دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۲۱ #عاشقانه دومدافع شما تشریف ببرید من الان میام البته اگه اشکالی نداشته باشه.... متعجب از ما
#قسمت ۲۲
#عاشقانه دومدافع
.....وارد بشم.
_ من یک سال این دوری رو تحمل کردم تا شرایطمو جور کنم برای
خواستگاری پا پیش بزارم.
- نمیدونید که چقد سخت بود همش نگران این بودم که نکنه ازدواج کنید
- هر وقت میدیدم یکی از پسرهای دانشگاه میاد سمتتون حساس میشدم
قلبم تند تند میزد دل تو دلم نبود که بیام جلو ببینم با شما چیکار داره
- وقتی میدیدم شما بی اهمیت از کنارشون میگذرید خیالم راحت میشد.
وقتی این حرفهارو میزد خجالت میکشیدم و سرمو انداخته بودم پایین
- درمورد صداقت هم من به شما اطمینان میدم که همیشه باهاتون صادق
خواهم بود
- بازم چیز دیگه ای هست
فقط....
_ فقط چی
آقای سجادی من هرچی که دارم الان اگه اینجا هستم همش از لطف و
عنایت شهدا و اهل بیت هست
شما با توجه به اون نامه کماکان از گذشته ی من خبر دارید من خیلی
سختی کشیدم
- خانم محمدی همه ما هرچی که داریم از اهل بیت و شهداست ولی
خواهش میکنم از گذشتتون حرفی نزنید
_ شما از چی میترسید
آهی کشیدم و گفتم:از آینده
- سرشو انداخت پایین و گفت:چیکار کنم که بهم اعتماد کنید
- هرکاری بگید میکنم
نمیدونم....
و باز هم سکوت بینمون
برای گوشیم پیام اومد
سلام آبجی خنگم، بسه دیگه پاشو بیا خونه ،، از الان بنده خدا رو تو خرج
ننداز. یه فکریم برای داداش خوشتیپت بکن فعال
خندم گرفت
سجادی هم از خنده ی من لبخندی زد و گفت
- خدا خیرش بده کسی رو که باعث شد شما بخندید و این سکوت شکسته
بشه
- بهتره دیگه بریم اگه موافق باشید
حرفشو تایید کردم و رفتیم سمت ماشین
باورم نمیشد در کنار سجادی کاملا خاطراتم تو این پارک رو فراموش کرده
بودم...
پشت چراغ قرمز وایساده بودیم
پسر بچه ای به شیشه ماشین زد
سجادی شیشه ماشینو داد پایین
سلام عمو علی
- سلام مصطفی جان
عمو علی زنته ازدواج کردی؟
- سجادی نگاهی به من کرد و با خنده گفت: ایشالا تو دعا کن
سجادی ابروهاش به نشانه ی این که نگووو داد بالا
عمو خوش سلیقه ای هاااا
خندم گرفته بود
خوب دیگه مصطفی جان الان چراق سبز میشه برو
إ عمو فالو نمیگیری خاله شما چی؟
- خانم محمدی فال بر میدارید
بدم نمیاد.
چشمامو بستم نیت کردم و یه فال برداشتم
سجادی هم برداشت...
۵ثانیه مونده بود که چراغ سبز بشه...
سجادی دستشو دراز کرد و از داشتبرد ماشین کیف پولشو برداشت و یک
اسکناس ۵ تومنی داد به مصطفی.
چراغ سبز شده بود اما سجادی هنوز حرکت نکرده بود
ماشین ها پشت سر هم بوق میزدند
از طرفی داشتبرد همونطور باز مونده بود و سجادی میخواست ببندتش و
کیف پولو فال هم دستش بود
کیف پول و فال رو از دستش گرفتم و ازش خواستم حرکت کنه
کیف پولو داخل داشتبرد گذاشتم داخل داشتبرد پر از فال های باز شده
بود.
