⚘﷽⚘
تاریخ تولد: 1373/01/06
تاریخ شهادت: 1396/01/04
محل تولد: ایران - خوزستان - امیدیه
نام پدر: علی اکبر
محل شهادت: حماء-سوریه
طول مدت حیات: 23 سال
مزار شهید: بهشت زهرا(س)-قطعه50-تهران
زندگینامه
حسین معزغلامی، ششم فروردین ماه سال 1373 در امیدیه اهواز(پایگاه پنجم شکاری) متولد گشت. وی از مداحان و سینه سوختگان اباعبدالله الحسین(ع) بود و همواره برای مصائب اهلبیت(ع) مداحی و نوحهخوانی میکرد. بعد از اخذ مدرک دیپلم به دانشگاه امام حسین(ع) راه یافت.
معزغلامی که از اعضای فعال پایگاه بسیج قمر بنی هاشم حوزه ۱۱۳ تهران بود، به پیروی از عموی شهیدش"شهید محمدحسین معزغلامی" به سبز پوشان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و برای دفاع از حریم اهل بیت و اسلام به سوریه اعزام شد.
حسین، در سالروز تولد ۲۳ سالگی اش در روز جمعه ۴ فروردین ماه سال 1396 در منطقه حماء سوریه به شهادت رسید.3 تیر به چشم چپ، گونه راست و کتفش اصابت نمود. به دلیل موقعیت بد حضور وی در سنگلاخ، دندان ها و استخوان پایش نیز هنگام سقوط به زمین شکسته و پیکر وی چندساعتی تا برگشت به نیروهای ایرانی(مقاومت) بر زمین مانده بود.
پیکر پاکش را در هشتم فرودین ماه در قطعه50 بهشت زهرا(س) به خاک سپردند.
هدیه خداوند
هدیه خداوند بعد از ۹ سال پس از خواهر دومش، هنگام اذان به عنوان سومین و آخرین فرزند خانواده در ششم فروردین ۱۳۷۳ در پایگاه پنجم شکاری(امیدیه) چشم به جهان گشود. پدر وی افسر ارشد بازنشسته نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران و با درجه سرهنگ تمامی با ۳۲ سال خدمت صادقانه است و مادرش به دلیل بیم از دوندگی های شناسنامه ای و با واسطه یکی از اقوام، به دلیل اصالت همدانی داشتن، شناسنامه وی را از همدان گرفت و به همین دلیل تاریخ تولد سجلی وی ۱۵ فروردین و صادره از همدان ثبت شده است.
حسین معزغلامی(با شهرت های معز و غلامی) از ۱۵ ماهگی، با انتقالی پدر به پایگاه قصر فیروزه تهران به تهران آمد و در سال های انتهایی خدمت ایشان، در محله بلوار فردوس اقامت گزید.
ازهمان کودکی جذب نیروهای مسجدی و ائمه جماعات مساجد محل شده و در سال های ابتدایی حدود ۲ سال بطور آزاد درس حوزوی در محضر اساتیدی که از محضر آیت الله مجتهدی تلمذ می کردند، می خواند.
مدافع حرم
فتنه ۸۸ و دیدن گریه های سید مظلوم امام خامنه ای، حسین را که تنها ۱۵ سال داشت جذب بسیج کرد و در درگیری با عناصر فتنه در همان سال از ناحیه کتف آسیب دید که هرگز قابل درمان نبود.
وی پس از آن مسئول حلقه صالحین بسیج شد و به اذعان اهالی محله، تاثیر شگفت انگیزی روی جوانان داشت. از جذب جوانان منحرف تا جلوگیری از اقدام به خودکشی دوستان و ... با رسیدن به سن دانشگاه و علی رغم برخورداری از رتبه خوب کنکور، وی که در دانشگاه امام حسین(ع)نیز شرکت کرده بود، در سن ۱۸ سالگی به این دانشگاه رفته و با طی مراحل علمی به بهترین نحو و با بالاترین نمرات، به انتخاب خود وارد سپاه قدس شد.
