⚘﷽⚘
یکی از پزشکانی که مسئول تشکیلات پزشکی ایران در سوریه هستند بعد از شهادتش به ما گفتند: مانیروی بسیار ارزشمندی را از دست دادیم. ما برای محمدحسن برنامهها داشتیم. میخواستیم در آینده او را به عنوان مسئول کلتشکیلات پزشکی ایران در سوریه قرار دهیم. چون این قابلیت را داشت.
دوره امداد و نجات جادهای را نیز دیده بود و همیشه در صندوق عقب ماشین اش جعبه امداد و نجات جادهای همراه داشت.
اهل شعر و ادبیات هم بود. حالا ما متوجه شدهایم دفتری داشته که اشعار و نوشتههایش را در آن مینوشته. اهل کتمان بود و نمیخواست مطرح شود. توی هیئت اگر خانوادهاش هم حضور داشتند اجازه نمیداد متوجه حالات و عزاداری او شوند. خانوادهاش خیلی چیزها را بعدها در مورد او متوجه شدهاند.
میگفتند خیلی از پدر و مادرها که ما اصلا آنها را نمیشناسیم حالا میگویند پسر ما داشت از دست میرفت. محمدحسن آمد با او رفیق شد و نجاتش داد و او را اهل مسجد کرد.
متشرّع بود. از چند سال قبل از تکلیف شدن روزهاش را کامل میگرفت. نسبت به وجوهات مذهبی حساس بود. سال خمسی داشت و سر سال، خمسش را رد میکرد. اگر کسی غیبت میکرد به او متذکر میشد. اهل تفکر بود و از تفکر چیزها آموخت و از آن لذت میبرد. خیلی با ادب بود. به شوخی هم حرف هزل و بیهوده و زشت نمیزد. به دوستانش خیلی وفادار بود. هر وقت از سوریه میآمد حتما با دوستانش یک برنامه تفریحی کوهنوردی میگذاشت. قناعت پیشه بود. اهل بریز و بپاش نبود و در شرایط سخت میتوانست زندگی کند. دروغ از او شنیده نمیشد. شب را خیلی دوست داشت. اگر مسافرت میخواست برود شب را برای حرکت انتخاب میکرد. اهل زیارت بود. بیش از بیست بار به زیارت امام رضا علیه السلام رفته بود. و چندین بار کربلا رفته بود. گاهی خانواده را هم به زیارت قم و جمکران و شاه عبدالعظیم میبرد. خیلی عاشق امام حسین علیهالسلام و حضرت زهرا سلام اللهعلیها بود. عاشق مقام معظم رهبری حفظه الله تعالی بود و هرموقع ایشان سخنرانی میکردند فرمایشاتشان را پیگیری میکرد.
بسیار مهربان شوخ طبع و باصفا بود. هرکس با او معاشرت میکرد، از بودن با او لذت میبرد. در عین تدین اصلا مقدس مآب نبود. به ظاهرش میرسید و تیپ امروزی داشت. به همه احترام میگذاشت و برای خدمت به همه آماده بود.
اگر میدید کاری برای کسی از دستش برمیآید خودش به او پیشنهاد میداد که میخواهی فلان کار را برایت انجام دهم؟ همین اخلاق، مهر او را در دل اطرافیان میانداخت. بسیار شجاع و غیرتی بود. گلزار شهدا زیاد میرفت. بیشتر شبها تپه نور الشهدا میرفت. سوریه هم که بود میگفتند مزار شهدای آنجا را زیاد میرفته است. کلا پاتوقش آنجا بود.
مرد عمل بود و فقط حرف نمیزد.
