eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
939 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ کـاش روزی بـرسـد، که به هم مژده دهیم... 🌸یوسـف فـاطـمـه دیـدیـــ....؟! مـن سـلامـش کـردم... پاسـخـم داد ، پاسـخـش طـوری بـود!! با خودم زمزمه کردم که امام‌... مگر این بی سر و بی سامان را⁉️ و شـنـیـدم فـرمـود: تو همانی که « » میخواندی 🌺اللهم عجل لولیک الفرج🌺 🍃🌹🍃🌹 💠 @dosteshahideman
🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊 🕊 💧 ح‌َمید آقآ میگفٺ :•{🙆🏻♂}• سینہ ز‌َنے خوبہ و‌َلے با ٺآمل°• با د‌َرس گیرے از ... مےگفٺ همینطور سینہ نزنید 🍃 توجہ ڪنید ٺو خودٺون° پرورشش بدید...|💚| خدا نکرده برای خالے کردن نباشه! •|‌ |• بریزید ❣میشه... غم اهل بیت برای روح خودمون خوبه؛ مگه نشاط بعد از هیئت رو ندیدید... 🕊| @dosteshahideman 🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊
🍃🌹🕊🌹🕊🌹🍃 🍃🌹: بدانید که به گفته ، هم اکنون از شما دو چیز را می خواهد یکی و دیگری در قبال مسئولیت تان و چه مسئولیتی بالاتر از حمایت و از این . 🌹| @dosteshahideman 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
من به تو و که در سنگرید ، پیام می دهم که خواهم آمد و انتقام خون های به حق ریخته را خواهم گرفت . نگرانی من و تو ای خواهرم اینست که مبادا سازشی صورت گیرد و به هدر رود و نتوانیم ندای امام را به گوش جهانیان برسانیم ، که ندای همان ندای است . (بخشي از انشاء شهيده 14 ساله ) 🌷| @dosteshahideman 🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷
🔸 ✍بعد از شهادت ایشان پیش امام خمینی رفتم ڪه آن زمان قم بودند. آمد و روی یڪ پتو نشست و من روبرویش نشستم. نوشته ای را برای امام خواندند و او سرش را پایین انداخت و بنا ڪرد ریختن و گفت: من برای شهید نیک بخت ناراحت شدم. موقعی که مصطفای خودم شهید شد، اینقدر ناراحت نشدم؛ برای اینڪه این شخصی بود که وقتی با تلفن با من حرف می زد، گفتم: چرا نمی آیی ڪه شما را زیارت کنم؟👈 گفت: آقا من نمی خواهم شما شوم. من می خواهم ڪاری ڪه اینجا انجام می دهم، استفاده اش برای شما باشد. شما هم خوشحال باشید. من برای این شدم ڪه این شخص می توانست نصف ایران را بچرخاند، ولی او به هدف خودش رسید. همچنین فرمودند: این چنین شخصیت هایی خیلی دیر به وجود می آیند. زمانی ڪه همه چیز را با هم داشته باشند؛ هم ، هم و هم و همه چیز راداشته باشند. اینها مانند یڪ ستون می توانستند برای مملڪت ڪار ڪنند. :۵۸/۵/۱۶،ترور توسط اشرار ضد انقلاب،شهرستان خاش 🌸| @dosteshahideman
🔲🔲🔲🔲🔲🔲🔲🔲🔲🔲🔲 ♨️ نمی‌دانستیم "دنیای بدون خمینی" چگونه قابل تحمل است 🔺مقام معظم رهبری: بارها به عرض کردم بزرگ من در پیشگاه این است که من قبل از شما بمیرم ارتحال بنیانگزار جمهوری اسلامی ایران به نیابت ازشهید بیضایی حضور امام زمان وشما تسلیت وتعزیت😭 باشد که ادامه دهنده مکتبش باشیم تا ظهور حجت خدا برزمین▪️ ╲\╭┓ ╭ ❤️🍃 ┗╯\╲ 🇮🇷 @dosteshahideman 🔲🔲🔲🔲🔲🔲🔲🔲🔲🔲🔲