روی هر پاکت هم چیزي نوشته شده بود
داشتبرد و بستم.
فال ها دستم بود و قاطی شده بود
سجادی کنار خیابون وایستاد و برگشت سمت من
دوباره نگاهمون به هم گره خورد
سجادی نگاهشو دزدید و سمت دستام چرخوند و با خنده گفت:
_ إ فال ها قاطی شد
با سر تایید کردم و با ناراحتی گفتم:تقصیر من بود ببخشید.
ایرادی نداره دوباره نیت میکنم از بین این دو فال یکیشو بر میدارم
چشماشو بست و نیت کرد
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
عبور زمان بیدارت میکند🕰 #پارت9 صدف نگاه متعجبی به مشتری انداخت و گفت: –کارتون تموم شده خانم. بعد ز
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت11
لبخند زدم. خیالم کمی راحت شد. حالا دیگر او باید جواب مثبت بدهد.
–سن من خنده داشت؟
با شنیدن حرفش نگاهش کردم.
–نه اصلا. بعد سرم را پایین انداختم.
صدای چند پیام پشت هم از گوشیاش باعث شد نگاهی به صفحهاش بیندازد و اخم کند. آرام گفت:
–اگه سوالی دارید بپرسید.
کاش میشد بگویم، من سوالی ندارم فقط یک درخواست دارم و آن هم این که با من ازدواج کن.
–من سوالی ندارم. اگر شما چیزی میخواهید بدونید بپرسید.
خیلی جدی گفت:
–سوالی که نه، بعد عمیق نگاهم کرد و بعد از مکثی گفت:
–چهرتون اصلا به سنتون نمیخوره. کم سنتر به نظر میایید.
از تعریفش ذوق کردم.
–میخواستم در خواستی ازتون بکنم. دلشوره گرفتم و مبهوت نگاهش کردم.
وقتی تعجبم را دید پرسید:
–طوری شده؟
دستپاچه گفتم:
–نه، نه بفرمایید. "نکند بگوید از اتاق که بیرون رفتیم جواب منفی بدهم. نکند از من خوشش نیامده.
خدایا درخواستش این چیزها نباشد."
به روبرو خیره شد.
–قبول دارم درخواستم سخته، میتونید قبول نکنید.
"جون به لبم کردی بگو دیگه."
–راستش طبقهی بالای خونهی ما خالیه. فقط گاهی که برامون مهمون میاد یا برادرم با همسرش از خارج میان برای چند روز میرن اون بالا.
تصمیم دارم با همسر آیندهام اونجا زندگی کنم. کنار مادرم خیالم راحته.
"پس جاری خارجی دارم. بهتر از این نمیشه."
برای این که در گفتن جواب مثبت کمکش کنم گفتم:
–اتفاقا با مادر شوهر زندگی کردن خیلی هیجان انگیزه.
–واقعا؟
–نظر منه.
–البته من مشکل مالی برای اجارهی خونه ندارم. فقط اینطور صلاح میدونم.
"این حرفش یعنی جوابش مثبت است؟ وای خدایا ممنون، ممنون. "
–یه مطلب دیگه این که همسر آیندهی من باید همه جا با خودم بره، اصلا حق نداره تنهایی جایی بره.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–مشکلی هست؟
نمیدانم این حرف مضحک چه بود گفتم:
–آخه هر جا که نمیشه.
یک ابرویش را بالا داد:
–چرا؟
با کمی مِن ومِن گفتم:
–خب بعضی جاها آقایون نمیشه بیان.
بالاخره این موجود بد اخلاق لبخند زد.
–خب اون موقع مادرم هست. حتما باهاتون میاد.
–خب اگه ایشونم کار داشتن چی؟ کمی فکر کرد.
–خب صبر میکنید تا کارش تموم بشه.
–اگه کارم واجب بود چی؟
اخم ریزی کرد.
