دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۵۷ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۲۵۸
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#ترک_گناه امروزم روز هشتم از ده روزمون بود✅ میدونی چرا #گناه می کنیم؟ چون دنبال #لذت هستیم بیشتر
⚘﷽⚘
✅ توبه چند تا شرط داره
1. پشیمانی جدی از گذشته
2. تصمیم جدی به ترک گناه
3. جبران حق الله (مثل نماز و روزه قضا، یا خمس نداده شده و....)
4. جبران حق الناس (مثلا اگر ظلمی در حق کسی شده، یا مال شخصی برداشته شده و....)
سعی کنین واقعا خودتونو به گروه توبه کنندگان درگاه خدا برسونین
☺️☺️
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘
#خاطرهای_خواندنی_از_زبان_برادرشهید_مدافع_حرم_علیرضا_قبادی
🥀علیرضا قبادی شهید مدافع حرم و #دانشجوی_سما دانشگاه آزاد اسلامی واحد کرج است. برادر شهید علیرضا قبادی از همرزم برادر شهیدش خاطرهای نقل میکند که در زیر میخوانیم.
می گفت بنده اولین باری که به منطقه اعزام شدم با شهید قبادی آشنا شدم؛ با شهید در منطقه بودم که ناگهان #بیسیم زدند که دشمن به ماشین یکی از بچهها حمله کرده است و متاسفانه تعدادی از بچه ها #شهید یا #مجروح شدهاند.
شهید علیرضا به محض شنیدن خبر سریع خود را برای رفتن به منطقه مورد نظر آماده و #مسلح کرد. #گفتم: علیرضا صبر کن تا نیروهای کمکی بیایند.
شهید علیرضا قبادی گفت: نباید یک دقیقه هم صبر کرد؛ پیکر شهدا و مجروحان نباید #دست_دشمن بیفتد!؟ دشمن بچه ها را سلاخی می کند.
گفتم: آخه تعداد ما کم است؛ امکان دارد دشمن #کمین کرده باشد.
شهید علیرضا خیلی محکم گفت: هر که می خواهد بیاید #یا_علی وگرنه خودم تنها می روم.
وقتی قاطعیت را در صدا و چهره اش دیدم گفتم باشه من می آیم. تعدادمان ۶ نفر بود. شهید علیرضا بچه ها را مسلح کرد و همراه اش چند خشاب پر و چند آر پی جی اضافه آورد. خودش پشت فرمان ماشین تویوتا نشست و ما هم عقب ماشین.
نزدیک منطقه مورد نظر رسیدیم که شهید علیرضا ماشین را متوقف کرد و به ما گفت: شماها پیاده و با فاصله ۳متری از هم حرکت کنید! خیلی آرام و آهسته جلو می رویم.
گفتم: علیرضا منقطه #ساکت است!
شهید علیرضا با لبخند گفت: آره زیادی ساکت است!
به منطقه مورد نظر رسیدیم دیدیم پیکر شهدا و مجروحان در کنار ماشین روی زمین افتاده است. خواستیم جلو برویم که شهید علیرضا با دست اشاره کرد همانجا سنگر بگیریم و آماده #شلیک باشیم.
خودش یواش یواش به سمت ماشین حرکت کرد. با دست اشاره کردم علیرضا من هم بیایم؟ با اشاره گفت: نه.
با سرعت در ابتدا یک نفر از مجروحان را روی دوش خود گذاشت و عقب آورد.
گفتم: علیرضا اجازه بده ما هم کمک کنیم. گفت: امکان دارد دشمن اینجا برای ما کمین کرده باشد. شماها فقط هوای من را داشته باشید تا #پیکر_شهدا را هم بیاورم.
ظرف یک ربع ساعت، شهید علیرضا تمام پیکرها را به دوش گرفت و آورد. تمام لباس های شهید علیرضا قبادی از #خون_شهدا قرمز شده بود.
#درود_خدا_بر_غیرتش!
بعد از اینکه کارش تمام شد گفت: منطقه را ترک کنیم.
به اینجای ماجرا که رسید، همرزم شهید #آهی کشید و گفت: شهید علیرضا قبادی حتی نسبت به پیکر شهدا هم این چنین احساس #مسئولیت می کرد. #شهادت_کجا_و #من_کجا؟!
هنوز آنقدر خود را #تزکیه نکردم که شهید بشوم!
#یادش_با_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_وعجل_الفرجهم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
دقایقی #حرف_حساب_دل❣
#درد دارد دویدن(!) و نرسیدن
که دویدن ما #درجا زدن است...
.
به قول شهید آوینی تنها کسانی مردانه میمیرند که مردانه #زیسته باشند...
.
