرسیده بود ک
⚘﷽⚘ پنجاه و هفت برگشتم خونه با چند روز مرخصی استحقاقی ... هر چند لفظ اجباری بیشتر شایسته بود ... وسائلم رو پرت کردم یه گوشه ... و به در و دیوار ساکت و خالی خیره شدم ... تلوزیون هم چیز جذابی برای دیدن نداشت ... دیگه حتی فیلم ها و برنامه هاش برام جذاب نبود ... از جا بلند شدم ... کتم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون ... رفتم در خونه استفانی ... یکی از دوست های نزدیک آنجلا ... تا چشمش بهم افتاد، اومد در رو ببنده ... با یه حرکت سریع، پنجه پام رو گذاشتم لای در ... بیخیال بستن در شد و رفت کنار ... و من فاتحانه وارد خونه اش شدم ... - می دونی این کاری رو که انجام دادی اسمش ورود اجباری و غیرقانونیه؟ ... پوزخند خاصی صورتم رو پر کرد ... - اگه نرم بیرون می خوای زنگ بزنی پلیس؟ ... اوه یه دقیقه زنگ نزن بزار ببینم نشانم رو با خودم آوردم یا نه ... با عصبانیت چند قدم رفت عقب ... - می تونی ثابت کنی من توی جرمی دست داشتم؟ ... نه ... پس از خونه من برو بیرون ... چند لحظه سکوت کردم تا آروم تر بشه ... حق داشت ... من به زور و بی اجازه وارد خونه اش شده بودم ... آرام تر که شد خودش سکوت رو شکست ... - چی می خوای؟ ... - دنبال آنجلا می گردم ... چند هفته است گوشیش خاموشه ... می دونم دیگه نمی خواد با من زندگی کنه ... اما حداقل این حق رو دارم که برای آخرین بار باهاش حرف بزنم؟ ... حتی حاضر نبود توی صورتم نگاه کنه ... - فکر نمی کنم اینقدرها هم شوهر بدی بوده باشم؟ ... حداقل نه اونقدر که اینطوری ولم کنه ... بدون اینکه بگه چرا ... - برای اینکه بفهمی چرا دیگه حاضر نیست باهات زندگی کنه لازم نیست کسی چیزی بهت بگه ... فقط کافیه یه نگاه توی آینه به خودت بندازی ... تو همون نگاه اول همه چیز داد میزنه ... برای چند ثانیه تعادل روحیم رو از دست دادم ... گلدون رو برداشتم و بی اختیار پرت کردم توی دیوار ... - با من درست حرف بزن عوضی ... زن من کدوم گوریه؟ ... چشم های وحشت زده استفانی ... تنها چیزی بود که جلوی من رو گرفت ... چند قدم رفتم عقب و نگاهم رو ازش گرفتم ... حتی نمی دونستم چی باید بگم ... باورم نمی شد چنین کاری کرده بودم ... - معذرت می خوام ... اصلا نفهمیدم چی شد ... فقط ... یهو ... و دیگه نتونستم ادامه بدم ... چشم های پر اشکش هنوز وحشت زده بود ... وحشتی که سعی در مخفی کردن و کنترلش داشت ... نمی خواست نشون بده جلوی من قافیه رو باخته ... - آنجلا همیشه به خاطر تو به همه فخر می فروخت ... نه اینکه بخواد دل کسی رو بسوزونه، نه ... همیشه بهت افتخار می کرد ... حتی واسه کوچک ترین کارهایی که واسش انجام می دادی ... اما به خودت نگاه کن توماس ... تو شبیه اون مردی هستی که وسط اون مهمونی ... جلوی آنجلا زانو زد و ازش تقاضای ازدواج کرد؟ ... اون آدم خوش خنده که همه رو می خندوند؟ ... مهم نبود چقدر ناراحت بودیم فقط کافی بود چند دقیقه کنارت بشینیم ... یه زمانی همه آرزو داشتن با تو باشن ... و تو روی اونها دست بزاری ... با خودت چی کار کردی؟ ... چه بلایی سرت اومده؟ ... برای یه لحظه بی اختیار اشک توی چشم هام حلقه زد ... - هیچی ... فقط از دنیای جوانی ... وارد دنیای واقعی شدم ... بدون اینکه در رو پشت سرم ببندم، سریع از خونه استفانی زدم بیرون ... نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم اما حداقل می تونستم بیشتر از این خودم رو جلوش خورد نکنم ... راست می گفت ... دیگه تعادل نداشتم ... نه به اون خشم و فریادی که سر اون گلدون بیچاره خراب شد ... نه به این اشک هایی که متوقف نمی شد ... و اون جمله آخر که برای خارج از شدن از دهانم حتی صبر نکرد تا روش فکر کنم ... برگشتم توی ماشین ... نشسته بودم روی صندلی ... اما دستم سمت سوئیچ نمی رفت که استارت بزنم ... بی اختیار سرم رو گذاشتم روی فرمون ... آرام تر که شدم حرکت کردم ... چه آرامشی؟ ... وقتی همه آرامش ها موقتی بود ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ پنجاه و هفت برگشتم خونه با چند روز مرخصی استحقاقی ... هر چند لفظ اجباری بیشتر شایسته بود ...