–کلا اصلا دلم نمیخواد همسر آیندهام پاش رو تنها از خونه بیرون بزاره. یه مورد دیگه این که من حرف رو یک بار میزنم، اگه انجام نشه اونقدر عصبانی میشم که خون جلوی چشمهام رو میگیره. همیشه حرف آخر رو اول میزنم و حوصلهی مخالفت ندارم.
با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم.
"این چه طرز خواستگاریه؟ خب یهو بگو نمیخوام زن بگیرم دیگه، تو که زن نمیخوای برده میخوای. حیف که من تصمیمم قطعیه برای ازدواج، وگرنه یه جواب منفی بهت میدادم که صداش تو کل محل بپیچه."
دوباره صدای پیام گوشیاش آمد. نگاهش کرد و بعد بلند شد.
–فکرهاتون رو بکنید. البته به نظرم بهتره هر دومون فکر کنیم. "خدایا این دیگه کیه؟ اون دیگه چرا میخواد فکر کنه؟ من که شرایطی براش نزاشتم." وارد سالن شدیم. نمیدانم چرا اخمهایش در هم بود من که چیزی نگفتم. آنقدر غرق فکر بودم که متوجه نشدم چقدر طول کشید که رفتند. در مورد حرفهای راستین به کسی چیزی نگفتم.
دو روز از روزی که آمده بودند گذشت ولی خبری نبود. زنگ نزده بودند. مادر با ناراحتی میگفت حتما نپسندیدند و دیگر زنگ نمیزنند، ولی من امیدوار بودم.
وقتی از سرکار به خانه برگشتم.
مادر را دیدم که سر در گریبان کرده و گوشهایی نشسته. تمام بدنم یخ زد. دنیا جلوی چشمهایم تیره و تار شد. بغض گلویم را گرفت. بعد از دو روز انتظار این رسمش نبود. نمیتوانستم باور کنم. اشارهایی به امینه کردم.
–زنگ زدن گفتن کنسله که مامان اینقدر ناراحته؟
امینه سری جنباند.
–نه بابا کاش اونا زنگ میزدن.
هراسان پرسیدم خب پس چی شده؟ یعنی اونا هنوز زنگ نزدن؟
–نه، حالا دیگه زنگم بزنن جواب مثبت بدن فکر نکنم مامان چندان خوشحال بشه. با این تورمی که روز به روز بالاتر میره.
–چی شده امینه؟
–این همسایه طبقهی هم کف امد بالا کلی واسه مامان درد و دل کرد. به خاطر گرونی و تورمی که به وجود امده خیلی ناراحت بود. الانم که یهو قیمت گوشت این همه کشیده بالا مونده چیکار کار کنه.
آخه میدونی که اونا یه بچه مریض دارن که رژیم غذایی خاصی داره، گوشتم جزوه رژیمشه. به جز اون دخترشم نامزده میگفت این جور پیش بره جهیزیهی دخترم رو چیکار کنم. مامان براش خیلی ناراحت شد. امینه صدایش را پایینتر آورد.
–فکر کنم به فکر جهیزیهی تو هم افتاده، حسابی فکرش مشغول شده. البته دیشبم بابا میگفت به خاطر گرونی گوشت قیمت غذاهای گوشتی رو مجبوره بالاتر ببره. اعصابش خرد بود، میگفت دیگه رستوران سود نداره. با امیر محسن مشورت میکردن که چیکار کنن.
ادامه دارد.....
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت11 لبخند زدم. خیالم کمی راحت شد. حالا دیگر
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت12
–خدا خیرشون نده اونا که باعث گرونی شدن. اونم اینقدر زیاد. نمیبینن بعد از نود و بوقی یه خواستگار درب و داغون برام پیدا شده، حالا نمیشد دو سه هفته دیگه خون مردم رو میکردن تو شیشه، حتما باید بزارن عدل وقتی واسه من خواستگار میاد؟ لابد الان اون کوه غرورم میگه همه چی گرون شده کلا من زن نمیگیرم. اون همینجوری هم با خودش دعوا داشت. حتما الان که گوشتم به گرونیها اضافه شده خون جلوی چشمش رو گرفته.
