🏴🌴🕊🌹🕊🌴🏴
#حدیث_روز
#پیامبر_اکرم_ص
انی سمیت ابنتی فاطمة لان الله عزوجل فطمها وفطم من احبها من النار .
من نام دخترم را #فاطمه علیها السلام گذاشتم ، زیرا خدای عزوجل ، #فاطمه علیها السلام و هر کس که او را دوست دارد ، از آتش دوزخ دور نگه داشته است .
📚 عیون اخبار الرضا (ع)، جلد 2، صفحه 46
#شهادت_حضرت_زهرا_س
#تسلیت_باد
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۰۷ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۳۰۸
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
6.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
فرا رسیدن سالروز شهادت حضرت
فاطمه زهرا سلام الله علیها
بر تمام مسلمانان جهان تسلیت باد
#شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#شهید_محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🥀بسم الله الرحمن الرحیم🥀
ای وای مادرم دوباره دست به بازوگرفتی ومرا پریشان کردی ای وای مادرم دوباره پهلویت درد گرفت 😭😭
ومرا در هول ولا انداختی بمیرم برای تو مادر خوبم عزیزتر از جانم
ای وای مادرم حال تو به اضطرار و ناله رسیده است . ومن ضجه میزنم
ای وای مادرم حیدر کرارپس از شما در این شهر غریب تر از پیش می شود 🥀
ومن بر مظلومیت مولایم علی(ع) گریانم
کاش فدایتان میشدم با این جگر خون شده ام. 😭😭🥀🥀
شهادت بانوی بزرگوار الگوی تمام شیعیان مادرمان فاطمه زهرا سلام الله علیها را بر شما عزیزان وتمامی شیعیان تسلیت عرض می نمایم 🖤🖤😭😭🥀🥀
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🌱بسم الله الرحمن الرحیم 🌱
#معرفی_شهید
نام ونام خانوادگی شهید : میثم نجفی
تاریخ تولد :1367/2/10
تاریخ شهادت: 1394/9/12
محل شهادت : حلب . سوریه
تعداد فرزندان : یک فرزند به نام 🌹حلما🌹
شهید میثم نجفی متولد 1367 از نیروهای سپاه حضرت محمد رسول الله (ص) تهران بودند .
ایشان در سن 21 سالگی ازدواج کرده اند . تکاور بودند وعشق حضور در میان مدافعان حرم ایشان را به سوریه کشاند . ایشان برای دفاع از حرم اهل بیت وعصمت طهارت (ع) به صورت داوطلبانه رهسپار سوریه شده اند و بعد از مدتی در حلب سوریه مجروح شده اند وبه کما رفتند طولی نکشید که ایشان همچون دیگر اعضای کاروان شهدای مدافع حرم به سوی سالار شهیدان حصرت اباعبدالله الحسین پرکشیدند.
ایشان دراذرماه همزمان باایام اربعین سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین به شهادت رسیدند
شادی روح تمام شهدا صلوات 🥀🖤
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت114 بلعمی چهرهاش را مچاله کرد و گفت: –توام
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت115
خواستم از آبدارخانه بیرون بروم که با آقارضا رودررو شدیم. فوری سرش را پایین انداخت و عقب رفت و گفت:
–شما بفرمایید.
عذرخواهی کردم و رد شدم. بلعمی با کج و کوله کردن لب و دهنش به من اشاره کرد.
کنارش ایستادم و گفتم:
–تو قیافت اینجوری یا داری مسخره بازی درمیاری؟
–پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت:
–منظورم به اون پسرس، دیروز با منم رودر رو شد کلا گذاشت رفت. ولی الان ببین چه احترامی به تو میزاره.
–وا! گذاشت رفت؟ کجا رفت؟
–چه میدونم، رفت تو اتاق خودش تاچند ساعتم بیرون نیومد. دیروزفکرکردم مدلش اینجوریه، ولی الان میبینم بستگی به...
–این ناهار چی شد؟ یه کاسه میخوای داغ کنیا ولدی.این جملهی آقای خباز باعث شد بلعمی حرفش را نیمه بگذارد. من هم فوری به طرف میزم برگشتم. نمیخواستم با اقای خباز رودر رو شوم.پشت میزم نشستم و اوراقی که روی میز بود را نگاهی انداختم و شروع به وارد کردنشان به سیستم کردم.
