⚘﷽⚘
ما همیشہ فڪر مےڪنیم #شهدا یہ ڪار خاصے ڪردن ڪه شهید شدن ...
ولے نہ رفیق ... !
واقعیتش اینہ ڪه ...
" خیلے ڪارها رو #نڪردن "
ڪه شهید شدن ...
و از خیلے "#لـذت_ها " گذشـتند ...
💢خاطره #شهیددڪترسیداحمدرحیمی را مطالعہ ڪنیم تا بیشتر با #روحیہ_شهدا آشنا بشیم ...👇
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ ما همیشہ فڪر مےڪنیم #شهدا یہ ڪار خاصے ڪردن ڪه شهید شدن ... ولے نہ رفیق ... ! واقعیتش اینہ ڪه
⚘﷽⚘
#برگےازخاطرات_افلاکیان 📖
🌷🌷 سال آخر #دبیرستان ڪه با احمد همڪلاسی بودم قرار شد دختر خانم ها را بیاورند و ڪلاس ها را بہ صورت #مشترڪ برگزار ڪنند . 😐
وضع #ظاهری شان خوب نبود .
ما بہ این مسأله اعتراض ڪردیم .
البته خیلے از بچہ هاے ڪلاس هم بدشان نمےآمد ! 😊
احمد خیلے جدّے و محڪم بہ معلم #ریاضی ڪه این ڪار را ڪرده بود ، اعتراض ڪرد و گفت : « بچہ هاے مردم بہ #گناه مےافتند ...» 😥
معلم ریاضے هم رفتہ بود دفتر و گفتہ بود : « اگر #رحیمے توے ڪلاس باشہ من دیگہ درس نمیدم .! »
خلاصہ قرار شد احمد این درس را #غیرحضورے بخواند .
اینقدر #پشتڪار داشت ڪه همان سال در #رشتہ_پزشڪے دانشگاه تهران با رتبہ عالے پذیرفتہ شد ... 😌
🌷#شهید_دکتر_احمد_رحیمی🌷
🍃 ولادت : ۱۳۳۸/۱/۳ - بیرجند
🍂 شهادت : ۱۳۶۱/۱/۲۴ - عملیات والفجر ۱
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#کلام_شهید 🌷
شهید دکتر بهشتی :
تعلیـــم اسلام
بہ من و شمای مسلمان
این است ڪه , فـردایِ تــو
بہ دست عمــلِ امــروزِ تــو
ساختہ مےشود .
#یادش_باصلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_و_عجل_فرجهم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#مدافعانہ🥀
اگر از دولٺ وصل ٺــو 🌹
مـ✋🏻ـرا
نیسٺ نصیب😔 ؛
گاهگاهے بہ نگاهے🍃
، دل❤️ مڹ را
دریـ😭ـاب ...!
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#دعام_کن_داداش
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
#قراردمغروب
💚 بریم حرم شاه کربلا 💚
به نیابت از شهیـــد بزرگوار
🌹حاج جوادحسناوی🌹
✨شــــــاه سلام علیک...😭✨
🎤 #کربلاییحیدرخمسه
#رزقمعنوی
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #قراردمغروب 💚 بریم حرم شاه کربلا 💚 به نیابت از شهیـــد بزرگوار 🌹حاج جواد
سلام دوستان عزیز🌱
طاعات و عباداتتون مقبول درگاه الهی🤲
نظراتتون رو در مورد پست های دم غروب بهمون بگید تا ان شالله هرچی بهتره انجام بدیم💝
👇👇👇👇
@shahidhojat
15.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
🎥کشف پیکر مطهر ۲ شهید همزمان با شب های قدر
🔹 پیکر مطهر ۲ شهید والامقام دوران دفاع مقدس در منطقه قلاویزان همزمان با شب ۱۹ رمضان و اولین شب از لیالی قدر توسط گروه های تفحص شهدا کشف شد.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و سه نگاهش برگشت روی من ... دستش رو محکم تر با هر دو دستم گرفتم ... ـ اگه می خوای بری
⚘﷽⚘
قسمت صد و چهار
یه حس غم عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دلم می خواست گریه کنم ... یکی دو قدم از مرتضی فاصله گرفتم و بی اختیار نگاهم توی صحن چرخید ... بین اون همه آدم ... اون همه چهره ... توی اون شلوغی ...