این #صدای_دختران_انقلاب است که به گوش میرسد... مـا زنـده بـر آنیـم کـه آرام نگیـریم✌️ موجیم که آسودگی ما عدم ماست✌️ 🌹#حجاب هم مانند #نماز .... از #احکام_اسلام عزیز است و #اسلام یک دین اجتماعی است نه فردی ..... یعنی من تنها با حجاب باشم مدنظر نیست بلکه باید جامعه ام را محجبه کنم ....‌ 🌹پس حالا که ما نسبت به کل #جامعه #مسئولیم و از این مسئولیت بازخواست میشویم.... خدای را شاکریم که اسبابی فراهم کرد تا در یک حرکت خودجوش مردمی.... #قطره ای از دریا شویم و همچون #سیلی خروشان در مقابل دشمن اسلام بایستیم ان شاء الله به دعا و یاری #امام#زمان_مان_عج 🌹خوشا به حال کسانی که در راه یاری #دین_خداوند شب از روز نشناختند و جبهه را تشخیص دادند که روزی #شلمچه و #دوکوهه و .... میشود و روزی کوچه و خیابانهای شهرمان نام جبهه میگیرد .... 🌹آفرین بر #بصیرت آنهایی که #آرایش_جنگی دشمن را می بینند و خود را برای دفاع همه جانبه آماده می کنند یعنی بجای ابراز ناراحتی از اتفاقات ...#اقدام_و_عمل می کنند برای اصلاح ... #سومین_اجتماع_در_تهران #اولین_اجتماع_در_اصفهان #تهران_۲۰_تیرماه_ورزشگاه_شهید_شیرودی #اصفهان_۲۷_تیرماه_حسینیه_رضوی #هستیم_بر_آن_عهد_که_بستیمـ #صدای_دختران_انقلاب #هوای_شهر_را_تازه_میکنیمـ #بتاز_تا_بتازیم @dosteshahideman
⚘﷽⚘ سردار_بی_مرز 🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت 🍃درخواست از از فرماندهان خواهش میکنم که اگر خداوند توفیق را نصیبم کرد، اگر جنازه ام دست دشمنان اسلام افتاد، به هیچ وجه حتی اندکی از پول بیت المال را خرج گرفتن بنده‌ی حقیر نکنند☝️. از فرمانده‌ی محترم این عملیات و یا «» در خواست دارم فرصت دیدار با و سیدمان را برای خانواده‌ی این حقیر ایجاد نمایند🌷، تا شاید این کار باعث شود زحماتشان را تا حدی جبران کرده باشم. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ هوالرحمن . 💢 ما رو ول نمی کنند...- . یکی از ریاضی نقل میکرد: . قرار بود جمع منتخبی از اساتید و ریاضی برای شرکت در بین المللی به یکی از کشور های غربی برن. . وقتی سوار هواپیما شدم دیدم یه تو هواپیماست. . به خودم گفتم بفرما؛ اینا سفر خارجی هم ما رو ول نمیکنن.😒 . رفتم پیشش نشستم بهش گفتم: حاج آقا اشتباه سوار شدید نمیره😝 گفت: میدانم🤗 گفتم: حاجی قراره ما بریم کنفرانس علمی؛ شما اشتباهی نیاین😏 گفت: میدانم دیدم کم نمیاره. . جدیدترین و پیچیده ترین مساله ریاضیمو که قرار بود تو کنفرانس مطرح کنم داخل برگه نوشتم دادم بهش، گفتم شما که داری میای کنفرانس بین المللی ریاضی اونم تو یه کشور خارجی حتما باید ریاضی بلد باشید. اگر ریاضی بلدید این سوال رو حل کنید ، برگه رو بهش دادم و خوابیدم. . از خواب که بیدار شدم دیدم داره یه چیزایی تو برگه مینویسه. . گفتم: عجله نکن اگه بعدا هم حلش کردی من دکتر فلانی هستم از دانشگاه تهران. جوابشو بیار اونجا بده.😂 . دوباره خوابیدم.😴 بیدار که شدم دیگه نمی نوشت، گفتم چی شد؟ . 