میگفت امام حسین(ع) فقط سینه زن نمیخواهد، کسی را میخواهد که در دنیای امروز اگر نیاز شد اسلحه دست بگیرد و برود از او دفاع کند. این حرفی را که میزد خودش هم پایش میایستاد و درستش را انجام میداد و به همه نشان میداد که چهطور باید آن کار را درست انجام داد. در فتنه ۸۸ وقتی تشخیص داد که الان وظیفه چیست رفت تهران و به وظیفهاش عمل کرد. در زمینه تحلیل سیاسی وارد بود. تحلیل درستی از مسائل منطقه داشت و میدانست این هجمهها در اصل برای ضربه زدن به کانون مقاومت یعنی ایران اسلامی است .تمام سخنرانیهای مقاممعظم رهبری حفظه الله تعالی را به دقت گوش میداد و آنجا که می دید وظیفهای از آن صحبتها متوجه اوست میرفت و انجام میداد. بسیار دلخور بود از کسانی که خیلی دم از مقام معظم رهبری حفظه الله تعالی میزنند ولی در عمل کار خودشان را میکنند.
حدود نه ماه از دوران سربازیش میگذشت که در بیمارستان بقیهالله تهران پذیرفته شد و در بدو ورود به جای آموزش نظامی پاسداری مخصوص پرسنل بیمارستان، دوره تکاوری ویژه یگان صابرین که برای اعزام به سوریه آماده میشوند را طی کرد. پس از آموزشهای نظامی مشغول به کار شد. یکی از دوستانش میگفت من مسئول تقسیم شیفتها بودم. وقتی تازه آمده بود، قبل از گرفتن اولین شیفت کاریش، سراغ اتاقی را میگرفت که برای سوریه ثبت نام میکردند. به او گفتم لااقل بگذار یک ساعت برای من شیفت بروی بعد سراغ سوریه را بگیر. میگفت: "من اصلا برای این آمدهام اینجا که بروم سوریه". اول رفت برای سوریه ثبت نام کرد، بعد اولین شیفت کاریش را گرفت.
شهید محمد حسن قاسمی مدافع حرم جامعه پزشکی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🌸بسم رب الشهداء و الصدّیقین🌸
🌷وصیت نامه حقیر محمدحسن قاسمی
🌷اکنون که در این فرصت ناچیز دست به نوشتن وصیت نامه بردهام امیدوارم که هرچه زودتر این زندان تن را ترک گفته و از این سنگینی سینه و غم و اندوه رها شوم.
بیتابم، و هر روز برایم سختتر میگذرد.
🌷اول خدا را شکر میکنم که پاسدار شدم. ان شاالله پاسدار بمانم. ثانیا روی سخنم با پدر و مادر عزیزم است که اگر مرا با اسم حسین(ع) آشنا نکرده بودند چه بسا زندگی به این شکل پیش نمیرفت و پا در راه حسین(ع) نمیگذاشتم. اگر خطری برمن وارد شد و دچار آسیب یا شهادت شدم به جز شکر خداوند راضی نیستم که کاری انجام دهید. خوشحال باشید که میوهی دلتان به ثمر رسیده است.
🌷برادر و خواهر عزیزم! کانون خانواده و راهنمایی شما بود که مرا به راه پاسداری کشید. جبهه فرهنگی را دریابید که اماممان تنها نماند.
🌷پدرم را وکیل خود در امور مالی و ادای دین خود قرار میدهم هرآنچه دین برگردن من است همان وامی است که به صورت قرض الحسنه گرفتهام. هشت روز روزه قضا به دلیل بیماری در ماه رمضان امسال داشتهام که متاسفانه ادا نشده است.
و هشت روز نماز قضا که در این لحظات افسوس میخورم که ای کاش نمازم را بهتر خوانده بودم. از پدرم خواهش دارم حداقل یکماه نماز قضا برای من بخواند.