امینه خندید.
–چی میگی تو؟ باز قاطی کردی؟
–با این وضع دیونه نشم خوبه، آخه اون کبابی درب و داغون بابا همینجوریام همیشه سوت و کوره، چه برسه که گوشتم شده طلا.
–البته بابا میگفت امیر محسن یه فکرایی داره که این مشکل حل بشه، تو نمیخواد نگران باشی. بابا میگفت روزی ما دست مسئولا نیست دست خداست خودشم درستش میکنه، اگه مشکلی هم هست بیشترش تقصیر خودمونه.
پوفی کردم و عصبی گفتم:
–شب میخوابیم صبح پامیشیم میبینیم قیمتها کلی تغییر کرده.
قوم ما یه سور به اصحاب کهف زده.
امینه گفت:
– یه کاری کردن آدم میترسه بخوابه.
بیچاره قشر کارگر. الان کارمندا هم تو خرج خونشون موندن. چه برسه به اونا.
بعد فکری کرد و ادامه داد:
–الان لابد اعصاب حسن هم خرده. یه زنگی بهش بزنم. پاشم برم سر خونه زندگیم.
آریا که با دقت به حرفهای ما گوش میکرد گفت:
–الان به بابا زنگ بزنی میگه همونجا بمونید تا همه چی ارزون بشه. اصلا شاید واسه همین دنبالمون نمیاد.
امینه نگاه تندی به آریا انداخت و به طرف تلفن رفت.
با خنده سر آریا را بغل کردم و بوسیدمش.
– آخه مگه تو چند سالته که از این حرفها میزنی.
سرش را عقب کشید و گفت:
–آخه خاله دیگه گرونی رو همه میفهمن. رفتم گیم نت دیدم اونم گرون کرده.
–وا؟ گیم نت چرا گرون شده؟ چه ربطی داره؟
–منم همین رو گفتم: میگه چون همه چی گرون شده منم خودم خرج دارم.
–آهان، از اون جهت.
بعد از این که امینه به شوهرش زنگ زد. گفت:
–برم وسایلام رو جمع کنم حسن گفت میاد دنبالمون.
مادر گفت:
–بگو شام بیاد اینجا بعد از شام برید.
–نه مامان جان دیگه چند روزه مزاحمیم...
–ای بابا خودت رو لوس نکن.
امینه حرفی نزد و به طرف اتاق رفت.
کنار مادر نشستم.
–نگران نباش مامان. من خودم پسانداز دارم، از پس جهیزیم برمیام.
مادر پوزخندی زد.
–با پس اندازت الان دیگه فقط میتونی چند قلم از جهیزیهات رو بخری. یخچالی که دلت میخواست واسه جهیزیت بخری قیمتش سه برابر شده. باورت میشه؟ تازه میگن اگه همینجوری پیش بره گرونتر هم میشه.
نگاهم را به گلهای قالی دوختم.
–میگن دعای مادر گیراست. شما دعا کن من ازدواج کنم و برم سر خونه و زندگیم. اصلا جهیزیه نمیخوام.
–میخوای یه عمر خانواده دوماد بکوبن تو سرت که جهیزیه نداشتی؟ توام اون موقع که ارزونی بود ازدواج نکردی حالا آخه وقت...لااله الله
–ای بابا، مادر من، شما فقط دعات رو بکن. نمیخواد نگران هیچی باشی.
فوقش وسایل ارزون تر میخرم. حتما که نباید که اون مارک بخرم.
سر سفرهی شام نشسته بودیم که صدای زنگ تلفن بلند شد. قلبم به تپش افتاد.
با خودم فکر کردم کسی که پشت خط است یا عمه است یا مادر فرد مورد نظر.