نیم ساعت بعد هم راستین آمد و شروع به صحبت با تلفن کرد. گاهی شرایط کار را برای شرکتها توضیح میداد و گاهی هم متن قراردادها را میخواند. در مفاد قرار داد مدام با آقا رضا به مشکل میخوردند. اقا رضا موافق گرفتن یادادن چک بلند مدت نبود و سر این موضوع مدام بحثشان میشد. ولی درآخر این آقارضا بود که با منطقش راستین را توجیح میکرد.آفتاب شهریور ماه بد جور پشتم را داغ کرده بود و اذیتم میکرد ولی نمیخواستم پرده را پایین بکشم. میخواستم تمام حواسم به گرما وآفتاب باشد. میخواستم دستان آفتاب هم کنارم در اتاق حضور داشته باشد.گرمایش آرامم میکرد و از تپش قلبم جلوگیری میکرد. از وسط کمرم وزیربغلم قطرات عرق را احساس میکردم که یکی یکی و پشت سر هم صف کشیدهاند.حسابی گرمم شده بود. کمکم داشتم کلافه میشدم که بلند شدم و به آبدارخانه رفتم و آبی به سروصورتم زدم تا از این گرما نجات پیدا کنم.خانم ولدی با دیدنم گفت:
–چی شده؟ خوبی؟
–آره، چطور؟
–هیچی، احساس کردم پوست صورتت انگار یه کم قرمز شده.دستی به صورتم کشیدم و بدون حرف به اتاق برگشتم.با تعجب دیدم که پنجرهی اتاق بسته شده و پرده پایین کشیده شده. نزدیک میزم که شدم باد خنکی را احساس کردم، اسپیلت روشن بود.راستین در اتاق نبود. در دلم دعا کردم که خدا کند حالا حالاها به اتاق برنگرددتاکمی خنک شوم.صدایش را از اتاق کناری میشنیدم،گاهی هم که تلفن با او کار داشت خانم بلعمی به اتاق خباز وصل میکرد و راستین همانجا تلفنش را جواب میداد.ساعت کار که تمام شد خواستم از پشت میز بلند شوم که راستین وارد اتاق شد.اول نگاهش روی پنجره ایست کردوبعدبا لبخند رو به من گفت:
–لطفا شماره رمز سیستم رو به رضابگو،گاهی لازمش میشه. من فراموش کردم.
–الان بگم؟
–آره، میخواد بمونه حساب کتاب خودش رو تو فایل جداگونهایی وارد کنه.گوشیام را روی میز گذاشتم و سیستم را روشن کردم.
–میخواهید شما خودتون بیاییدببینیدبهش بگید. به طرفم آمد و روی صندلیام خم شد. انگار بوی عطرش باقلبم نسبتی داشتند، شاید هم قلب من به بوی عطرش حساس شده بود. همین که بوی عطرش در مشامم پیچید قلبم پاهایش را با تمام قدرت بر روی قفسهی سینهام کوبید. شاید بوی آزادی به سرش خورده بود و میخواست خودش را نجات دهد.انتظار چند ثانیهایی برای بالا آمدن این ویندوز لعنتی برایم مثل ساعتهای برزخ بود. شاید هزار سال طول کشید. نه قلبم دست بردار بود نه راستین، کاش کمی عقبتر میایستاد. دستم را روی موس فشار دادم تا لرزش انگشتانم این همه آشفتگی و نابسامانیام را برملانکند.انگار قلبم دچار تشنج شد. لحظهایی بیحرکت میماند و لحظهایی دیگرخودش به کار میافتاد.بالاخره ویدوز بالا آمد و راستین کمی عقبتر ایستاد و تصویر یک قبر و یک جسد کفن شده که روی صفحه گذاشته بودم را با دست نشان داد و پرسید:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت115 خواستم از آبدارخانه بیرون بروم که با
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت116
–این چه عکسیه؟ قحطی عکس بود این رو گذاشتی؟ چی نوشتی کنارش؟زیرلب نوشته را خواند."مرده می تواند بدریخت باشد،امانیرومند است، چرا که مرگ، اوراآزادکرده است."دستهایش را رویسینهاش جمع کرد.
–این چیه نوشتی؟
حالا دیگر قلبم قرار گرفته بود و من آرام شده بودم.سینهام را صاف کردم و گفتم:
–این رو یه نویسنده پرتقالی گفته، به نظرم حرف درستی زده.لبهایش را روی هم فشار داد.
–جنابعالی یا اون نویسندهی پرتقالی چند بار مردید که میدونید مرگ آزادتون کرده؟سرم را کج کردم.
–اون نویسنده که خیلی وقته مرده، احتمالا الانم آزاده دیگه. منم دیریازود...مکث کردم و او دنبالهی حرفم را گرفت.
–لابد بهش ملحق میشی...لبخند زدم. آقا رضا وارد شد و سوالی به راستین نگاه کرد. فوری رمز را به راستین گفتم وبلند شدم. کیفم را از روی میز برداشتم و خداحافظی کردم.به آبدارخانه رفتم و از ولدی هم خداحافظی کردم. وارد راهپلهها که شدم، پایم روی پلهی پنجم یا ششم بود که صدای راستین را شنیدم.
