4_5825882902323266739.mp3
4.03M
💿 #تندخوانی⇧⇧
◀️ جزء بیست وهفتم قرآن کریم
#به_نیابت_ازشهید_محمود_رضا_بیضائی
✨التماس دعا✨
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
دعای روز بیست وهفتم ماه رمضان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
تقدیم به چادری ها❤️
#چادرمافٺخارمہ
#چادریهافرشتهاند
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
⭕️ای برادران!
قبل از اینکه به جبهه بیایم، #دخترم میخواست با من با لباسِ نظامی عکس بگیرد؛ اگر #شهید شدم، دورش را بگیرید چراکه من او را بسیار دوست دارم💚
👈پ.ن: "فاطمه دقیق" دختر خردسال شهید «علی شفیق دقیق» رزمنده جاوید الاثر #حزبالله_لبنان و دانش آموز مدرسه ابتدایی با نوشتن جملهای تأثیرگذار تحسین همگان را برانگیخت👌 وی در وصف رزمنده نوشته است:
✍اگر شما گُلی🌷 را در صحرای #حلب دیدید خاک آن را ببوسيد ممکن است #پدرم آنجا دفن شده باشد😭
#شهیدجاویدالاثرعلی_شفیق_دقیق 🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#سلام_شهید
شهیـــــــ🌷ــد شدن، دل میخواهد!
دلی آنقدر قوی،که بتواند
بریده شود از تعلقات؛
دلی که آرام، له شود زیر پایت،
به وقت بریدن و رفتن،
به پای آرمانهایت...
و شهدا،بیدلترین دلدادگان هستند...
#پنجشنبه_ویاد_شهدا_با_صلوات
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
لطفا انتشارش بدین
این بازی کثیف رو حذف کنیم از گوگل پلی
بازی توهین آمیز به رهبر و حاج قاسم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #از_گناه_تا_توبه ۲۹ 💠ما چه داخل دین باشیم چه نباشیم وقتی با ساتور یا چاقوی گناه بزنیم انگشتمونو
#از_گناه_تا_توبه ۳۰
💠پس قدم اول این شد که بفهمیم گناه یعنی کاری که به ضرر خودمونه
هی با خودت قبل اینکهبخوای گناهی بکنی بگو من باید خودم رو دوست داشته باشم
من نباید منافعم رو با گناه آتیش بزنم
✅
🌸ای کاش برای جامعه ی ما جا بیفته که
#گناه یعنی خطای بشر که به ضرر خودش هست چی دین داشته باشیم چی نداشته باشیم
☺️
🔴کاش در مدارس این رو برای بچه هامون جا انداخته میشد
که اگر کسی علیه خودش اقدام کنه، بدهست
اگر کسی منافع خودش رو از دست بده، بدهست
🔥🔥🔥
💠طرف گناه میکنه تازه افتخارم میکنه
یکی نیست بگه بدبخت داری بیچاره میکنی خودت و استعدادهاتو
داری فاجعه به بار میاری
🔥💥🔥💥🔥
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و هفده نفس عمیقی از میان سینه اش کنده شد ... برای لحظاتی نگاهش رو از من گرفت و دستی به م
⚘﷽⚘
قسمت صد و هجده
با چند ضربه بعدی به در، کمی هشیارتر، پهلو به پهلو شدم ... تا چشمم به ساعت دیواری افتاد یهو حواسم جمع شد و از جا پریدم ... ساعت 2 بود و قطعا مرتضی پشت در ...
با عجله بلند شدم و در رو باز کردم ... چند قدمی دور شده بود، داشت می رفت سمت آسانسور که دویدم توی راهرو و صداش کردم ... چشمش که بهم افتاد خنده اش گرفت ... موی ژولیده و بی کفش ...
خودمم که حواسم جمع شد، نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم ... دستی لای موهام کشیدم و رفتیم توی اتاق ...
ـ نهار خوردی؟ ...