والسلام علی من اتبع الهدی
🌹شهید🌹محمد حسن🌹 قاسمی
🌹تاریخ ولادت : ۱۳۶۹
🌹تاریخ شهادت: ۱۳۹۵
🌷محل شهادت : 💔سوریه
🌺شهید ۲۶ ساله
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🖤﷽🖤
حاج_قاسم سلیمانی:
▫️ڪشوری که در قلب، اسم حسیـن علیهالسلام را دارد,،
فرهنگ عاشـورا را دارد،
باید در زیست و فرهنگ
الگوۍ جهـٰان شود.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#بچه_هیاتی_با_معرفت
ننه می گفت: آخه پاهات از بین می ره. تو هم مثل بقیه کفش بپوش، بعد برو دنبال دسته.ابراهیم چشم های میشی اش را پایین می انداخت😔 و می گفت: می خوام برای امام حسین سینه بزنم. شما با من کاری نداشته باشین.»😢
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#شهید_بیسر💔
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞💞💞
⚘﷽⚘
💛قرارعاشقی💛
🍁صلوات خاصه امام رضا
به نیابت از #شهید_محمود_رضا_بیضایی
🍁اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى الرِّضاالْمُرْتَضَى الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِک.
ساعت هشت
به وقت امام رضا😍😍😍
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 7⃣6⃣1⃣ #فصل_پ
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 9⃣6⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
صمد؛ خدیجه و معصومه را بغل کرد و بوسید؛ اما هر کاری می کرد، مهدی بغلش نمی رفت. صدای ضد هوایی ها یک لحظه قطع نمی شد. صمد گفت: «چرا اینجا نشسته اید؟!»
گفتم: «مگر نمی بینی وضعیت قرمز است.»
با خنده گفت: «مثلاً آمده اید اینجا پناه گرفته اید؛ اتفاقاً اینجا خطرناک ترین جای خانه است. بروید توی حیاط بنشینید، از اینجا امن تر است.»
دست خدیجه و معصومه را گرفت و بردشان توی اتاق. من هم مهدی را برداشتم و دنبالش رفتم. کمی بعد وضعیت سفید شد. صمد دوشی گرفت. لباسی عوض کرد. چای خورد و رفت بیرون و یکی دو ساعت بعد با یکی از دوستانش با چند کیسه سیمان و چند نبشی آهن برگشت.
همان روز جلوی آشپزخانه، توی حیاط با دوستش برایمان یک سنگر ساختند. چند روز که پیش ما بود، همه اش توی سنگر بود و آن را تکمیل می کرد.
برایش یک استکان چای می بردم و جلوی در سنگر می نشستم. او کار می کرد و من نگاهش می کردم. یک بار گفت: «قدم! خوش به حال آن سالی که تابستان با هم، خانه خودمان را ساختیم. چی می شد باز همان وقت بود و ما تا آخر دنیا با آن دل خوشی زندگی می کردیم.»
گفتم: «مثل اینکه یادت رفته آن سال هم بعد از تابستان از پیشم رفتی.»
ادامه دارد...
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 0⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
گفت: «یادم هست. ولی تابستانش که پیش هم بودیم، خیلی خوش گذشت. فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه با هم بودیم.»
چایش را سر کشید و گفت: «جنگ که تمام بشود. یک ماشین می خرم و دور دنیا می گردانمت. با هم می رویم از این شهر به آن شهر.»
به خنده گفتم: «با این همه بچه.»
گفت: «نه، فقط من و تو. دوتایی.»
گفتم: «پس بچه ها را چه کار کنیم.»
گفت: «تا آن وقت بچه ها بزرگ شده اند. می گذاریمشان خانه. یا می گذاریمشان پیش شینا.» سرم را پایین انداختم و گفتم: «طفلی شینا. از این فکرها نکن. حالا حالا ها من و تو دونفری جایی نمی توانیم برویم. مثل اینکه یکی دیگر در راه است.»
استکان چای را گذاشت توی سینی و گفت: «چی می گویی؟!»
بعد نگاهی به شکمم انداخت و گفت: «کِی؟!»
گفتم: «سه ماهه ام.»
گفت: «مطمئنی؟!»
گفتم: « با خانم آقا ستار رفتیم دکتر. او هم حامله است. دکتر گفت هر دویتان یک روز زایمان می کنید.»
ادامه دارد...✒️
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•