عمه گاهی شبها زنگ میزد تا حال پدر را بپرسد. خانهشان کوچهی پشتی ما بود. آن روز مادر راستین خان وقتی گفت خانهشان کجاست فهمیدم خانهشان روبروی خانهی عمه است. عمه اکثرا فقط با تلفن حال پدر را میپرسید هیچگاه تنها بدون شوهرش به خانهی ما نمیآمد. همسرش اخلاقهای خاصی داشت. همین که مادر گوشی را برداشت امیر محسن کنار گوشم گفت:
–انشاالله خیره، ولی فرد مورد نظر نیست.
میدانستم ازدواج من برای برادرم هم دغدغه شده است. او بهتر از هر کسی میداند چه در دلم میگذرد.
گفتم:
–از کی تا حالا علم غیب پیدا کردی داداشم؟
–نیازی به علم غیب نیست، فقط کمی فکر میخواد. بعد با لحن خونسردی ادامه داد:
–عمس دیگه. اکثرا همین موقعها زنگ میزنه.
همه گوش تیز کرده بودیم تا ببینیم چه کسی پشت خط است.
از حرفهای مادر مشخص بود که عمه است.آهی کشیدم و شروع به بازی با غذایم کردم. "خدایا اصلا از این به بعد تا سر سفرهی عقد نشینما سورپرایزات رو باور نمیکنم."
بغض گلویم را گرفته بود. کاش حداقل زنگ میزدند و دلیل خبر ندادنشان را میگفتند.
در دلم حس بدی پیدا شده بود. الان خانوادهام چه فکر میکنند. لابد فکر میکنند که حتما من عیب و ایرادی دارم که هر کس میآید میرود و دیگر پیدایش نمیشود.
کاش همان خواستگاری که از من کوتاهتر بود را قبول میکردم. کوتاه بودن که عیب نیست. با صدای جمع کردن ظرفها به خودم آمدم.
مادر بشقابها را جمع میکرد.
–اُسوه دارم جمع میکنم. چرا نخوردی؟
بشقابم را برداشتم.
–خوردم. سیر شدم.
#ادامهدارد...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۲۷ مهر ۱۴۰۰
میلادی: Tuesday - 19 October 2021
قمری: الثلاثاء، 12 ربيع أول 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹ورود حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم به مدینه منوره
🔹انقراض حکومت بنی امیه، 132ه-ق
🔹هلاکت معتصم عباسی لعنة الله علیه، 227ه-ق
🔹موت احمد بن حنبل رئیس مذهب حنبلی، 241ه-ق
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام
▪️22 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️26 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️28 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️31 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز)
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
جان بِفِشانم زشوق ؛
در ره باد صبا ...
گر برساندبه ما ؛
صبحدمی بوی دوستـ❤️ـ
سلام بهترین دوستـ❤️ـ .....
#سلام
#امام_زمان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
✍صبح آمده
برخیز ڪہ خورشید تویے
در عالم ناامیدے امید تویے
در جشن #طلوع صبح در باغ وجود
آن گل ڪہ بہ روے صبح
خندید تویے
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
#صبحتون_شهدایی 🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
ز⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۲۶۴
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
⭕️ #حدیث_روز
🔸امام علی (ع):
🔹امانتدارى روزى مى آورد و خیانت در امانت فقر. (تحف العقول ص ۲۲۱ - بحارالأنوار (ط-بیروت) ج ۷۵، ص ۶۰، ح ۱۳۸)
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
یک شب تو خواب دیدمش بهش گفتم
محمدرضا اینقدر از حضرت زهرا(س)
دم زدی آخرش چه شد؟!
گفت همین که تو بغلِ فرزندش مهدی(عج)
جان دادم، برایم کافیست..!
#شهیدمحمدرضاتورجیزاده
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
👑 #حمثلحجاب
تو!برگزیدهاۍ
بانویادگارحضرتمادر
دردستانتوست(:✨
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•