مشخص بود صبحانه هم نخورده ... خندید و هیچی نگفت ... کیفش رو گذاشت روی میز و درش رو باز کرد ... یه کادو بود ...
ـ هدیه من به شما ...
با لبخند گرفت سمتم ... بازش که کردم قرآن بود ...
همونطور قرآن به دست نشستم روی تخت و صفحه اول رو باز کردم ... چشمم که به آیات سوره حمد افتاد بی اختیار خنده ام گرفت ... خنده ای به کوتاهی یک لبخند ... اون روز توی اداره، این آیات داشت قلبم رو از سینه ام به پرواز در می آورد و امروز من با اختیار داشتم بهشون نگاه می کردم ...
توی همون حال، دوباره صدای در بلند شد ... این بار دنیل بود ... چشمش به من افتاد که قرآن به دست روی تخت نشستم، جا خورد ... اما سریع خودش رو کنترل کرد ...
ـ کی برگشتی؟ ... خیلی نگرانت شده بودیم ...
ـ صبح ...
دوباره نگاهی به من و قرآنِ دستم انداخت ...
ـ پس چرا برای صبحانه نیومدی؟ ...
نگاهم برگشت روی مرتضی که حالا داشت متعجب بهم نگاه می کرد ... هنوز اندوه و دل گرفتگی از پشت پرده چشم هاش فریاد می کشید ... نگاهم برگشت روی دنیل و به کل موضوع رو عوض کردم ...
ـ بریم رستوران ... شما رو که نمی دونم ولی من الان دیگه از گرسنگی میمیرم ... دیشب هم درست و حسابی چیزی نخوردم ...
دنیل از اتاق خارج شد ... و من و مرتضی تقریبا همزمان به در رسیدیم ... با احترام خاصی دستش رو سمت در بالا آورد ...
ـ بفرمایید ...
از بزرگواری این مرد خجالت کشیدم ... طوری با من برخورد می کرد که شایسته این احترام نبودم ... رفتارش از اول محترم و با عزت بود اما حالا ...
چشم در چشم مرتضی یه قدم رفتم عقب و مصمم سری تکان دادم ...
ـ بعد از شما ...
چند لحظه ایستاد و از در خارج شد ...
موقع نهار، دنیل سر حرف رو باز کرد و موضوع دیشب رو وسط کشید ...
ـ تونستی دوستی رو که می گفتی پیدا کنی؟ ... نگران بودم اگه پیداش نکنی شب سختی بهت بگذره ...
نگاه مرتضی با حالت خاصی اومد روی من ... لبخندی زدم و آبرو بالا انداختم ...
ـ اتفاقا راحت همدیگه رو پیدا کردیم ... و موفق شدیم حرف هامون رو تمام کنیم ...
می دونستم غیر از نگرانی دیشب، حال متفاوت امروز من هم براش جای سوال داشت ... برای دنیل احترام زیادی قائل بودم اما ماجرای دیشب، رازی بود در قلب من ... و اگر به کمک عمیق مرتضی نیاز نداشتم و چاره ای غیر از گفتنش پیش روی خودم می دیدم ... شاید تا ابد سر به مهر باقی می موند ...
ـ صحبت با اون آقا این انگیزه رو در من ایجاد کرد از یه نگاه دیگه ... دوباره درباره اسلام تحقیق کنم ...
لبخند و رضایت خاصی توی چهره دنیل شکل گرفت ... اونقدر عمیق که حس کردم تمام ناراحتی هایی که در اون مدت مسببش بودم از وجودش پاک شد ... با محبت خاصی برای لحظات کوتاهی به من نگاه کرد و دیگه هیچی نگفت ...
مرتضی هم که فهمید قصد گفتنش رو به دنیل ندارم دوباره سرش رو پایین انداخت و مشغول شد ... حالا اون، مثل حال دیشب من داشت به سختی لقمه های غذا رو فرو می داد ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•