–خانم مزینی تلفن.ایستادم.وارد راه پله شد.اخم داشت. گوشیام را که روی میزجاگذاشته بودم را به طرفم گرفت وپرسید:
–مگه هنوزم باهاش در ارتباطی؟شنیدن صدای زنگ گوشیام و دیدن شمارهایی که رویش افتاده بود کافی بودبرای این که متوجه باشم منظورش کیست.به صفحهی گوشی خیره ماندم.به آرامی گفت:
–بگیر همینجا باهاش حرف بزن.گوشی را گرفتم و گفتم:
–من باهاش کاری ندارم. اون زنگ میزنه. به آرامی سرش را تکان داد و اشاره کردکه جواب دهم.
–الو.راستین اشاره کرد که روی اسپیکر بگذارم.پریناز با مهربانی احوالپرسی کردوپرسید:
–داری میری خونه درسته؟یک نگاهم به راستین بود یک نگاهم به گوشی.
–آره دارم میرم.
–خب چه خبر؟
–خبری نیست.
–شنیدم راستین شریک جدید داره.راستین لب زد.
–بهش بگو از کجا شنیدی.
من هم همان سوال را پرسیدم.پریناز گفت:
–خب دیگه، من از همه چی خبر دارم.
از حرفش عصبی شدم و بی مقدمه گفتم:
–پریناز میشه دیگه هیچ وقت به من زنگ نزنی؟ برو دنبال زندگیت چیکار داری اینجا چه خبره، میخواستی خودت بمونی بفهمی چه خبره، لابد از این به بعدم هر چند روز یه بار میخوای بهم زنگ بزنی خبر بگیری. من نه جاسوسم، نه از جاسوس بازی و این حرفها خوشم میاد.حرفهایم باعث شد آن ذات اصلیاش رابیرون بریزد و گفت:
–چته تو، فکر کردی لَنگ خبر دادن توام؟ من از همه چی خبر دارم. حتی میدونم میز تو الان تو اتاق راستینه. اگر بهت زنگ زدم فقط واسه این بود که بهت حالی کنم پات رو از زندگی من بکش کنارفهمیدی یا نه؟ به من میگه برو دنبال زندگیت، بچه پرو تو برو دنبال زندگیت، چی میخوای از اون شرکت،حالااینجوری شد حرف آخرم رو اول میزنم، خیلی زود از اونجا میزاری میری،وگرنه...همان لحظه راستین گوشی را از دستم قاپید و از اسپیکر خارجش کردوفریادزد.
–وگرنه چی؟ وگرنه چه غلطی میکنی؟بعد همانطور که با تلفن حرف میزد از پله ها پایین رفت. احساس کردم فشارم افتاد پاهایم به یکباره قدرت ایستادن را از دست دادند. من طاقت شنیدن این حرفها آن هم در حضور راستین رانداشتم. همانجا روی پله نشستم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم. شاید پریناز درست میگفت من اینجا چه میکردم.خودش هم که نیست بوی عطرش نفسم را بند میآورد. انگار عطرش جان تازهایی به پاهایم میداد. مشامم پر تر از قبل شدانگار همینجا کنارم بود.
–حالت خوبه؟با شنیدن صدایش به یکباره سرم را بلند کردم، او که خم شده بود چیزی نمانده بود تعادلش را از دست بدهد.هینی کشیدم و با صدای بلندی گفتم:
–مواظب باشید. همانجا یک پله پایینتر از من نشست.
زل زد به گوشیام که در دستش بود.
–آدم وقتی یه اشتباه میکنه گاهی تاسالها باید تاوان پس بده. دیگه جواب پریناز رو نده.با بیرحمی گفتم:
–شاید اونم حق داره، درسته خیلی اشتباه داره، ولی خب به خاطر علاقهایی که به شما داره نمیتونه دل بکنه، این خاصیت عاشقهاست.پوزخند زد.
–عاشق؟ عشق؟ همش توهم بود. البته برای من، اون از اولشم عشقی نداشت فقط به خاطر منافع خودش مجبور بود وانمود کنه که...سرش را پایین انداخت و آهی کشید که دلم برایش هزار تکه شد.به روبرو خیره شد و ادامه داد:
–اون موسسه که توش کار میکرد، توام یهبار اونجا رفته بودی یادته؟
–بله.
–درش رو تخته کردن. مدیراش یه مشت جاسوس بودن. امثال پریناز هم ممکنه زیر نظر باشن. میدونی چرا همش بهت زنگ میزنه؟
گفتم:
–خب به خاطر شما و ...حرفم را برید.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
12.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
فرا رسیدن سالروز شهادت حضرت
فاطمه زهرا سلام الله علیها
و ایام فاطمیه بر تمام مسلمانان
جهان تسلیت باد
#شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#ایام_فاطمیه
#شهید_محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•