⚘﷽⚘
ترجيح مي دهم
تمامِ آشوب های دلم را
كنار گوشت نجوا كنم ..
بودنت را لازم دارم ،
برای چند دقيقه ابرازِ دلتنگى ..
.
.
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#پیامبر_اکرم_ص
كُلُّ حسناتِ بنی آدَمَ تُحصِهَا الملإئِكةُ اِلاّ حسناتِ المُجاهدینَ فاِنَّهُم یَعجِزونَ عن عِلمِ ثِوابِها.
فرشتگان تعداد کل ثوابها و حسنات آدمیان را میدانند مگر ثواب مجاهدین که از شمار و میزان آنها ناتوان هستند .
📚 مستدرک، جلد ١١، صفحه ١٣
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
ز⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۸۱ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
ز⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۲۸۲
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
💠شهید محمودرضا بیضائی
🍃🌸 میگفت:
خیلی به امام زمان ارادت داشت.
ازین ارادتای خشک و خالی که فقط بشینی بگی «آقاجان کی میای دورت بگردم» نه!
دنبال آمادگی بود
دنبال آماده سازی بود
دنبال آگاهی بود.
میگفت:
همون اولای دوره آموزشی با چند تا از بچه ها دوره های مهدویت راه انداخته بود در مورد علایم آخرالزمان و آیات و روایات در مورد امام زمان و از اینجور مسایل صحبت میکردن،البته جلساتشون زیاد طول نکشید چون یکی از فرماندهاشون فهمیده بود و بهشون گفته بود که تعطیلش کنن. محمودرضا هم راحت پذیرفته بود.
خودش میگفت تو اینجور جلسات اگه استاد نداشته باشی احتمال به انحراف کشیده شدن و مراد و مرید بازیای الکی زیاده.
(تجربه اش رو هم داشت.)
اما همش دنبال مطالعه درباره حضرت و شرایط ظهور و آمادگی برای ظهور بود.
این رو از نامه ی معروفی که برای خانومش تو ماههای آخر نوشته بود میشد کامل دید.
میگفت:
خلاصه اینکه انتظار محمود، یه انتظار واقعی بود. نمیخوام الکی محمود رو گندش کنم یا حالا که شهید شده مقدس بازی در بیارم،نه. محمود واقعا دغدغه امام زمانش رو داشت. واقعا داشت سعی میکرد آماده باشه. واقعا فرمایشات حضرت آقا و اطاعت از دستوراتشون رو در راستای ظهور و تمرینی برای ظهور میدید ...
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
🎬 #استوری|#شب_زیارتی
🔻مادرم بگو...
از شلوغیه شب جمعه های حرم بگو...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
اولین نامحرمی که شهید دید...
#شهیدعباس_دانشگر🌹
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
هر کس شب جمعه شهدا را یاد کندشهدا هم او را نزد ابا عبدالله یاد میکنند.
#شهید_مهدی_زینالدین
#یاد_شهدا_با_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_وعجل_الفرجهم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه.... #قسمت_چهل_و_دوم بابا روزنامه رو پرت کرد و اومد سمت مامان کو اردلان اردلان چی؟ منو ز
#عاشقانه دومدافع
#قسمت_چهل_و_سوم
چادرمو سر کردم پله هارو تند تند رفتم پایین چادرمو مرتب کردم و در
و باز کردم
چیزی رو که میدیم باور نمیکردم....