📝برگه رو بهم داد و گفت: سوالت چهار راه حل داشت سه راه حل نوشتم و اون راهی هم که ننوشتم بلد بودی.😁 . شوکه شده بودم ادامه داد: این هم مساله منه اگر تونستی حلش کنی من هستم از قم......... . بعدها فهمیدم که به ایشون لقب را دادند و ایشان در تمامی علوم صاحب نظر بود. . تا جایی که دورانی که پا تو سن نذاشته بود در هفته روزی یکبار عده ای از های و سایر کشور های برای کسب علم و ریاضی و نجوم خدمت ایشان میرسیدند. . حالا نظر این عالم بزرگ درباره رهبر معظم ای مدظله العالی: . "گوش تان به دهان رهبر باشد. چون ایشان گوششان به دهان (عج) است." . این جملات وقتی بیش تر معنا پیدا می کند که بدانیم صاحب تفسیر المیزان، علامه عارف آیت ا... طباطبایی درباره شاگردش علامه حسن زاده فرموده اند: حسن زاده را کسی نشناخت جز زمان.🌹🌹🌹 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ❤️‌‌برای لمسِ خیالت وضو می‌گیرم چشمانم لبریز باران می‌شود! ❤️سلام؛مولای من! چقدر لطیف است جنسِ دوست داشتنت... زمانم •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈سی و نهم✨ گفت: خوبم.نگران نباشید. بدون اینکه سرشو بالا
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈چهلم✨ یه قرار دیگه گذاشتن تا درمورد عقد و عروسی صحبت کنیم... قرار شد اسفند ماه تو محضر عقد کنیم،🙈پنج فروردین جشنی خونه بابا بگیریم.یکسال بعد عروسی کنیم.☺️💞امین از ارثیه پدریش خونه و ماشین داشت که قرار شد تو همون خونه زندگی کنیم.💝👌 اون شب خاله امین یه جعبه کوچیک 🎁بهم داد و گفت: _اینو امین داده برای شما.😊 وقتی رفتن،بازش کردم.یه انگشتر عقیق😍💍 زنانه بود.خیلی زیبا بود.☺️😍زیرش یه یادداشت بود که نوشته شده بود: ✍با ارزش ترین یادگاری مادرم.✍ انگشتر به دستم کردم.خیلی به دستم میومد.☺️ برای عقد بزرگترها همه بودن.... عمه ها،عمو و خاله ی امین.پدربزرگ و مادربزرگ ها؛عمه و دایی و خاله ی من.مامان و بابا و علی و محمد و خانواده هاشون. محضر خیلی شلوغ شده بود... قبل از اینکه عاقد برای بار سوم بپرسه آیا وکیلم، 👈تو دلم گفتم ✨ خودت خوب میدونی من کی ام.😞فقط تو میدونی من چقدر گناهکارم.😞اینا فکر میکنن من خیلی خوبم،😞کمکم کن باشم.🙏✨ -عروس خانم آیا وکیلم؟ 👈تو دلم گفتم✨ با اجازه ی ،با اجازه ی (ص)،با اجازه ی رسولت(ع)،با اجازه ی زمانم(عج)، گفتم: _با اجازه ی خانم زینب(س)، پدرومادرم، بزرگترها،شهید رضاپور👣و همسرشون.. بله...💓☺️ صدای صلوات بلند شد. امین هم بله گفت☺️ و عاقد خطبه رو شروع کرد.... بعد امضاها و مراسم حلقه ها و پذیرایی،خیلی از مهمان ها رفته بودن. 💓امین💓 و محمد یه گوشه ای ایستاده بودن و باهم صحبت میکردن..اطرافم رو خوب نگاه کردم.هیچکس حواسش به من نبود...🙈 منم از فرصت استفاده کردم و خوب به امین نگاه کردم.❤️👀 جوانی بیست و چهار ساله،لاغر اندام که موها و ریش مشکی و نسبتا کوتاه و مجعدی داشت.☺️کت و شلواری که به سلیقه ی من بود خیلی به تنش قشنگ بود.😍 اقرار کردم خیلی دوستش دارم.😍 مریم اومد نزدیکم.آروم و بالبخند گفت: _بسه دیگه.خجالت بکش.پسر مردم آب شد.