eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
956 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ به آن امید که آید ... عنایتی بنماید به چشم ما بنهد پا ... دعا کنیم بیاید سلام موعـ❤️ـود مهربانم .... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ دیدارِ تو گر صبحِ ابد هم دهَدَم دست! من سَرخوشم از لذتِ این چشم به راهی... 🌤 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
ز⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۶۵ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ⭕️ 🔸نبی مکرم اسلام (ص): 🔹خداوند، چون خیر بنده‌ای را بخواهد، به او فهم دین می‌دهد و او را به دنیا، بی رغبت می‌گرداند و به عیوبش، آگاهش می‌سازد. (کنز العمّال، ح ۲۸۶۸۹) •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ خاطره شیرین شهیدمحمدرضا سنجرانی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ اللّٰهُمَّ‌فُکَّ‌ڪُلَّ‌أَسِیر 📲💔 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🌷تازه دامادی که ۲۳ روز بعد از ازدواجش شهید شد! 💐 سالروز شهادت شهید مدافع حرم هادی شجاع گرامی باد. 📚 «وهب زمان» نام پرمسمایی برای کتاب زندگینامه شهیدی است که، چون وهب نصرانی در شرایط تازه‌دامادی به شهادت می‌رسد. جوانی ۲۶ ساله که ۲۳ روز بعد از برگزاری مراسم ازدواجش در سوریه آسمانی می‌شود. در کتاب وهب زمان که در گفت‌و‌گو با خانواده و دوستان شهید جمع‌آوری شده، شمه‌ای از زندگی شهید هادی شجاع را پیش رو داریم، اما نقصان بزرگ این کتاب، عدم گفت‌وگو با همسر شهید است که خود نویسنده نیز در مقدمه به آن اشاره کرده است. 💠 شادی روح پرفتوح شهید شجاع صلوات •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۲۳ #عاشقانه دومدافع .....وارد بشم. _ من یک سال این دوری رو تحمل کردم تا شرایطمو جور کنم برای
۲۴ دومدافع دوتا فال و بین دستام نگه داشتم به سمتش گرفتم یکی از فال ها رو برداشت و باز کرد و خوند. و لبخندی روی لباش نشست از فضولی داشتم میمردم. با گوشه ی چشم به برگه ای که دستش بود نگاه میکردم اما نمیتونستم بخونم خیلی ریز نوشته شده بود .کلافه شده بودم پاهامو تکون میدادم متوجه حالتم شد و فال رو بلند خوند - دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندارم ... _ بعدم آهی کشید و حرکت کرد. - خانم محمدی شما فالتون رو باز نمیکنید .با بدجنسی گفتم : نه میرم خونه باز میکنم اخم هاش رفت تو هم و با ناراحتی گفت. باشه هر طور صلاح میدونید. خندم گرفته بود . دلم سوخت براش اما دوست داشتم یکم اذیتش کنم گوشی سجادی زنگ خورد چون پشت فرمون بود جواب داد و گذاشت رو بلند گو _ سلاااااام علی آقای گل _ سلام آقای محسنی فداکار إ چیشده علی جون حاالا دیگه غریبه شدیم که میگی محسنی _ نه وحید جان حالا قضیه ی فداکار چیه - سجادی خندید و گفت:هیچی... باشه باشه حاالا منو مسخره میکنی وایسا فردا تو دانشگاه جلوی خانوم ..... سجادی هول کرد و سریع گوشیو از رو بلند گو برداشت و گفت - وحید جان پشت فرمونم بعدا تماس میگیرم خدافظ... بعد با حالت شرمندگی گفت تورو خدا ببخشید خانم محمدی وحید یکم شوخه... حرفشو قطع کردم و باخنده گفتم ایرادی نداره خدا ببخشه... نگاهی به ساعتم انداختم ساعت ۴ بود چقدر زود گذشت اصلا متوجه گذر زمان نبودیم. - آقای سجادی فکر میکنم دیر شده باید برم خونه سجادی نگاهی به ساعت ماشین انداخت گفت:ای وای ساعت ۴ اصلا حواسم به ناهار نبود اجازه بدید بریم یه جا ناهار بخوریم بعد میرسونمتون. _ باور کنید اصال گشنم نیست. آخه اینطوری که نمیشه من اینطوری شرمنده میشم. تا یک ساعت دیگه میرسونمتون خونه. سرعت ماشین رو زیاد کرد و جلوی رستوران وایساد خیلی سریع غذا رو خوردیم و منو رسوند خونه داشتم از ماشین پیاده میشدم که صدام کرد. - اسمااااااء خانوم تو دلم گفتم واااای بازم اسمم و... بله - حرفی باقی مونده که بخواید بزنید إم.... نه فکر نکنم... شما چی - اصلا... من که گفتم مسئله فقط شمایید - اگه اجازه بدید من به مادرم بگم امشب زنگ بزنن با خانواده... حرفشو قطع کردم. آقای سجادی یکم به من زمان بدید... ممنون بابت امروز به خانواده سلام برسونید. خدافظ اینو گفتم و از ماشین پیاده شدم و با سرعت رفتم داخل خونه به دیوار تکیه دادم و یه نفس راحت کشیدم برخوردم بد بود. بچگانه رفتار کردم حتما سجادی هم ناراحت شد.... اما من ..