شهادت را نخواستیم و به خیال خودمان #عاشق شهادتیم...
بسنده کردیم فقط به عکس چسبانده شده ی دیوار #اتاق!
عکس و #دلنوشته_شهدایی که فقط پست #اینستاگرام شد!
کانال #تلگرامی که پر شد از صوت و روایت شهدا!
و تصویر زمینه ی گوشی هایمان که سنگینی نگاه #شهید را درک نکردیم...
.
.
#شهادت تنها برای #شهیدان است...
که #آسمان و #خاک این عالم شهادت می دهند به #برای_خدا_شدن شهیدان...
.
.
#نخواستیم شهادت را؛
اگر #می_خواستیم هر مکان و زمان که باشیم شهادت ما را در بر خواهد گرفت...
.
.
به یاد صحبت های حاج حسین یکتا در ظهر عاشورا ی فکه:
اگر شهادت را می خواستیم!
.
در شیراز هیئت رهپویان وصال هم باشی به شهادت میری...
در شمال تهران هم باشی،شهید صیاد شیرازی میری...
.
در وسط #بازار هم باشی،شهید لاجوردی میری...
وسط این رمل های #فکه بعد از جنگ هم باشی،سید شهیدان اهل قلم میری...
.
مصطفی احمدی روشن هم بشی،در کوچه پس کوچه های تهران به شهادت میری...
.
.
.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
💠احمدرضا بیضائی:
🍃🌸 میدونی برادر، چند وقته دارم به این فکر می کنم که شما بچه زرنگ بودید که اینجوری رفتید.
ما که به این روزگار آزگار دل بستیم و موندیم، باختیم.
اینجوری ب ریش من نخند...
#شهید_محمو_رضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃به یاد آن روزی، که لابلای هوای گرگ و میش صبح، میان مزه شیرین هوای پاییز، سیمای عاشقانه ات تا ابد بر لوح بهشتیان نقش بست❤️
🍃بابک نوری، شهیدی که معروف شده بود به #خوشتیپ_آسمانی، مانند نام خانوادگی اش، #نورانیت چهره اش زبانزد بود...
🍃شاید آن #اشک های شاعرانه برای مولای شهیدش، هرکدام همچو منشور، پرتویی از رنگین کمان را بر چهره اش نقش میبستند😌
🍃پرستوی عاشقی که سرزمین های #غرب، با آغوش باز پذیرای اقامتش بودند، اما بلیط در دستانش، گذر عاشقانه و یکطرفه ای بود به #سوریه. زمین، نردبان صعودش بود و آسمان، دل مشغولی اندیشه اش.
🍃شرط گزینش آزمون سبکبالان، زیبایی رخساره #دل است. غافل از آنکه هم #ظاهر و هم #باطن تو، هردو مملو از زیبایی حضور آفریدگار بود.
تو مجوز پرواز گرفتی و ما نیز که مفتخر بودیم به سیمای مزین، با قلب #تاریکمان دوباره جاماندیم و #جاماندیم و جاماندیم...
✍نویسنده : #مبرا_پورحسن
🌺به مناسبت سالروز #تولد
#شهید_بابک_نوری
📅تاریخ تولد : ۲۱ مهر ۱۳۷۱
📅تاریخ شهادت : ۲۷ آبان ۱۳۹۶
📅تاریخ انتشار : ۲۰ مهر ۱۴۰۰
🥀مزار شهید : رشت
🕊محل شهادت : بوکمال سوریه
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #عاشقانه_دو_مدافع #قسمت_چهاردهم دیگه کم کم شروع کردم به درس خوندن. باید خودمو آماده میکردم بر
سلااااام سلااااام😊
یه خبر خوب برای طرفداران این رمان😊
ازیه منبع دیگه ادامه این رمان جذابمون رو پیدا کردم😄
از امشب بقیه رمان دومدافع رو براتون میزارم
ارسال عبور زمان بیدارت میکند همچنان پابرجاست😍
دوست شــ❤ـهـید من
سلااااام سلااااام😊 یه خبر خوب برای طرفداران این رمان😊 ازیه منبع دیگه ادامه این رمان جذابمون رو پیدا
#قسمت ۱۵
#عاشقانه دومدافع
گفت:۱۵تومن
۱۵تومن بهش دادم و گلهارو ازش گرفتم چند تاشاخه بیشتر نبود.
بطری آب رو از کیفم درآوردمو رو قبرو شستم بوی خاک و گل یاس باهم
قاطی شده بود. لذت میبردم از این بو
گلها رو گذاشتم روقبر دلم میخواست با اون شهید حرف بزنم اما نمیتونستم
میخواستم باهاش درد و دل کنم اما روم نمیشد از گذشتم چیزی بگم برای
همین به یه فاتحه اکتفا کردم.