چه انتظاری داشتم؟ ... شاید دوباره اون رو ببینم؟ ...
نمی تونستم باور کنم اون، من رو پیچونده و سر کار گذاشته ... شاید می تونستم اما دلم نمی خواست ... هر لحظه بغض گلوم سنگین تر می شد ... به حدی که کنترلش برام سخت شده بود ...
مرتضی اومد سمتم ... نمی دونست چرا اونطوری بهم ریختم ... منم قدرت توضیح دادن نداشتم ... نه قدرتش رو، نه می تونستم کلمه ای برای توضیح دادن حالم پیدا کنم ... حسی غیرقابل وصف بود ...
سوال های بی جوابش در برابر پریشانی و آشفتگی آشکار من، بعد از سکوتی چند لحظه ای به دلداری تبدیل شد ... هر چند دردی از من دوا نمی کرد ...
ـ قرار گذاشتیم بعد از شام بریم مسجد جمکران ... و تا هر وقت شب که شد بمونیم ... البته می خواستیم زودتر بریم اما شما خواب بودی و درست نبود تنها توی هتل بزاریمت و خودمون ...
کلماتش توی سرم می پیچید ... دلم نمی خواست هیچ کدوم شون رو بشنوم ... می دونستم به خاطر من برنامه شون بهم ریخته اما پریشان تر از این بودم که تشکر یا عذرخواهی کنم ... یا هر کلمه ای رو به زبون بیارم ...
رفتم و همون گوشه صحن، دوباره یه جا پیدا کردم و نشستم ... سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم ... نمی خواستم هیچ چیز یا هیچ کس رو ببینم ... مرتضی هم ساکت فقط به من نگاه می کرد ...
نیم ساعت، یا کمی بیشتر ... مرتضی از کنارم بلند شد ... سرم رو که بالا آوردم، از دور خانواده ساندرز رو دیدم که کنار حوض، چشم هاشون دنبال ما می گشت ...
می خواستم صورت خیسم رو پاک کنم ... اما کف دست هام هم مثل اونها جای خشک نداشت ... نفس های عمیقم، تنوره درد و آتش بود ... ایستادم و یه بار دیگه به ایوان و گنبد خیره شدم ...
مرتضی سر به بسته هر چی می دونست رو در جواب حال خراب من به دنیل گفت ... متاسف بودم که حس خوش و زیبای اونها رو خراب کردم ... اما قادر به کنترل هیچ چیز نبودم ... نه تنها قدرتی نداشتم ... که درونم فریاد آکنده ای از درد می جوشید ...
ساکت و بی صدا دنبال شون می رفتم ... اما سکوتی که با گذر هر لحظه داشت به خشم تبدیل می شد ... حس آدمی رو داشتم که به عشق و عاطفه عمیقش خیانت شده ... به هتل که رسیدیم درد، جای خودش رو به خشم داده بود ...
توی رستوران، بیشتر از اینکه بتونم چیزی بخورم ... فقط با غذا بازی می کردم ...
دنیل از یه طرف حواسش به نورا بود و توی غذا خوردن بهش کمک می کرد ... از طرف دیگه زیر چشمی به من نگاه می کرد ... و گاهی نگاه معنادار اون و مرتضی با هم گره می خورد ...
ـ جوجه کباب بین ایرانی ها طرفدار زیادی داره ... برای همین پیشنهاد دادم ... اگه دوست نداری یه چیز دیگه سفارش بدیم؟ ...
سرم رو بالا آوردم و به مرتضی نگاه کردم ... مرتضی ای که داشت زورکی لبخند می زد، شاید بتونه راهی برای ارتباط برقرار کردن با من پیدا کنه ... ابرو بالا انداختم و نفس عمیقی کشیدم ...
ـ مشکل از غذا نیست ... مشکل از بی اشتهایی منه ...
مکث کوتاهی کرد ...
ـ شما که نهار هم نخوردی ...