من میترسیدم... باید بهم حق بده. باید درکم کنه من به زمان احتیاج دارم.... باید بهم فرصت بده... پکرو بی حوصله پله ها رو رفتم بالا وارد خونه شدم و یراست رفتم تو اتاقم لباسامو در آوردم و پرت کردم یه گوشه نشستم رو تخت. سردرد عجیبی داشتم موهامو دورو ورم پخش کردم و دوتا دستمو گذاشتم روی شقیقه هام _ خدایا...خودت کمکم کن تصمیم گیری سخته •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت14 رفته بودم آرایشگاه حرف بخت بستن و این چیزا
🕰 –چرا ساکتید؟ مایوسانه گفتم: –منتظرم بگید. می‌دانستم که چیز خوبی نمی‌خواهد بگوید. –اول این که نظرتون رو میخوام در موردخواستگاری بدونم.سرم را پایین انداختم. –مادرتون که زنگ زدن می‌گیم. – مامان امروز زنگ میزنه. شایدم تا حالا زده باشه چون من که از خونه زدم بیرون گفت میخواد تماس بگیره. –فعلا که زنگ نزده. از آینه نگاهم کرد. –از کجا می‌‌دونید؟ –اگه زنگ زده بودن من الان خبر داشتم. لبخند زد. –آهان، تو خانوادتون اطلاع رسانی آنلاینه؟ "تو اول جواب مثبت بده بعد سر شوخی رو باز کن. گفتم این ماشین قشنگااینجورینا...استغفرالله، خدایا من میخوام نگم خودش باعثشه."حرفی نزدم و او ادامه داد: –نظر مادرم مثبته. امروز زنگ میزنه که نظر شما رو هم بدونه.نتوانستم خوشحالی‌ام را پنهان کنم و لبخند پهنی زدم. "خدایا بازیت گرفته‌ها، ولی ایوالله داری." از آینه نگاهش کردم. خوشحال به نظر نمی‌رسید. جرات نکردم نظر خودش را هم بپرسم.شایدمی‌ترسیدم چیزی را بشنوم که انتظارش را نداشتم. انگار این راستین خان هم نظر مادرش نبود.با دلهره پرسیدم: –نظر شما با مادرتون فرق داره؟ نفس عمیقی کشید. –میشه نظرتون رو بدونم؟ –خب من و خانواده‌ام حرفی نداریم. نوچی کرد و به روبرو خیره شد.انگارازحرفم خوشش نیامد. اخم‌هایش درهم شد.کلافه گفتم: –میشه بگید چی شده؟ لطفا زودتر حرفتون رو بزنید.ماشین را به کنار خیابان کشید. –راستش توی همین دو روز مشکلی برای من پیش امد که... یعنی مشکلی که مادرم در جریان نیستن. نمیتونم بهشون بگم. به خاطر همون مشکل فعلا نمی‌تونم ازدواج کنم. نگاه شرمنده‌ایی مهمانم کرد و ادامه داد: –میخوام از شما خواهش کنم که به مادرم جواب منفی بدید.بعد سرش را پایین انداخت.حرفش انگار آب داغی بود که بر سرم ریخت.چطور می‌توانستم جواب منفی بدهم؟ بعد هم هیچی به هیچی؟ مگر دیوانه‌ام که خواستگار به این خوبی را از دست بدهم.با اخم نگاهش کردم. "خدایا این چی میگه؟" دستهایم را مشت کرده بودم. سرش را بالا آورد. –شما این کار رو انجام بدید در عوض من...نگذاشتم حرفش را تمام کند. –آقا مگه من مسخره شما هستم. پس این خواستگاری امدنتونم برای این بود که مادرتون رو از سرتون باز کنید؟ فکر کردید دختر مردم بازیچس؟ یا عاشق چشم و ابروی شماست که هر چی گفتید بگه چشم؟با چشم های گرد شده نگاهم کرد. –نه اصلا اینطور نیست. من اولش واقعا می‌خواستم... فریاد زدم: –نه شما از اولشم نقشه داشتید، وگرنه روز خواستگاری اونقدر شرایط نمیذاشتید. می‌خواستید من رو منصرف کنید. می‌خواستید یه جوری من رو... حرفم را برید: –من به خاطر تلفنی که یک ساعت قبل از خواستگاری بهم شد، متوجه شدم که برای خواستگاری کمی عجله کردم. اون موقع من تو گل فروشی بودم، قرارها هم گذاشته شده بود نمی‌تونستم همه چیز رو بهم بزنم.از حرفهایش بغضم گرفته بود. دیگر از تنهایی خسته شده بودم. بخصوص مشکلات خودم که زندگی را برایم سخت کرده بود. برای این که از سر خودم بازش کنم با صدای لرزانی گفتم: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت15 –چرا ساکتید؟ مایوسانه گفتم: –منتظرم بگید.