یه شاخه گل یاس رو هم با خودم بردم خونه و گذاشتم تو گلدون اتاقم.
همون گلدونی که اولین دسته گلی که رامین برام آورد بود و گذاشته بودم
توش، بهم ریختم ولی با پیچیدن بوی گل یاس تو فضاي اتاقم همه چیزو
فراموش کردم و خاطرات خوب مثل چادری شدنم اومد تو ذهنم.
همه ی کلاس های دانشگاه تقریبا دیگه برگزار میشد
چندتا از کلاس ها روکه بین رشته ها،عمومی بود و با ترم های بالاتر
داشتیم
سجادی هم تو اون کلاس ها بود.
من پنج شنبه ها اکثرا کلاس داشتم و بعد دانشگاه میرفتم بهشت زهرا
پیش شهید منتخبم. سری دوم که رفتم تصمیم گرفتم تو نامه همه چیو
براش از گذشتم بنویسم و بهش بگم چی ازش میخوام!!!!!
نامه رو بردم خندم گرفته بود از کارم اصلا باید کجا میذاشتمش باالاخره
تمام سعی خودمو کردم و باهاش حرف زدم وقتی از گذشتم میگفتم حال
بدی داشتم و اشک میریختم و موقع رفتن یادم رفت نامه رو از اونجا بر
دارم.
با صدای سجادی از خاطراتم اومدم بیرون...
- خانم محمدی
به خودم اومدم با تعجب داشت نگام میکرد
نگاهش کردم تا چشمام به چشماش افتاد نگاهشو دزدید سرشو انداخت
پایین و گفت گوش دادید به حرفام
خجالت زده گفتم راستش نه تا یه جاهاییشو گوش دادم اما...
- لبخند زد و گفت خوب ایرادی نداره تا کجا گوش دادید
باصدایی که انگار از ته چاه میومد همونطور که سرم پایین بود گفتم:
داشتید میگفتید نمیتونستم نسبت به شما بی تفاوت باشم
پووووووفی کرد و آهی از ته دل کشید و ادامه داد:
بله نمیتونستم نسبت به شما بی تفاوت باشم خیلی خودمو کنترل میکردم.
_ خانم محمدی
این شهید شماست دیگه
- یعنی منظورم اینه که هر هفته میاید سر این قبر
سرمو به نشانه ی تایید تکون دادم
با دست به چند تا قبر اونطرفتر اشاره کردو گفت اونم شهید منه منم هر
هفته میام پیشش
اتفاقا هر هفته هم شما رو میبینم چند بار خواستم بیام جلو و باهتون حرف
بزنم اما نشد.
_ هفته ی پیش میدونستم که بخاطر خواستگاری چهارشنبه میاید منم
اومدم. حتی اومدم جلو که باهاتون صحبت کنم اما شما تا متوجه شدید
یکی داره میاد سمتتون رفتید
- خانم محمدی شما هرچیزی که من از همسر آیندم انتظار دارم رو دارید
تا اینجا متوجه شدم. اعتقادات و عقیدمون هم به هم میخوره ما باهم
میتونیم زیر سایه ی امام زمان خوشبخت باشیم
_ البته اگه شما هم قبول کنید ...
خیلی داشت تند میرفت
خندم گرفت و گفتم:
اجازه بدید آقای سجادی شما برای خودتون بریدید و دوختید من هنوز
جواب خیلی از سواالتمو نگرفتم علاوه بر اون شما از کجا میدونید من
چیز هایی که شما میخواید رو دارم. همیشه اون چیزی که فکر میکنید و
میبینید درست نیست
جدا از اون من هم برای خودم معیار هایی دارم از کجا میدونید شما همشو
دارید
اخم هاش رفت تو هم وبا ناراحتی گفت:
- معذرت میخوام اسماء خانم
اولین بار بود که اسممو صدا میکرد
یجوری شدم.
انگار اولین بار بود که صداشو میشنیدم
لپام قرمز شد از خجالت سرمو انداختم پایین حالا خوبه قربون صدقم نرفته
بوووود عجب بی جنبه ای بودماااااا
متوجه حالتی که بهم دست داده بود شد و پرسید چیزی شده ؟؟خودمو
کنترل کردم که صدام نلرزه و گفتم نه چیزی نشده
دستشو گذاشت رو دهنش که معلوم نشه داره میخنده و گفت:
- خوب تا الان من حرف زدم حالا شما بگید
سرفه ای کردم تا اومدم حرف بزنم گوشیم زنگ خورد...