- اردلان بود
ریشاش بلند شده بود. یکمی صورتش سوخته بود و یه کوله پشتی نظامی
بزرگ هم پشتش بود
اومدم مثل بچگیامون بپرم بغلش که رفت عقب
- کجا زشته تو کوچه
خندیدمو همونطور نگاهش میکردم
- چیه خواهرنمیخوای بری کنار بیام تو؟
اصلا نمیتونستم حرف بزنم رفتم کنار تا بیاد تو
درو بستم و از پله ها رفتیم بالا
_ چشمم خورد به دستش که باند پیچی شده بود و یکمی خون ازش بیرون
زده بود
دستم رو گذاشتم رو دهنمو گفتم :خدا مرگم بده چیشده داداش
خندید و گفت: زبون باز کردی جای سلامتی هیچ چیزی نیست بیا بریم تو
داداش الان بری تو همه شوکه میشن وایسا من آمادشون کنم
_ رفتم داخل و گفتم :یاالله مأموره گازه حجاباتونو رعایت کنید
زهرا سریع چادرشو سر کرد و برای مامان هم چادر برد
مامان با بی حوصلگی گفت:مامورگاز تو خونه چیکار داره
- نمیدونم مامان، مثل اینکه یه مشکلی پیش اومده
خیله خوب باباتم صدا کن
- باشه چشم
_ بابا بیا مامور گاز
بابا از اتاق اومد بیرونو گفت: مامور گاز
خوب تو خونه چیکار داره
- نمیدونم بابا بیاید خودتو ببینید
بابا در خونه رو باز کرد و با تعجب همینطور به اردالان نگاه میکرد
اردالن بابا رو محکم بغل کرد و دستش رو بوسید
بابا بعد از چند ثانیه به خودش اومد و خدا رو شکر میکرد
_ از سرو صدای اونها مامان و زهرا هم اومد جلو
مامان تا اردلان دید دستاشو آورد بالا و گفت یا حسین، خدایا شکرت خدایا
هزار مرتبه شکرت بعد هم اردلان رو بغل کرد و دستشو گرفت
زهرا هم با دیدن اردالان دستشو گذاشت جلوی دهنشو لیوان از دستش
افتاد
اردلان لبخندی بهش زد، لبشو گاز گرفت و دستشو به نشونه ی شرمنده ام
گذاشت رو چشماش
مامان دست اردلان رو ول نمیکرد، کشوندش سمت خونه
همه جاشو نگاه میکرد وازش میپرسید ،چیزیت نشده
اردالان هم دستشو زیر آستینش قایم کرده بود و میگفت: سلام سلامم مادر
من
مامان از خوشحالی نمیدونست باید چیکار کنه
اسماء مادر برای داداشت چای بیار، میوه بیار،شیرینی بیار، اصن همشو بیار
- باشه چشم
زهرا اومد آشپز خونه دستاش از هیجان میلرزید و لبخندی پررنگ رو
صورتش بود چهرش هم دیگه زرد و بی حال نبود
محکم بغلش کردم و بهش تبریک گفتم
خدا رو شکر اونشب همه خوشحال بودن
رفتم داخل اتاقم ،رو تختم نشستم و یه نفس راحت کشیدم
_ گوشیمو برداشتم و شماره ی علی رو گرفتم
الو
جوابشو ندادم دوست داشتم صداشو بشنوم
دوباره گفت: الو همسرجان
قند تو دلم آب شد اما بازم جواب ندادم
گوشی رو قطع کرد و خودش زنگ زد الو اسماء جان
الو سلام علی
پووووفی کردو گفت: چرا جواب نمیدی خانوم نگران شدم
آخه میخواستم صدای آقامونو گوش بدم
خندیدو گفت :دیوووونه
_ جان دلم کار داشتی خانوم جان
اووهوممم علی اردالان اومده
- اردلان شوخی میکنی چه بی خبر
آره والا دیوونست دیگه
- چشمتون روشن
مرسی همسرم .شب بیا خونه ما
- واسه شام دیگه
آره
- به شرطی که خودت درست کنی
چشم
_ چشمت بی بلا
پس زود بیا فعال
- فعال....
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت60 به شرکت که رسیدم. خانم بلعمی را دیدم که آی
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت61
–از سوالم جا خورد ولی زود خودش را جمع و جور کرد.
–آره دیگه پس کی گفته، من که علم غیب ندارم.
دستم را مشت کردم و روی پایم فشار دادم. خجالت زده به میز خیره شدم.
–اصلا فکر نمیکردم همچین کاری کنه.
–اون ظاهرش با باطنش خیلی فرق داره، آدم درستی نیست، شک نکنید یکی دو ماه دیگه که با پری ناز ازدواج کنه شما رو اخراج میکنه چون دیگه نیازی بهتون نداره، هم خرش از پل گذشته، هم پری ناز میاد و همه کاره میشه. اونم که با تو کارد و پنیره، اون روزم داشت زیرآبت رو پیش راستین میزد.نگاهش کردم.