🕰 –اصلا من تصمیم گیرنده نیستم. بهتره با پدر و مادرم صحبت کنید. کامل به طرفم برگشت. –لطفا شما خودتون این کار رو بکنید. من قول میدم از خجالتتون در بیام. هر کاری بخواهید براتون انجام میدم. مثلا یه شغل بهتر یا پول... دستم را به طرف دستگیره‌ی در بردم. –من نیازی به کار و پول ندارم. به جای شغل پیدا کردن برای من، یاد بگیرید به دیگران احترام بزارید.همین که خواستم از ماشین پیاده بشوم، با عجز گفت: –بشینید می‌رسونمتون. تردیدم را که دید پایش را روی گازگذاشت.ماشین به حرکت درآمد.سکوتی که بینمان حاکم بود باعث شد بیشتر به پیشنهادی که داده بود فکر کنم.شاید اگر پولدار شوم وضعیت بهتری داشته باشم. دلم می‌خواست ازپیشنهادی که داده بود بیشتر بدانم. در دلم خدا خدا کردم که دوباره سر صحبت را باز کند.از آینه نگاهش کردم. از چین روی پیشانی‌اش معلوم بود غرقِ در فکر است.غرورم اجازه نمیداد که حرفی بزنم و در مورد پیشنهادش بپرسم. به خاطر عصبی بودنم ترجیح دادم سکوت کنم. با صدای زنگ گوشی‌ام از کیفم خارجش کردم. با اشاره گفت: –احتمالا مادرم به خانوادتون زنگ زدن. –الو. –سلام. مادر توضیح داد که مادر راستین زنگ زده و جواب خواسته و مادر هم جواب مثبت داده.هینی کشیدم و گفتم: –چرا جواب مثبت دادید. من باید بیشتر فکر کنم. مادر مکثی کرد و گفت: –حالت خوبه اُسوه؟ تو خودت گفتی... –بله گفتم. ولی الان نظرم عوض شده. نباید عجله کنم.بیچاره مادرم مانده بود چه بگوید که من گفتم: –حالا امدم خونه براتون توضیح میدم. بعد از قطع کردن تماس. دوباره نگاهی به آینه انداختم. اخمش باز شده بود. از آینه نگاهم کرد و گفت: –ممنونم. جبران می‌کنم.نگاهم را از چهره‌اش گرفتم و گفتم: –چطوری؟ الان خانوادم فکر میکنن من دستشون انداختم. فکر میکنن می‌خوام اذیتشون کنم. اگر الان برم بگم یهو نظرم عوض شده شک می‌کنن. ناراحت میشن. اصلا باور نمی‌کنن.با ابروهای بالا رفته پرسید: –یعنی اینقدر قطعی جوابتون رو گفته بودید؟خجالت کشیدم. هر حرفی میزدم به غرور خودم برمی‌خورد.برای عوض کردم موضوع گفتم: –شما در مورد مشکلی که گفتید حرف نمی‌زنید. ولی مدام از من اطلاعات می‌خواهید . حداقل بگید برای چی... –ببینید فعلا باید کاری کنیم که خانوادتون حرفتون رو باور کنن.مثلا بگید باید یه جلسه دیگه با من حرف بزنید. بگید اون روز خیلی از حرفها رو نزدید. بعد که ما امدیم و حرف زدیم شما بگید جوابتون منفیه. تا اون موقع منم فکر می‌کنم که چه دلیلی برای جواب منفی دادن شما پیدا کنم.در دلم گفتم:" آخه من قبلا گفتم خواستگارم هر عیب و ایرادی داشته باشه قبول می‌کنم الان تو چه بهانه‌ایی میخوای پیدا کنی؟"کمی فکر کرد و ادامه داد: –مثلا می‌تونید بهشون بگید خیلی بی‌ادبانه باهام حرف زد و من لحنش رو نپسندیدم. یا یه چیزی از این دست حالا تا اون موقع فکرهای بهتری به سرمون میزنه.در دلم به حرفهایش می‌خندیدم. –باید دلیلمون قانع کننده باشه. مگه بچه بازیه که این حرفها رو بزنم. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا