دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم
📚#تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم🌷
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی 💚
🍂#فـصـل_چـهـل و سـوم
🍁#عـنـوان:عـدالـت،حـتی براے سـربـازهـای سـورے
#حاج_مصطفی محمدی،فرمانده تیپ مکانیزه ی امام زمان(عج)
تعریف می کرد.
ماه #رمضان بود و ما در #سوریه بودیم که یکی از افسران ارشدسوری به ضیافت #افطار دعوتمان کرد.با تعدادی از رزمندگان از جمله #شهید_بیضایی به میهمانی رفتیم.
خیلی هم #تشنه بودیم .دو سه دقیقه بیشتر تا #افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذاخوری شویم.
اما #محمودرضا منصرف شد و گفت من برمی گردم ،رزمندگان #لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود.من هم #مصرّ بودم که دلیل برگشتنش را بدانم.
#شهید_بیضایی به من گفت:شما ماشین را به من بده که برگردم.شما بروید و #افطارتان را بخورید.
بعد از افطار که برگشتید دلیلش را می گویم.
بعد از افطار گفت:اگر خاطرت باشد این #افسر قبلا هم یک بار ما را به مهمانی ناهار دعوت کرده بود.
آن روز بعد از ناهار دیدم ته مانده ی #غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها از شدت #گرسنگی آنرا با ولع می خورند.امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده ی غذای افطاری مرا به این #سربازها بدهند،من آن #افطاری را نمی خورم.
شـادے روح شـهـیـد #صـلـوات
🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷
🍂#فـصـل_چـهـل و چـهـارم
🍁#عـنـوان:شـوخ و جـدے
اهل #شوخی بود،زیاد اما #حدو_حدود نگه می داشت گاهی هم کاملا جدی بود ،#سهیل_کریمی هنرمند #مستند ساز بسیجی، در #حلب با #محمودرضا بود.
وقتی برای #تشیع_پیکرمحمودرضا به #تبریز آمد شب در منزل #حاج بهزاد پروین قدس تعریف می کرد:#محمودرضا شیطنت های خاص خودش را داشت،اما وقتی توی #کار می رفت،خیلی#جدی می شد.
یک بارمشغول #گرا گرفتن بود. چند #لبنانی آنجا بودند که مدام به پرو پای ما میپیچیدند.
#محمودرضا یکهو قاطی کرد،برگشت به من گفت:حاج #سهیل!اینها را #بزن بروند کنار.
پدر من را در آورده اند. هوا تاریک بود و#باسَلَفی ها یکی دو کیلومتر فاصله داشتیم.
من دست به یقه شدم و یکی دوتا از این #لبنانی ها را گرفتم هُل دادم.یکی آمد #گفت: بابا اینی که زدی #همکار تو بود.
گفتم #هــمـکار_چـیه؟ بعد فهمیدیم محمد دبوق بوده. آمدم گرفتم #بوسیدمش و #حسین(محمودرضا) را نشان دادم و گفتم مقصر این بود!این به من گفت اینها را دور کن.شما جلوی #دیدش را گرفته بودید.
داشت گرا می گرفت.توی #کارش_جدی بود.همانقدر که #شوخ بود #وارد_کار که می شد خیلی #جدی می شد #محمودرضا گاهی عالم و آدم را سرکار میگزاشت گاهی هم شوخی های عجیب و غریبی می کرد. حتی در محل کارش بخاطر یکی از این شوخی ها #توبیخ شده بود،اما هیچوقت با من ک #برادرش بودم شوخی نمی کرد.از چیزهایی که هنوز هم #یاد_آوریش مرا #شرمنده می کند،یکی همین مسئله است.
من فقط #سه سال بزرگتر بودم اما #محمودرضا حق #ادب را #ادا میکرد باهم ک بودیم خیلی بگو بخند می کردیم.
خیلی پیش می آمدکه درباره کارش یا از سوریه ومسائل معمولی و از سر کار گزاشتن هایش تعریف می کرد و #میخندیدیم.
اما هیچوقت نشدحتی #شوخی_کوچکی با من بکند و #بخندد.
شـادے روح شـهیـد #صـلـوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_و_عجل_فرجهم
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷
🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
تازه موتور خریده بودم. بعد از #افطار گفتم میآیم دنبالت باهم برویم مسجد ارگ.
از میدان شهدا که رد شدیم یک ماشین پیکان سفید #خلاف آمد و پیچید جلوی ما. بدجور خوردیم بهش. #پرت شدم. از بالای سرم رد شد خیلی متبحرانه خودش را جمع کرد. استخوان ترقوهام شکست.
محمدحسین زخم های سطحی برداشت. میخواستم زنگ بزنم به پلیس، نگذاشت. میگفت #طوری_نیست..
گفتم: بابا من داغون شدم، چیزی از موتورم نمونده
گفت: این بنده خدا گناه داره،#گرفتاره
بالاخره به راننده ماشین گفت برو! من رو برد بیمارستان امام حسین (ع). دکتر آورد بالای سرم.اذان گفتند؛ #بدون سحری نیت روزه کرد؛ هرچه اصرار کردم نرفت خانه
بچه اولش که به دنیا آمداز همان بدو تولد مشکل #تنفسی داشت.
هرچی زنگ میزدم جواب نمیداد.
بعد از چند روز پیام داد: دارم پسرم را #دفن میکنم
از یزد که آمدنمیخواستم راجع به آن قضیه صحبت کنم.
معلوم بود در دلش#غصه دارد. با خانمش میآمد مسجد ارگ
یکدفعه گفت: اگر این مناجات حاج منصور نبود نمیدانم میتوانستم این درد راتحمل کنم یانه...اینجا که میام آرام میشوم
شهید محمد حسین محمدخانی
شادی روح همه شهدا صلوات
🌸| @dosteshahideman
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