در همان سال های دانشجویی به عنوان آموزش دهنده ارشد به عراق و سوریه اعزام شد و پس از اتمام تحصیلات، با عنوان مستشار نظامی ۳ مرتبه به سوریه و یک بار به عراق اعزام شده و به خیل مدافعان حرم پیوست.
یادعلی آقا
روز عملیات آزاد سازی ارتفاعات مشرف به خان طومان علی که تو مخابرات کار می کرد تحمل نکرده بود و به قول خودش با سلاح و تجهیزاتش فرار کرده بود اومده بود تو روستای حمره. روز پر تلاطمی بود. ما جلو بودیم. به دستور مسلم برگشتم یه تعداد نیرو ببرم تزریق کنم روی تپه ای که روبروی قراصی بود. اون تپه مشرف به خان طومان بود و ما به سختی تونستیم تصرفش کنیم و بمونیم. وقتی برگشتم (به همراه یه ماشین دیگه و یکی دیگه از دوستان) دیدم علی وایساده سر دوراهی. تا مارو دید گفت کجا میری داداش؟
گفتم میریم سمت خان طومان. گفت میشه منم ببرید؟ گفتم بچه ی کجایی؟گفت من عملیاتی ام. گذاشتنم مخابرات. فهمیدم عملیاته و بچه ها دارن اون جلو عرق میریزن و خون میدن نتونستم بمونم اونجا و فرار کردم اومدم. بهش گفتم مسئولتون اذیتت نکنه. گفت مهم نیست حالا شما منو ببرید یه کمکی بهتون کنم. گفتیم پس بشین تو ماشین عقب تویوتا. نزدیک ده تا سوری[اهل سوریه] نشستن و رفتیم. تو راه تیراندازی زیادی بود.
رسیدیم؛ نیروها رو از تپه کشوندیم بالا و به علی گفتم نیروها رو از فلان جا بچین تک تک پشت یه موضع مناسب آماده باشن. واقعا با دل و جرأت بود و ترسی نداشت از گوله.
تیراندازی خیلی زیاد بود. به نحوی که نمی شد تکون بخوریم. تو اون شرایط با فریاد گفتم داداش اسمت چیه؟ گفت علی. گفتم بچه هم داری؟ گفت آره اسمش امیره. گفتم پس ابوامیر صدات می کنیم. خیلی هم خوشحال شد.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
ظهر شد و وقت نماز. زیر گوله خمپاره و قناصه و تیربار دشمن یه نماز با پوتین و تیمم و نشسته ی مشتی خوندیم هممون.
تا عصر درگیری ادامه داشت و یکی از بچه هامون بصورت معجزه آسا تیر خورد از پشت سر و از زیر گونه ش اومد بیرون و الانم سالمه. ولی خداروشکر تلفات دیگه ای ندادیم.
شب که شد هوا خیلی سرد بود. روی اون تپه غیر از یک اتاقک خرابه چیزی نبود برای استراحت.
مه همه جارو گرفته بود. یه ماشین داشتیم تویوتای تک کابین که جای دونفر بود. سید و من و علی ایرانی بودیم و چهل تا سوری حدودا.
سید قبلا مجروح شده بود و سرما براش زجرآور بود. گفتیم نشست تو ماشین. به علی گفتم تو هم برو هر دو ساعت جابه جا می کنیم. هرکاری کردم قبول نکرد. یه بخاری بنزینی جیبی داشت و کیسه خوابم را ازم گرفت و رفت زیر ماشین خوابید تا صبح.دیگه.
دو سه روز دیگه موندیم اون جا و مقاومت کردیم تا خان طومان بطور کامل آزاد شد و وارد خان طومان شدیم. اون جا هم خط تحویلمون دادن و نیرو گذاشتیم و هر شب سرکشی می کردیم با علی . چند شب علی رفت توی اتاق دوربین. از اون جا آتیش رو هدایت می کرد. بعد چند شب اومد گفت آقا من از یجا موندن تنفر دارم. نمیرم دیگه تو اتاق دوربین و دوست دارم برم تو خط کار کنم. با صحبت حلش کرد خلاصه و دوباره با هم می رفتیم تو خط.
