eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
939 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت شصت چند بار صدام کرد ... اما گذاشتم پای فاصله زیاد و سرعتم رو بیشتر کردم ... از در خارج شدم
⚘﷽⚘ قسمت شصت و یک هر دو سوار ماشین من شدیم ... - ممنون از پیشنهادتون اما همون طور که می دونید من مسلمانم ... ما هر جایی نمی تونیم غذا بخوریم ... هر چیزی رو نمی تونیم بخوریم ... توی مسیر که می اومدیم چند بلوک پایین تر یه فضای سبز بود ... اگه از نظر شما اشکال نداره بریم اونجا ... هنوز نمی تونستم باور کنم مال اون نقطه شهره ... زیر چشمی بهش نگاهی کردم و استارت زدم ... تمام طول مسیر ساکت بود ... پشت چشم هاش حرف های زیادی بود ... حرف هایی که با استفاده از فرصت و سکوت ... داشت اونها رو بالا و پایین می کرد ... با هر ثانیه ای که می گذشت اشتیاق بیشتری برای کشف حقیقت در من ایجاد می شد ... حس و شوری که فقط می شد توی نوجوانی درک کرد ... از ماشین پیاده شدیم و رفتیم توی پارک ... چند متر بعد، گوشه نسبت دنج و آرام تری نظر ما رو به خودش جلب کرد ... چند ثانیه گذشت ... آرام نشسته بود و از دور به مردم نگاه می کرد ... اگه جلسات روانکاوی پلیس برای حل مشکلات من سودی نداشت ... حداقل چیزهای زیادی رو توی اون چند سال یاد گرفته بودم ... یکی استفاده از این سکوت های کوتاه و بلند ... و صبر ... تا خود اون فرد به صحبت بیاد ... نگاهش برگشت سمت من ... - چرا با من اینطور برخورد می کنید؟ ... من شاهد تفاوت برخورد شما بین خودم و بقیه بودم ... با من طوری برخورد می کنید که ... خنده ام گرفت ... پریدم وسط حرفش ... - همه اش همین؟ ... فکر نمی کنی برای اون جایی که بزرگ شدی این رفتارت یکم شبیه دختر بچه هاست؟ ... باورم نمی شد حرفش رو با چنین جملاتی شروع کرد ... خیلی احمقانه بود ... و احمقانه تر اینکه از حرفی که بهش زدم خنده اش گرفت ... توی اوج ناراحتی و عصبانیت داشت می خندید ... خنده ای که از سر تمسخر نبود ... - شاید به نظرتون خیلی احمقانه بیاد ... اونم از مرد جوانی توی این سن ... و اون جایی که بزرگ شده ... آدم های اونجا ... به آخرین چیزی که فکر می کنن ... اینه که بقیه در موردشون چی فکر می کنن ... برای افراد مهم نیست که کی در موردشون چی میگه ... اما همه چیز بی اهمیته تا زمانی که مسلمان نباشی ... به پشتی نیمکت تکیه داد و کامل چرخید سمت من ... - من دارم توی کشوری زندگی می کنم ... که وقتی می خوان یه تروریست یا آدم وحشی رو توی فیلم هاشون نشون بدن ... اولین گزینه روی میز یه عربه ... چون عرب بودن یعنی مسلمان بودن ... دیگه اهمیت نداره مسیحی ها و یهودی هایی هم هستن که عربن ... و این چیزی بود که اولین بار گفتی ... به جای اینکه فکر کنی مسلمانم ... از من پرسیدی یه عربی؟ ... من اون شب بعد از اون سوال، تا اعماق افکارت رو دیدم ... دیدم که دستت رفته بود سمت اسلحه ات ... برای همین نشستم روی صندلی و دست هام رو گذاشتم روی پیشخوان ... باورم نمی شد ... اونقدر عادی باهام برخورد کرده بود که فکر می کردم نفهمیده ... و متوجه حال اون شب من نشده ... هر چقدر شنیدن اون جملات و نگاه کردن توی چشم هاش برام سخت بود ... اما از طرف دیگه آروم شده بودم ... اون فشار سخت از روی سینه ام برداشته شده بود ... و از طرف دیگه فهمیده بودم چرا اونجاست ... می خواست بدونه من در موردش چیزی توی پرونده نوشتم یا نه؟ ... و اگر نوشتم، اون کلمات چی بوده ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت شصت و یک هر دو سوار ماشین من شدیم ... - ممنون از پیشنهادتون اما همون طور که می دونید من