کاملا فراموش کرده بودم مامان زنگ زده بود
گوشی هنوز دست سجادی بود
گوشیو گرفت طرفم
گوشیو ازش گرفتم جواب دادم...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۱۵ #عاشقانه دومدافع گفت:۱۵تومن ۱۵تومن بهش دادم و گلهارو ازش گرفتم چند تاشاخه بیشتر نبود. ب
#قسمت ۱۶
#عاشقانه دومدافع
مامان اجازه نداد حرف بزنم
- الو
- اسماء
- معلوم هست کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟ نمیگی نگران میشم؟
چرا انقد تو بی فکری
انقد بلند حرف میزد که سجادی صداشو میشنید...
بلند شدم رفتم اونور تر
سلام مامان جان ببخشید دستم بند بود نمیتونستم جواب بدم آنتن هم
نداشتم
- مگه کجایی که آنتن نداری؟
بهشت زهرا.
- چی بهشت زهرا چیکار میکنی؟برداشتت بردتت اونجا چیکار؟
اومدم جواب بدم که آنتن رفت و قطع شد....
باخودم گفتم الانه که مامان نگران بشه
چندبار شمارشو گرفتم اما نمیگرفت
اخمام رفته بود تو هم
درتلاش بودم که سجادی اومد سمتم
_ چیزی شده خانم محمدی
فقط آنتن رفت قطع شد فقط میترسم مامان نگران بشه
گوشیشو داد بهم و گفت:
- بفرمایید من آنتن دارم زنگ بزنید که مادر از نگرانی در بیان
تشکر کردم و گوشیو گرفتم
تصویر زمینه ی گوشی عکس یه سربازی بود که رو بازوش نوشته بود*
مدافعاݧ حرم*
خیلی برام جالب بود
چند دقیقه داشتم رو صفحه رو نگاه میکردم...
خندید و گفت:
چیشدزنگ نمیزنید؟
کلی خجالت کشیدم
شماره ی مامان رو گرفتم سریع جواب داد:
بله بفرمایید
سلام مامان اسماء ام .آنتن گوشیم رفت با گوشی آقای سجادی زنگ زدم
نگران نباش تا چند ساعت دیگه میایم خدافظ
نذاشتم اصن حرف بزنه میترسیدم یه چیزي بگه سجادی بشنوه بد بشه
گوشی سجادی رو دادم و ازش تشکر کردم
سجادی بلند شد و رفت سر همون قبری که بهم نشون داده بود نشست
گفت:
- خانم محمدی فکر کنم زیاد اینجا موندیم شما دیرتون شد اجازه بدید
من یه فاتحه ای بخونم و بریم
نصف گل هایی رو که خریده بود رو برداشتم با یه بطری آب و رفتم پیش
سجادی
روی قبرو شستم،گلهارو گذاشتم روش و فاتحه ای خوندم
سجادی تشکر کردو گفت:
- نمیدونم چرا قسمت نیست ما حرفامونو کامل بزنیم.
بلند شدیم و رفتیم سمت ماشین
در ماشین رو برام باز کرد
سوار ماشین شدم خودش هم سوار شد و راه افتادیم
تو راه پلاک همش تکوون میخورد من کنجکاوتر میشدم که بفهم چه
پلاکیه.
دلم میخواست از سجادی بپرسم اما روم نمیشد هنوز.
سجادی باز ضبط رو روشن کرد ولی ایندفعه صدای ضبط زیاد نبود
مداحی قشنگی بود...
"منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین
ببین که خیس شدم عرق نوکریمه این"
"دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه
چقد شهید دارن میارن از سوریه"
اشک تو چشمای سجادی جمع شده بود. محکم فرمون رو گرفته بود داشت
مستقیم به جاده نگاه میکرد
برام جالب بود
چند دقیقه بینمون با سکوت گذشت
تا اینکه رسیدیم به داخل شهر
اذان رو داشتن میگفتن جلوی مسجد وایساد سرشو بگردوند طرفم و گفت:
با اجازتون من برم نماز بخونم زود میام
پیاده شد من هم پیاده شدم و گفتم من هم میام
بعد از نماز از مسجد اومدم بیرون به ماشین تکیه داده بود تا منو دید
لبخند زدو گفت: قبول باشه خانم محمدی
تشکر کردم و گفتم همچنین
سوار ماشین شدیم و حرکت کرد. جلوی یه رستوران وایساد و گفت اگه
راضی باشید بریم ناهار بخوریم. گشنم بود نگفتم و رفتیم داخل رستوران و
غذا خوردیم
وقتی حرف میزد سعی میکرد به چشمام نگاه نکنه و این منو یکم کلافه
میکرد ولی خوشم میومد از حیاییکه داشت...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•