یه بار بهش گفتم تو هم داغون، دنبال شهادتیا! گفت: نه. من برا شهادت نیومدم. اومدم خدمت کنم تا جایی که می تونم.
یه بار به خونه زنگ زد. گفتم به امیر سلام برسون ابوامیر. گفت: خیلی دلم براش تنگ شده. تازه زبون باز کرده.
دوسه بار مشت و مالم داد تمام خستگی از تنم رفت بیرون. بچه ی ایثارگر و فدا کاری بود. دم از خستگی نمی زد.
یه بار بهم گفت فلانی چرا آنقد لباسات کثیفه. گفتم کثیف بهتره و اصلا وقت نکردم لباس بشورم. به زور لباسامو درآورد انداخت تو لباسشویی دستی و برام شست. خیلی شرمنده ش شدم اون روز.
تا یه مدت هم باهم بودیم تا این که بچه های اطلاعات شناسایی می گشتن دنبال نیروی جوون ما دوتا رو درخواست دادن که بریم برای کار گشتی شناسایی. خوشحال بودیم جفتمون. که مسئول لشگر اومد و با رفتن جفتمون مخالفت کرد.
بار دوم که درخواستمون اومد علی رو موافقت کرد ولی منو نذاشت برم و اون روز جدایی خیلی بد بود.
یه شب اومد پیشمون دیدم لباساش تا کمر گلی شده؛ فهمیدم شب قبل رفته بود شناسایی. پوتینشم داغون شده بود. بهم گفت هروقت رفتی شهر یه پوتین خوب برام بخر پولشو میدم.
بعد دو روز رفتیم برای نیروها وسیله بگیریم و رفتم مغازه نظامی فروشی، پوتیناش همه چینی بود و نگرفتم. خلاصه مجبور شد از پشتیبانی پوتین بگیره و بپوشه(ناگفته نماند که از قیافه پوتینای پشتیبانی بدش میومد). هم علی و هم من. جفتمونم از تهران پوتین خودمونو برده بودیم.
راوی: شهید معزغلامی
شهید حسین معز غلامی در جریان فتنه ۸۸ در درگیری با عناصر فتنه در سن ۱۵ سالگی از ناحیه کتف آسیب دید.وی از مداحان و سینه سوختگان اباعبدالله الحسین (ع) بود و همواره برای مصائب اهلبیت(ع) مداحی و نوحهخوانی میکرد.و در نهایت در استان حماه سوریه با اصابت ۳ تیر به چشم چپ،گونه راست به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
بسم رب الشهدا و الصدیقین
با یاری خدا و توسل به اهل بیت (علیهم السلام) این وصیت نامه را مینویسم, انشالله که بعد از مرگم باز و خوانده شود ,سلام بر آنهایی که رفتند و مثل ارباب بی کفن جان دادند .من خاک پای شهدا هستم. شهدایی که برای دفاع از اسلام رفتند و جان عزیز خود را بر طبق اخلاص نهادند .خدا کند به مدد شهدا و دعای دوستانم مرگ من نیز شهادت قرار گیرد که بهترین مرگ هاست .
بعد از مرگم به پدرم توصیه میکنم که مانند اربابم حسین ع صبر کند و بیتابی نکند و خوشحال باشد که در راه خدا جان دادم و همینطور مادرم به مدد اسوی صبر و استقامت در کربلاحضرت زینب (سلام الله علیها) صبور باشد چون با گریه هایش مرا شرمنده می کند.
هر وقت بر سر قبرم آمدید سعی کنیدیک روضه از حضرت علی اکبر (ع) و یا حضرت زهرا (س)بخوانید و مرا به فیض بالای گریه برسانید.
هر وقت قصد داشتید خیری به بنده حقیر برسانید آنرا به هیئت های مذهبی بعنوان کمک بدهید.
از خواهران و خانواده ام طلب حلالیت میکنم اگر نتوانستم نقش برادری خوب را ایفا کنم.
در کفنم یک سربند یا حسین و تربت کربلاقرار بدهید.
تا میتوانید برای ظهور حضرت حجت (عج) دعا کنید که بهترین دعاهاست هم به خانواده ام و هم دوستانم بگویم که بدترین شرایط اجتماعی ,اقتصادی است پیرو ولی فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم حضرت آقا سید علی آقا را تنها نگذارید.
امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنید و نگذارید خون شهدا پایمال شود.
این شعر بر روی سنگ قبرم حکاکی شود ان شاءلله
مرد غسال به جسم و سر من خورده مگیر
چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم
سر قبرم چو بخوانند دمی روضه شام
سر خود با لبه سنگ لحد میشکنم
اللهم الرزقنا شفاعه الحسین یوم الورود و ثبت لی قدم صدق عندک مع الحسین و اصحاب الحسین علیه السلام.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🌱
#شهیدحجتاللهرحیمی:
جنگ نرم مثل خمپاره 60 هست،نه صدا داره نه سوت ، فقط وقتی متوجه میشی که دیگه رفیقت نه به مساجد میاد نه هیأت...👌
#جنگنرم🎥
@dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_سی_ام ......................................... به روایت حانی
⚘﷽⚘
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_یکم
به روایت حانیه
.........................................
حرفای امیرعلی رو باور داشتم ولی من همین جوری هم به زور شال سرم میکردم دیگه چه برسه به این که بخوام ده دور دور خودم بپیچمش. هوف. ولی چاره ای نبود ، آدمی نبودم که حرف مردم برام مهم باشه. ولی ظاهرا تنها برداشتی که از ظاهر من میشد داشت این بود که از خدامه موردتوجه پسرای لات قرار بگیرم ؛ از طرفی دلم نمیخواست همش نگران تیکه های پسرا باشم. پس بلاخره بعد از کلی فکر کردن و درگیری ذهنی تصمیم گرفتم یه مانتوی بلندتر بپوشم و حداقل یکم شالمو بکشم جلوتر .
_ ماااماااان. مااااماااان.
مامان_ جونم ؟
_ میای بریم خرید؟
مامان_ باهم؟؟؟؟؟؟؟
از این لحن متعجبش خندم گرفت خب حق داشت؛ من کی با مامان رفته بودم خرید که این دفعه دومم باشه ؟ همیشه با بچه ها میرفتم.
_ اره . میخوام مانتو بخرم.
مامان_ خب چرا با یاسمین اینا نمیری؟ چیزی شده؟
_ واه چی شده باشه؟ میخواستم مانتوی بلند بگیرم .نمیای با اونا برم.
مامان_ تو ؟ مانتوی بلند؟
_ مامانی بیست سوالی میپرسی حالا؟
مامان_ خیلی خب برو حاضر شو بریم.
وقتی با مامان بودم که کسی نمیتونست حرفی بزنه پس نیاز به پوشیده تر بودن نبود.
یه بلوز سفید آستین سه ربع با یه کت حریر نازک مشکی با یه ساپورت مشکی وشال و سفید. مثله همیشه پرفکت. مامان با دیدن من دوباره شروع کرد به سوال پرسیدن
مامان_ حالا مانتوی بلند میخوای چیکار؟
_ میخوام بخورمش.
مامان _ نوش جونت 😒. خب مثله ادم برای چی میخوای ؟
_واه مامان خوب میخوام هروقت تنها رفتم بیرون بپوشم که انقدر بهم گیر ندن. حالا بیا بریم. راستی ددی برده ماشینو؟
مامان_ هوف. از دست تو. اره برده. زنگ زدم آژانس
_ فداااات شم مامی جونم .
.
.
.
.
نمیدونم امروز مردم تغییر کردن یا من حساس شدم. انگار قبلا اصلا این پسرای هیزو نمیدیم از در خونه که اومدیم بیرون تا الان 10.20 نفر یا چشمک زدن یا تیکه انداختن. هوف. خوبه مامان همرامه. فکر کنم باید تجدید نظر کنم و همیشه از این مانتو مسخره ها بپوشم.
مامان _ حانیه بگیر بریم دیگه. الان دو ساعته داری میگردی فقط یه روسری گرفتی.
_ عه به من چه هیچکدومشون خوشگل نیستن. عه عه عه مامان اونجا رو نگاه کن. اون مانتو مشکیه خوشگله . بیا.....