برای تموم شدن حرف ها به زور یکم دیگه هم خوردم و از جا بلند شدم ... برگشتم بالا توی اتاق ... پشت همون پنجره و خیره شدم به خیابون ... بدون اینکه چراغ رو روشن کرده باشم ...
هنوز همه در رفت و آمد بودن ... شبی نبود که برای اون مردم، شب آرامی باشه ... برای منم همین طور ... غوغا ... اشتیاق ... درد ...
من تا مرز ایمان به خدای اون پیش رفته بودم ... توی اون لحظات، فقط چند ثانیه بیشتر لازم بود تا به زبان بیارم ... 'بله ... من به خدای اون مرد ایمان دارم' ... فقط چند ثانیه مونده بودم تا بهش بگم ... حق با توئه ... اما تمام این اشتیاق، جاش رو به درد داده بود ... درد خیانت ... درد پس زده شدن ... درد عقب ماندگی ...
درد بود و درد ... و من حتی نمی دونستم باید به چی فکر کنم ... یا چطور فکر کنم ...
چند ضربه آرام به در، صدای فریاد و ضجه درونم رو آرام کرد ...
مرتضی بود ... در رو باز کرد و چند قدمی رو توی اون تاریکی جلو اومد ...
ـ در رو درست نبسته بودی ...
نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به بیرون خیره شدم ... بدون اینکه لب از لب باز کنم ...
ـ داریم میریم جمکران ... اگه با ما میای ده دقیقه دیگه حرکت می کنیم ...
در میان سکوت من از اتاق خارج شد ... انگار به لب هام وزنه آویزان شده بود ... وزنه سنگینی که نمی گذاشت صدایی از حنجره خسته من خارج بشه ... در رو که بست ... آخرین شعاع نور راهرو هم خاموش شد ... من موندم ... با ماه شب 14 که از میان پنجره، روی وجود خاموشم می تابید ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و چهار یه حس غم عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دلم می خواست گریه کنم ... یکی دو قدم از م
⚘﷽⚘
قسمت صد و پنج
چشم هام رو بستم ... حتی نفس کشیدن آرام و عمیق، آرامم نمی کرد ... ثانیه ها یکی پس از دیگری به دقیقه تبدیل می شد ... و من هنوز توی همون نقطه ایستاده بودم و غرق خشم به ماه و بیرون نگاه می کردم ...
حرف هایی که توی سرم می پیچید لحظه ای رهام نمی کرد ...
ـ چطور بهش اعتماد کردی؟ ... چطور به یه مسلمان اعتماد کردی؟ ... همه چیزشون ...
بی اختیار چند قطره اشک از چشم هام فرو ریخت ... درد داشتم ... درد سنگین و سختی بود ... سخت تر از قدرت تحملم ... تمام وجود و باوری که داشت روی ویرانه های زندگی من شکل می گرفت؛ نابود شده بود ... اما در میان این منجلاب، باز هم دلم جای دیگه بود ...
از در هتل خارج شدم و رفتم سمت ماشین مرتضی ... هنوز پای ماشین منتظرم بودن ... انتظاری در عین ناباوری بود ... خودم هم باور نمی کردم داشتم دوباره با اونها هم مسیر می شدم ...
ماشین به راه افتاد ... در میان سکوت عمیقی که فقط صدای نورا اون رو می شکست ... و من، نگاهم رو از همه گرفته بودم ... حتی از مرتضی که کنار من و پشت فرمان نشسته بود ... از پنجره به ازدحام آدم هایی خیره شده بودم که توی خیابون می چرخیدن ... و بین ماشین ها شربت و کیک پخش می کردن ...
یکی شون اومد سمت ما ... نهایتا بیست و سه، چهار ساله ... از طرفی که من نشسته بودم ... مرتضی شیشه رو پایین داد و اون سینی رو گرفت سمتم ... به فارسی چند کلمه گفت و مرتضی نیم خیز شد و توی سینی لیوان های شربت رو برداشت ... 3 تا عقب ... یکی برای خودش ... و نگاهی به من کرد ... من درست کنار سینی شربت نشسته بودم و بهش نگاه می کردم ...
اون جوان دوباره چیزی گفت و مرتضی در جوابش چند کلمه ای ... و نگاهش برگشت روی من ...