⚘﷽⚘ قسمت پنجاه و هشت نیم ساعت بیشتر بود که نشسته بودم و پشت سر هم توپ بیسبال رو پرت می کردم سمت دیوار ... می خورد بهش و برمی گشت ... حوصله انجام دادن هیچ کاری رو نداشتم ... قبل از اینکه آنجلا ترکم کنه ... وقتی سر کار نبودم یا اوقاتم با اون می گذشت ... یا برنامه می ریخت همه دور هم جمع می شدیم ...  اون روزها همیشه پیش خودم غر می زدم که چقدر این دورهمی ها اعصاب خورد کنه ... اما حالا این سکوت محض داشت از درون من رو می خورد ...  توپ رو پرت می کردم سمت دیوار ... و دوباره با همون ضرب برمی گشت سمتم ... و من غرق فکر بودم ...  به زنی فکر می کردم که بعد از سال ها زندگی و حتی زمانی که رهام کرده بود هنوز دوستش داشتم ... اونقدر که بعد از گذشت یه سال هنوز نتونسته بودم حلقه ازواج مون رو از دستم در بیارم ... واسه همین هم، همه مسخره ام می کردن ...  غرق فکر بودم و توی ذهنم خودم رو توی هیچ شغل دیگه ای جز اداره پلیس نمی تونستم تصور کنم ... بیشتر از ده سال از زمانی که از آکادمی فارغ التحصیل شده بودم می گذشت ... شور و شوق اوایل به نظرم می اومد ... با چه اشتیاقی روز فارغ التحصیلی یونیفرم پوشیده بودم و نشانم رو از دست رئیس پلیس گرفتم ...  غرق تمام این افکار و ورق زدن صفحات پر فراز و نشیب زندگیم ... صدای زنگ تلفن بلند شد ... از اداره بود ... - خانواده کریس تادئو برای دریافت وسائل پسرشون اومدن ... برای ترخیص از بایگانی به امضا و اجازه شما احتیاج داریم کارآگاه ...  - بدید اوبران امضا کنه ... ما با هم روی پرونده کار کردیم ...  - کارآگاه اوبران برای کاری از اداره خارج شدن ... اسم شما هم به عنوان مسئول پرونده درج شده ... اگه نمی تونید تشریف بیارید بگیم زمان دیگه ای برگردن؟ ...  چشم هام برق زد ... انگار از درون انرژی تازی ای وجودم رو پر کرد ... از اون همه بیکاری و علافی خسته شده بودم ... سریع از جا پریدم و آماده شدم ... هر چقدر هم کار توی اون اداره برام سخت و طاقت فرسا شده بود از اینکه بیکار بشینم ... و مجبور باشم به اون جلسات روان درمانی برم بهتر بود ...  حالا برای یه کاری داشتم برمی گشتم اونجا ... هر چقدرم کوتاه می تونستم یه چرخی توی محیط بزنم و شاید خودم رو توی یه کاری جا کنم ... اینطوری دیگه رئیس هم نمی تونست بهم گیر بده ... به خواست خودم که برنگشته بودم ...  وارد ساختمون که شدم تو حتی دیدن چهره مجرم ها هم برام جذاب شده بود ... جذابیت و انرژی ای که چندان طول نکشید ...  از پله ها رفتم پایین و راهروی اصلی رو چرخیدم سمتِ ...  خنده روی لبم خشک شد ... دنیل ساندرز همراه خانواده تادئو اومده بود ... باورم نمی شد ... اون دیگه واسه چی اومده بود؟ ... تمام انرژی ای رو که برای برگشت داشتم به یکباره از دست دادم ... حتی دیدن چهره اش آزارم می داد ...  خیلی جدی ادامه راهرو رو طی کردم و رفتم سمت شون ... اون دورتر از بخش اسناد و بایگانی ایستاده بود و زودتر از بقیه من رو دید ... با لبخند وسیعی اومد سمتم ... سلام کرد و دستش رو بلند کرد ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... در جواب سلامش سری تکان دادم و بدون توجه خاصی از کنارش رد شدم ... این بار دوم بود که دستش رو هوا می موند ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 💌 هر جای این کره خاکی که هستید دعوتید به پویش: 🔸 #استغاثه_به_امام_زمان_ارواحنا_فداه 🌷هر شب به
⚘﷽⚘ 💌 هر جای این کره خاکی که هستید دعوتید به پویش: 🔸 🌷هر شب به نیابت از یک شهید. 🔸شب یازدهم 🌹 🌹 📖 قرائت دعای الهی عظم البلاء •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا