11.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
من رقیه دختر شیرین زبان شاه دینم
غنچهی پژمردهی باغ امیرالمؤمنینم
هر دو عالم در دعا محتاج دست کوچک من
تا ابد حاجت روا گردند از یک آمینم
سالروز شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها
بر تمام مسلمانان جهان تسلیت باد
#شهادت_حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#سید
#شهید_محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
چشمانم را باز میکنم و به اسمان مینگرم
اسمان هم رنگ خون را به خود گرفته است
اسمان نیز با زبان بیزبانی میگوید.
#شهدا_شرمنده_ایم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
( #از_خاطرات_شهید_رضایی_نژاد )🌹
🌷به هرکس می گفتیم داریوش رفته دانشگاه {#مالک_اشتر} شاهین شهر #تعجب می کرد.
می گفتند اوکه با رتبه اش #بهترین دانشگاه های تهران می تواتنست برود .
راست می گفتند اما دانشگاه شاهین شهر تنها دانشگاهی بود که خرج تحصیل #دانشجویان را می داد.
داریوش قید دانشگاه های تهران را زده بود تا مبادا به خاطر خرج تحصیلش ذره ای به بابا #فشار_اقتصادی وارد شود🌷
❤️#کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
گر دخترکی پیشِ پِدر ناز کُند...گِره کَرببلای همه را باز کند💔315🖤⚘
#رقیه_جان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
من سه سالمه هنوز🥺🖤
#حسین_طاهری🌱
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
✫⇠قسمت :7⃣3⃣2⃣ #فصل_هفدهم پایان هفته بعد صمد برگشت. گفت: «آمده ام یکی دو هفته ای پیش تو و بچه ها بما
✫⇠قسمت :1⃣4⃣2⃣
#فصل_هفدهم
بچه ها که دیدند صمد آن ها را به بازار نبرده، ناراحت شدند. صمد سربه سرشان گذاشت. کمی با آن ها بازی کرد و بعد نشست به درسشان رسید. به خدیجه دیکته گفت و به معصومه سرمشق داد. گوشه ای ایستاده بودم و نگاهش می کردم. یک دفعه متوجه ام شد. خندید و گفت: «قدم! امروز چه ات شده. چشمم نزنی! برو برایم اسپند دود کن.»
گفتم: «حالا راستی راستی می خواهی بروی؟!»
گفت: «زود برمی گردم؛ دو سه روزه. بابا ناراحت است. به او حق بده. داغ دیده است. او را می برم تا لب اروند؛ جایی که ستار شهید شده را نشانش می دهم و زود برمی گردم.»
به خنده گفتم: «بله، زود برمی گردی!»
خندید و گفت: «به جان قدم، زود برمی گردم. مرخصی گرفته ام. شاید دو سه روزرم آمد سراغ صمد. داشتم صبحانه آماده می کردم. گفت: «دیشب خواب ستار را دیدم. توی خواب کلافه بود. گفتم ستار جان! حالت خوب است؟! سرش را برگرداند و گفت من صمدم. رفتم جلو ببوسمش، از نظرم پنهان شد.»
بعد گریه کرد و گفت: «دلم برای بچه ام تنگ شده. حتماً توی خاک دشمن کنار آن بعثی های کافر عذاب می کشد. نمی دانم چرا از دستم دلخور بود؛ حتماً جایش خوب نیست.»
✫⇠قسمت :2⃣4⃣2⃣
#فصل_هجدهم
صمد که می خواست پدرش را از ناراحتی درآورد، با خنده و شوخی گفت: «نه بابا. اتفاقاً خیلی هم جایش خوب است. ستار الان دارد برای خودش پرواز می کند. فکر کنم از دست شما ناراحت است که این طور اسم های ما را به هم ریختید.»
چشم غره ای به صمد کردم و لب گزیدم. صمد حرفش را عوض کرد و گفت: «اصلاً از دست من ناراحت است که اسمش را برداشتم.»
بعد رو کرد به من و گفت: «حتی خانمم هم از دستم ناراحت است؛ مگر نه قدم خانم.»شانه بالا انداختم.
گفت: «هر چه می گویم تمرین کن به من بگو حاج ستار، قبول نمی کند. یک بار دیدی فردا پس فردا آمدند و گفتند حاج ستار شهید شده، باید بدانی شوهرت را می گویند. نگویی آقا ستار که برادرشوهرم است، چند وقت پیش هم شهید شد.»
این را گفت و خندید. می خواست ما هم بخندیم. اخم کردیم. پدرش تند و تیز نگاهش کرد.
صمد که اوضاع را این طور دید، گفت: «اصلاً همه اش تقصیر آقاجان است ها! این چه بلایی بود سر ما و اسم هایمان آوردید؟!»