ـ برنمی داری؟ ...
من توی عید اونها سهمی نداشتم که از شیرینی و شربت سهمی داشته باشم ... سری به جواب رد تکان دادم و باز چند کلمه ای بین اونها رد و بدل شد ... و اون جوان از ماشین ما دور شد ...
مرتضی همین طور که دوباره داشت کمربند ایمنیش رو می بست از توی آینه وسط نگاهی به عقب کرد ...
ـ این برادری که شربت تعارف کرد ... وقتی فهمید شما تازه مسلمان هستید و از کشور دیگه ای زیارت تشریف آوردید ... التماس دعا داشت ... گفت امشب حتما یادش کنید ...
سکوت شکست ... دنیل و بئاتریس در جواب احساس اون جوان، واکنش نشان می دادن ... و من هنوز ساکت بودم ...
هر چه جلوتر می رفتیم ترافیک و ازدحام جمعیت بیشتر می شد ... مرتضی راست می گفت ... وقتی از اون فاصله، جمعیت اینقدر عظیم بود ... اگر به جمکران می رسیدیم چقدر می شد؟ ...
دیگه ماشین رسما توی ترافیک گیر کرده بود ... مرتضی با خنده نگاهی به عقب انداخت ...
ـ فکر کنم دیگه از اینجا به بعد رو باید یه گوشه ماشین رو پارک کنیم و زودتر پیاده روی مون رو شروع کنیم ... فقط این کوچولوی ما این وقت شب اذیت نمیشه؟ ... هر چند، هر وقت خسته شد می تونیم نوبتی بغلش کنیم ...
و زیر چشمی به من نگاه کرد ... می دونستم اون نگاه به خاطر قول بغل کردن نوبتی نورا نبود ... و منظور اون جمله فقط داوطلب شدن خودش بود ... اما ترجیح می دادم مفهوم اون نگاه ها چیز دیگه ای باشه ... مثلا اینکه من اولین نفری باشم که داوطلب بشه ... یا هر چیزی غیر از مفهوم اصلی ... مفهومی که تمام اون اتفاقات رو می آورد جلوی چشم هام ...
ماشین رو پارک کردیم و همراه اون جمعیت عظیم راه افتادیم ... جمعیتی که هر جلوتر می رفتیم بیشتر می شد و من کلافه تر ...
با هر قدم دوباره اون اشتیاق، هیجان و کشش درون قلبم مثل فانوس دریایی در یک شب تاریک ... روشن و خاموش می شد و به اطراف می چرخید ...
از جایی به بعد دیگه می تونستم سنگین شدن نفس ها و مور مور شدن انگشت هام رو هم حس کنم ...
دست کردم توی جیبم و از دفترچه جیبیم یه تیکه کاغذ کندم ... گرفتم سمت مرتضی ...
ـ آدرس هتل رو به فارسی روی این کاغذ بنویس ...
با حالت خاصی بهم زل زد ...
ـ برمی گردی؟ ...
نمی تونستم حرفی رو که توی دلم بود بزنم ... چیزی که بین اون همه درد، آزارم می داد ... امید بود ... امیدی که داشت من رو به سمت جمکران می کشید ... امیدی که به زبان آوردنش، شاید احمقانه ترین کاری بود که در تمام عمرم ... برای تحقیر بیشتر خودم می تونستم انجام بدم ...
ساعت از 1 صبح گذشته بود ... و ما هنوز فاصله زیادی داشتیم ... فاصله ای که در این مدت کوتاه تمام نمی شد ... و هنوز توی اون شلوغی گیر کرده بودیم ... ازدحام یک مسیر مستقیم ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🌷🌷
بہ مرگِ
داخل بستــر
نمیشود دل بست
خداکند که شهـادت
به داد ما برسد ... 😔✋
✨ اللهم الرزقنا توفیق شهادت
فی سبیلک ✨
#شبتون_شهدایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
میلادی: Thursday - 14 May 2020
قمری: الخميس، 20 رمضان 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه)
- یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه)
- یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹دومین شب قدر
🔹فتح مکه، 8ه-ق
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•