⚘﷽⚘ قسمت شصت و دو خیلی آرام و خونسرد به پشتی نیمکت تکیه دادم ... انگار نه انگار چی داشت می گفت و درون من این روزها چه حال و غوغایی بود ... نمی تونستم عقب بکشم ...  می دونستم اشتباه کرده بودم و تحت شرایط سختی ... حتی نزدیک بود اون بچه رو با تیر بزنم ... بچه ای که مال اون بود ... اما اذعان به اون اشتباه یعنی تمام شدن اعتبارم و پایین اومدن از موضع قدرت ...  برای چند لحظه نگاهم توی پارک چرخید ... با فاصله چند متری از ما فضای بازی بچه ها بود ... داشتن بین اون تاب و سرسره ها و وسائل، بازی می کردن ... و صدای خنده و شادی شون تا نیکمت ما می رسید ... بچه هایی هم سن یا بزرگ تر از نورا ...  - قبول دارم اون شب فضای سنگینی بین ما به وجود اومد ... اگه می خوای این رو بشنوی باید بگم بابتش متاسفم ... اما من فقط داشتم به وظیفه ام عمل می کردم ... و به خاطر عمل به وظیفه ام متاسف نیستم ...  جدی توی صورتم زل زد ... چشم هاش از شدت ناراحتی و عصبانیت می لرزید ... حس می کردم داره محکم دندان هاش رو  روی هم فشار میده ... و من فقط داشتم ارزیابیش می کردم ... استاد ریاضی ای که خودش وسط یه معادله گیر کرده بود ...  - منظورم این نبود ...  - پس تا منظورتون رو واضح نگید نمی تونم کمکی بکنم ...  تظاهر کردم نمی دونم چی توی سرش می گذره ... اما دروغ بود ... می خواستم حلش کنم و به جواب برسم ... می خواستم افکارش رو خودش از اون پشت بیرون بکشه ...  گام بعدی، شکست حالت کنترلیش بود ... یعنی نقش بستن یک لبخند آرام و با اطمینان خاطر روی چهره من ...  با دیدن اون حالت ... چند لحظه با سکوت تمام بهم نگاه کرد ... می دیدم سعی داشت دست های نیمه مشت اش رو از اون حالت بسته باز کنه ... اما انگشت هاش می لرزید ...  موفق شده بودم ... چند لحظه تا شکسته شدن گارد روانیش فاصله بود ... چند لحظه تا دیوارها فرو بریزه ... و بتونم همه چیز رو ببینم ... اما یهو از جاش بلند شد ... نه برای حمله کردن به من ... یا ...  بلند شد و یه قدم ازم فاصله گرفت ... چرخید سمتم ... هنوز به خودش مسلط نشده بود ... ولی ... - متشکرم کارآگاه ... و عذرمی خوام از اینکه وقت و زمان استراحت تون رو گرفتم ...  باورم نمی شد چی دارم می شنوم ...  من می خواستم مثل یه معادله، تمام مولفه ها رو از هم باز کنم و راه حلش و پیدا کنم ... اما اون دیگه یه معادله چند مجهولی نبود ... جلوی چشم هام به یه ساختار چند بعدی ناشناخته تبدیل شد ... یه کدنویسی غیر قابل هک ... برنامه ای که کدهاش غیر قابل نفوذ بودن ...  عجیب ترین موجودی که در مقابلم قرار داشت ... چیزی که تا به اون لحظه ندیده بودم ... اون از من دور می شد و حتی نگاه کردن بهش از اون فاصله تمام وجود من رو به وحشت می انداخت ... ترس رو با بند بند وجودم حس می کردم * ... و این قانون ناشناخته هاست ... پ.ن نویسنده: این قسمت از داستان، به شدت من رو به یاد آیات جنگ و جهاد در قرآن انداخت که خداوند می فرمایند؛ ما ترس و وحشت شما رو در دل های اونها می اندازیم تا جایی که در برابر شما احساس عجز و ناتوانی کنند. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 💌 هر جای این کره خاکی که هستید دعوتید به پویش: 🔸 #استغاثه_به_امام_زمان_ارواحنا_فداه 🌷هر شب به
⚘﷽⚘ 💌 هر جای این کره خاکی که هستید دعوتید به پویش: 🔸 🌷هر شب به نیابت از یک شهید. 🔸شب سیزدهم 🌹 🌹 📖 قرائت دعای الهی عظم البلاء •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۰۲ اردیبهشت ۱۳۹۹ میلادی: Tuesday - 21 April 2020 قمری: الثلاثاء، 27 شعبان 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه) - یا الله یا رحمان (1000 مرتبه) - یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🌍برگرد زمین٬زمان تو را میخواهد..❣ 🌎هر کشور این جهان تو را میخواهد..❣ 🌕اینها همه یک طرف بدان آقا جان؛❣ 🌏یک مرقد بی نشان تو را میخواهد..❣ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ باشہدا بودن سخٺ نیسٺ باشہدا ماندن سختہ مثل شہدا بودݩ سخت نیسٺ مثل شهداماندن سختہ راه شهدایعنے نگہ داشتـݩ آتش در دستانٺ:)🍃❤️ سلام خدا برشهیدان صبحتون منور به یاد شهید محمودرضا بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🌹امام صادق عليه السلام: هر كه بداخلاق باشد، خودش را عذاب دهد . مَن ساءَ خُلقُهُ عَذّبَ نَفْسَهُ 📖الكافی جلد2 صفحه321 ‌ ‌ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ . بهش گفتن : + چـرا پلاڪتو ڪندے ؟! گفـت : - هرچی فڪر میڪنم یاران امام‌حسین تو ڪربلا پلاڪ نداشتن · •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ روزانه🌸🍃 12 ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمود_رضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ روزانه🌸🍃 13 ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•