و بعد دست مامان رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم به سمت اون مغازه . مانتوهاش عالی بود. یه مانتوی سفید بود که قسمت سفیدش تا روی زانو بود و روش پارچه حریر مشکی که تا زیر زانو بود جلوه خاصی بهش داده بود به خصوص حویه کاری های پایین پارچه مشکیه. با روسری مشکی که گرفته بودم عالی میشد. بلاخره بعد از 2 ساعت گشتن موفق شدم.
.
.
.
مامان در خونه رو باز کرد و منم دنبالش وارد خونه شدم. کفشای امیرعلی پشت در نشونه حضورش تو خونه بود با ذوق و انرژی دوباره که گرفته بودم مثله جت از کنار مامان رد شدم و کفشام رو در اوردم و رفتم تو . امیر رو مبل نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد.
_ سلااااام.
امیرعلی_ علیک سلام. چی.....
حرف امیرعلی تموم نشده بود که دستشو کشیدم و بردمش تو اتاق.
امیرعلی_ چته؟؟؟؟
_ چشاتو ببند. سرررریع
سریع کت حریر رو لباسم رو در اوردم و مانتو و روسری که گرفته بودم رو سرم کردم. نمیشد موهامو نریزم بیرون که یه دسته از موهای لختمو انداختم رو پشینیم و رو به روی امیرعلی وایسادم .
_ خب . باز کن.
با دیدن من لبخند زد و حالت چهرش رنگ تحسین گرفت و بعد بلند شد رو به روم ایستاد و موهام رو هل داد زیر روسریم.
امیرعلی_ اینجوری بهتره.
یه لبخند دندون نما تحویلش دادم و گفتم _ خب دیگه تشریف ببر بیرون میخوام استراحت کنم.
.........................................................
بیا دل را بده صیقل بدین سان
که بیعفت بدان بیشک به خواب است!
...............................................
#ح_سادات_کاظمی
دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_سی_و_یکم به روایت حانیه .....................................
⚘﷽⚘
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_دوم
به روایت امیرحسین ......................................................................
الان دقیقا یک ساعته که خیره شدم به سقف اتاق و فکر کنم فقط 20.30 بار آهنگ ارغوان رو گوش کردم. آره منم از بچگی با راهنمایی های پدرم خادم این تبار محترم بودم ولی الان چی؟ چرا بابا عشقی رو که خودش بهم یاد داده ، عشقی که خودش با بند بند وجودش به قلب تزریق کرده رو درک نمیکنه ؟ چرا درک نمیکنه که این عشق الان به پسرش بال و پر داده ؟
تنها راه آرامش صحبت با معبوده. نماز شفع میخوانم به سوی قبله عشق قربه الله.
.
.
.
واقعا سبک شدم. نماز شب همیشه برای من منبع آرامش بود.
تصمیم گرفتم کاری که حاج آقا گفت رو انجام بدم ، کاری که همیشه برام نتیجه مطلوب داشت ؛ همه چیز رو میسپرم به خدا و خودم هم در کنار توکل تلاش میکنم ولی بدون نگرانی و ناراحتی ؛ چون وقتی چیزی رو میسپری به خدا اگه بابتش نگران و ناراحت باشی یعنی به خدا اعتماد نداری. وقتی معبودم گفته از تو حرکت از من برکت جای هیچ شک و گمانی نبود ، باید به برکتش توکل میکردم.....
#ح_سادات_کاظمی
دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۰۴ فروردین ۱۴۰۰
میلادی: Wednesday - 24 March 2021
قمری: الأربعاء، 10شعبان 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه)
- حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه)
- یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹عقیقه امام حسین علیه السلام
📆 روزشمار:
▪️1روز تا ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام
▪️5 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج)
▪️21 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
▪️30 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
▪️35روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
عقربه های ساعت هم ...
بی قرار آمدنت هستند❗️...
اگر ساعت آمدنت را می دانستند ...
لحظه های بی تـ❤️ـو بودن را ...
نمی شمردند❗ ...
سلام موعود مهـ❤️ـربانم ...
#سلام
#امام_زمان
#نوروز
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•