پدرشوهرم با همان اَخم و تَخم گفت: «من هیچ بلایی سر شما نیاوردم. تو از اول اسمت صمد بود، وقتی شمس الله و ستار به دنیا آمدند، رفتم شهر برایتان یک جا شناسنامه بگیرم....
ادامه دارد...✒️
✫⇠قسمت :3⃣4⃣2⃣
#فصل_هجدهم
آن وقت رسم بود. همه این طور بودند. بعضی ها که بچه هایشان را مدرسه نمی فرستادند، تازه موقع عروسی بچه هایشان برایشان شناسنامه می گرفتند. تقصیر ثبت احوالی بود. اشتباه کرد اسم تو که از همه بزرگ تر بودی را نوشت ستار. شمس الله و ستار که دوقلو بودند؛ نمی دانم حواسش کجا بود، تاریخ تولد شمس الله را نوشت 1344 مال ستار را نوشت 1337. موقع مدرسه که شد، رفتیم اسمتان را بنویسیم، گفتند از همه بزرگ تر کدامشان است؟! تو را نشان دادیم. گفتند این ستار است، بیاید کلاس اول. بقیه هم حالا وقت مدرسه شان نیست. خیلی بالا پایین دویدم؛ بلکه شناسنامه هایتان را درست کنم؛ نشد.»
صمد لبخندی زد و گفت: «آن اوایل خیلی سختم بود. معلم که صدایم می زد ستار ابراهیمی ؛ برّ و بر نگاهش می کردم. از طرفی دوست ها و هم کلاسی هایم بهم می گفتند صمد. این وسط بدجوری گیر کرده بودم. خیلی طول کشید تا به این اوضاع عادت کردم.»
صمد دوباره رو کرد به من و گفت: «بالاخره خانم، تمرین کن به حاج آقایتان بگو حاج ستار.»
گفتم: «کم خودت را لوس کن. مگر حاج آقا نگفتند تو از اول صمد بودی.»
صمد دیگر پی حرف را نگرفت و به پدرش گفت: «آقا جان! بهتر است شما یک دوش بگیری تا سرحال و قبراق بشوی. من هم یک خرده کار دارم.
ادامه دارد...✒️
✫⇠قسمت :4⃣4⃣2⃣
#فصل_هجدهم
تا شما از حمام بیایی، من هم آماده می شوم.»پدرشوهرم قبول کرد. من هم سفره صبحانه را انداختم. خدیجه و معصومه را از خواب بیدار کردم. داشتم صبحانه شان را می دادم که صمد آمد و نشست کنار سفره.گفت: «قدم!»
نگاهش کردم. حال و حوصله نداشتم. خودش هم می دانست. هر وقت می خواست به منطقه برود، این طور بودم کلافه و عصبی. گفت: «یک رازی توی دلم هست. باید قبل از رفتن بهت بگویم.»
با تعجب نگاهش کردم.
همان طور که با تکه ای نان بازی می کرد، گفت: «شب عملیات به ستار گفته بودم برود توی گروهان سوم. اولین قایق آماده بود تا برویم آن طرف رود. نفراتم را شمردم. دیدم یک نفر اضافه است. هر چی گفتم کی اضافه است، کسی جواب نداد. مجبور شدم با چراغ قوه یکی یکی نیروها را نگاه کنم. یک دفعه ستار را دیدم. عصبانی شدم. گفتم مگر نگفته بودم بروی گروهان سوم. شروع کرد به التماس و خواهش و تمنا. ای کاش راضی نمی شدم. اما نمی دانم چی شد قبول کردم و او آمد.آن شب با چه مصیبتی از اروند گذشتیم.
ادامه دارد...✒️
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
پروازپرستویـےدیگر..🕊🌿
پاسدارجانبـازمدافعحرم
شهیدمهدۍغلمـانـےاعزامـےاز
تهراندرسوریهبهفیضشهادتنائلآمد🕊
🌷 #هنیئالڪیاشهید
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🌹#نام_و_نام_خانوادگی: محمد غفاری
🍃#نام_پدر : حسین
🌷#محل_تولد : همدان
🌼#تاریخ_شهادت: ۱۳۹۰/۶/۱۳
🌸#تاریخ_ولادت : ۱۳۶۳/۱۰/۳۰
☘#محل_شهادت: سردشت و در تپه جاسوسان
🌺#مدت_عمر: ۲۷ سال
💐#محل_مزار : گلزار شهدای همدان
📚#کتاب_مربوط_به_این_شهید: پرواز در سحرگاه
🍃#زندگی_نامه_شهید_محمد_غفاری
🌷شهید محمد غفاری در ۱۳ بهمن سال ۱۳۶۷ (#شب_جمعه و چند روز بعد از ایام فاطمیه) به دنیا آمد. وقتی به تقویم نگاه می اندازیم او درست مصادف با شهادت #امام_هادی (علیه السلام ) به دنیا آمد و بر همین اساس نام او را محمدهادی می گذارند. عجیب است که او #عاشق و #دلداده امام هادی (علیه السلام) شد.🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
#آرزوی_شهادت
#شهید_عباس_دانشگر_در_اربعین_حسینی(ع)
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌺🍃کنترل خشم🍃🌺🍃
ما 8 سال کنار هم زندگی کردیم شاید در این مدت 8 بار عصبانیتش را ندیدم،
💠همیشه خودش را کنترل می کرد و موقع عصبانیت تند صحبت نمیکرد و سکوت میکرد.
به نظرم یکی از دلایلی که خدا حامد را انتخاب کرد به دلیل اخلاق و رفتار خوب او بود.
✨اگر روزی می گذشت و او هیچ خدمتی نمیکرد آن شبش حتما این گله را داشت که امروز تمام شد و ما هیچ کاری نکردیم.
حامد در سوریه دوستانش را اجبار می کرد که کتاب بخوانند،
🔸همیشه با وجود حامد محیط، محیط شادی بود و دوستانش همیشه از همنشینی با حامد لذت میبردند.
#شهید_حامد_کوچکزاده
#مدافعان_حرم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
❣﷽❣ #چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 22 🔹➖✅✅ استاد پناهیان: آیا ما لازم داریم خداوند در دل ما عظمت داشت
❣﷽❣
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 23
✅🚩💠
استاد پناهیان:
"مرحله ی اول نماز خوب خوندن رفتار در نماز هست که باید مؤدبانه باشه"
😢 آقا ما تو نماز میخوایم توجه به خدا پیدا کنیم !
✅ ببخشید "توجه" رو چطور مینویسن ؟؟؟
با تاء دندونه دار یا دسته دار؟!
اصلا من و تو می فهمیم توجه یعنی چی؟؟؟
❓❗♦
قدرت توجه کردن میدونی چیه؟؟!
چیزیه که "باید خدا از آسمان بالا به انسان هدیه بکنه"
💟👇
نماز یعنی چی؟
" رعایت ادب چشم گفتن"
و فرمان اطاعت کردن
" و این خیلی زیباست "
یه مدتی سعی کن سر نماز ادب رو رعایت کنی بعد یه عشقی از خدا تو دلت می افته که نگو ...
🌺🌹🌺💓✌🔜
یه مدتی ادب رعایت کن در بارگاه ربوبی، یه معرفتی خدا به تو عنایت خواهد کرد که نپرس ...
صورت به خاک بگذار بگو :
😞
خدایا خواستی صورت به خاکم بنگری/
بهر مویت در هلاکم بنگری /
هان ببین افتاده ام از پا برت...
من برای کی سجده میکنم جز تو ؟
""نشون بده سر نماز که از خدا حساب میبری...""
این هیچ کاری نداره...
💠💠💠
#ادامه_دارد...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
اسفند ۹۳ چهل و پنج روزی می شد که #ابوالفضل سوریه بود.همه دلتنگش شده بودیم . ابوالفضل تماس گرفت و گفت بیایید سوریه چند روزی با هم باشیم و بعد برگردیم. دعوتش را قبول کردیم و با همسر و عروسم عازم سوریه شدیم.
وقتی رسیدیم فرودگاه دمشق ابوالفضل را آنجا زیارت کردیم و با هم رفتیم هتل. آن زمان،اوضاع سوریه، شرایط جنگی داشت طوری که جرات نمی کردم تنهایی از هتل خارج شوم. صدای تیر اندازی به قدری زیاد بود که گمان می کردم ممکن هست هر لحظه ما را بزنند.
یک هفته،مهمان بی بی زینب سلام الله علیها و حضرت رقیه سلام الله علیها بودیم.هر روز به زیارت این بزرگواران می رفتیم.
یک هفته کنار ابوالفضل بودیم. شاید بهترین روزهایی که توانستیم ابوالفضل را بیشتر ببینیم همان ایام بود. باهم حرف های مردانه میزدیم ، درد دل می کردیم و زیارت می رفتیم؛ روزهای قشنگ و بیادماندنی بود.
ابوالفضل می گفت:بابا کار خوبی کردید که آمدید خیلی دلتنگتان شده بودم.
بعد از یک هفته خاطره، به اتفاق ابوالفضل به ایران برگشتیم.
#پدرشهید #ابوالفضل_راه_چمنی
📚صندوقچه گل رز
❤️#کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•