–منظورتون از انتقام چی بود؟صاف نشست و گفت:
–اون میخواد سهم من رو بخره،میدونم که پول قابل توجهی نداره، احتمالامیخواد آپارتمانش رو بفروشه،"اون که وقتی امده بود خواستگاری گفت باید خونهی مادرش زندگی کنیم. حرفی از آپارتمانش نزد."آقای طراوت با ناراحتی ادامه داد:
– اون در حق منم خیلی نامردی کرده، ولی هر دفعه من گذشت کردم. مظلوم نماییش رو نگاه نکنید. چون اون فعلا تو شرکت به شما بیشتر از هر کس دیگهایی اعتماد داره، ازتون میخوام تو یه کاری کمکم کنید تا حقش رو بزاریم کف دستش.اوهمینطور حرف میزد و توضیح میداد ولی من دیگر توصیحاتش را نمیشنیدم. یکه خورده بودم. چه فکر میکردم چه شد. چه خیالات خامی داشتم. طراوت انگار از تایید واریز پول توسط من و این چیزها میگفت ولی من فقط راستین جلوی چشمم بود. یعنی به پریناز هم موضوع را گفته. آبروی من را پیش او هم برده؟با صدای آقای طراوت به خودم آمدم.
–چرا حرفی نمیزنید؟ اینجوری هم به خاطر این که ضایعتون کرده تلافی کردید هم یه پول حسابی دستتون رو میگیره. هر دو به هدفمون میرسیم. با پیشنهادم موافقید؟اوچه میگفت؟ حرف از تلافی میزد؟ آن هم از راستین؟ مگر میتوانم؟ من اگر به او ضرری برسانم خودم را نابود کردهام. مگر میتوانم راه نفسم را ببندم ؟مگرمیتوانم قدرت زندگی کردن را از خودم بگیرم؟ از کسی انتقام بگیرم که باعث تولد دوبارهام شده؟ کسی که دیدن ناراحتیاش نیمه جانم میکند. من نمیتوانم روحم را به صلیب بکشم،نمیتوانم حقیقت قلبم را نادیده بگیرم و بفروشمش، آن هم به پول؟ مگر او چه کرده؟ جز این که به زندگیام روح داده... نه، من نمیخواهم دوباره دلم یخ بزند،سرم را بلند کردم و به آقای طراوت چشم دوختم.
–من اهل این کارا نیستم آقای طراوت. درسته از دستش دلخورم ولی اهل نامردی نیستم.به جلو خم شد.
–نامردی چیه؟ ما فقط حقمون رو میگیریم.حرف از حق میزند. مگر با پول حق من ادا میشد؟ اصلا تمام دنیاوحقهایش به چه دردم میخورد وقتی عشق اونباشد.آقای طراوت حرفش راازسرگرفت:
– اگه کمکم کنی تو هم شریکیها.میتونی یه ماشین زیر پات داشته باشی. با اخم نگاهش کردم.گفت:
–چیه؟ پولی که ازش میگیرم حقمه، چون روزی که قرار شد با هم شرکت بزنیم من...نگذاشتم حرفش را ادامه دهد.
–نه آقای طراوت، اون هر کاری هم کرده باشه من نمیتونم. تو رو خدا من رومعاف کنید. نفسش را از بینیاش بیرون دادوبلند شد.
–واقعا که هر کس... حرفش را نصفه گذاشت و سعی کرد آرام باشد.
–باشه، پس حداقل در مورد حرفهایی که بهتون زدم فکر کنید وچیزی به کسی نگید.
–من اصلا درست متوجه نشدم شما چی گفتین، که بخوام واسه کسی توضیح هم بدم.با تعجب نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت.از فکر پیشنهاد ازدواج به کجارسیدیم. طولی نکشید که صدای خندههای آقای طراوت را با خانم بلعمی شنیدم.بااعصاب خرد سیستم را روشن کردم و به کارم مشغول شدم. کاش اصلا به این شرکت نمیآمدم. از وقتی آمدم اینجامشکلاتم هم بیشتر شد.موقع ناهار خانم ولدی وارد اتاق شد و به من و آقای طراوت گفت:
–بیایید دیگه، غذاهاتون رو گرم کردم.آقای طراوت رفت ولی من گفتم:
–من بعدا میخورم.
بعد از به اتاق آمدن آقای طراوت، برای خواندن نماز وارد اتاقک شدم. دیگر نماز خواندنم را پنهان نمیکردم. انگار همین که راستین موضوع را فهمید بقیه برایم اهمیتی نداشتند، شاید هم جرات پیدا کرده بودم.حال خوشی نداشتم، دلم پُر بود. میخواستم به زمین و زمان گیر بدهم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•