😉 امین متوجه نگاه من شده بود و از خجالت سرشو انداخته بود پایین.☺️😅به بقیه نگاه کردم.همه چشمشون به من بود و لبخند میزدن... از شدت خجالت سرخ شده بودم.سرمو انداختم پایین و دلم میخواست بخار بشم تو ابرها.😬🙈 سوار ماشین امین شدم... فقط من و امین بودیم.با آرامش واحترام گفت: _کجا برم؟😊 -بریم خونه ما.☺️☝️ دوست داشتم با امین بریم بهشت زهرا (س)پیش پدرومادرش... گرچه بهتر بود با لباس عقدم میرفتم ولی دوست همه کنن. ترجیح دادم چادر مشکی و لباس بیرونی بپوشم.لباس عقدم پوشیده بود ولی سفید بود و میکرد. گل خریدیم و رفتیم سمت بهشت زهرا(س). تو مسیر همش به امین نگاه میکردم👀❤️ ولی امین فقط به جلو نگاه میکرد. بهتر،منم از فرصت استفاده میکردم و چشم ازش برنمیداشتم.😇 یک ساعت که گذشت بالبخند گفت: _خب صحبت هم بفرمایید دیگه.همه ش فقط نگاه میکنید.😍😉 دوست داشتم زودتر باهام خودمونی حرف بزنه.از کلمات شما و افعال سوم شخص استفاده نکنه.🙈میدونستم امین خیلی با حجب و حیائه و اگه خودم بخوام مثل دخترهای دیگه رفتار کنم،این روند طولانی تر میشه.😬پس خودم باید کاری میکردم. گرچه ولی امین بود و معلوم نبود چقدر کنار هم میموندیم.نمیخواستم حتی یک روز از زندگیمو از دست بدم.دل و زدم به دریا و گفتم: _امین.☺️ بدون اینکه نگاهم کنه،سرد گفت: _بله.😐 این جوابی که من میخواستم نبود.🙁شاید زیاده روی بود ولی من وقت نداشتم.دوباره گفتم: _امین.☺️ بدون اینکه نگاهم کنه،بالبخند گفت: _بله.😊 نه.این هم نبود.🙈برای سومین بار گفتم: _امین.☺️ نگاهم کرد.چشم تو چشم.با لبخندگفت: _بله☺️ خوشم اومد ولی اینم راضیم نمیکرد.🙈برای بار چهارم گفتم: _امین.☺️ چشم تو چشم،بالبخند،با اخم ساختگی، گفت: _بله😠☺️ نشد.پنجمین بار با ناز گفتم:😌 _امییییین.☺️ به چشمهام نگاه کرد و بالبخند و خیلی مهربون گفت: _جانم😍 این شد.از ته دل لبخند زدم...😌😍 و همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم:... ادامه دارد... این قسمت اضافه هم برای لایک‌ها✨ ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈نود و هفتم ✨ _... حتی اگه مجلست به هم ریخت.. مطمئن باش #
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈نود و هشتم ✨ ولی زندگی من و وحید و سختی هامون تازه شروع شد...😊 قبل عروسی وحید بهم گفت: _دوست داری ماه عسل کجا بریم؟ گفتم: _جاهایی که بریم ،تا من کنم... ☺️👌 -هر جایی که میتونیم بریم.😍 -هر جایی؟!!😅 یه کم دقیق نگاهم کرد.لبخند زد و گفت: _کربلا؟😍🌴 از اینکه اینقدر خوب منو میشناخت خوشحال شدم.گفتم: _میتونیم؟😍😳 یه کم مکث کرد و گفت: _یه کاریش میکنم.😉 بخاطر شرایط امنیتی کاریش بهش اجازه همچین سفری رو نمیدادن.خیلی تلاش کرد تا بالاخره تونست هماهنگ کنه که بریم. دو روز بعد عروسی راهی کربلا شدیم. 😍🌴🕌😍 دل تو دلم نبود.حال وحید هم مثل من بود.هیچ کدوممون روی زمین نبودیم. وقتی وحید روضه میخوند 😢هیچ کدوممون آروم شدنی نبودیم.😭😭حس و حالمون تعریف کردنی نبود.وقتی با هم بودیم باهم گریه میکردیم.هیچ کدوممون اصراری برای پنهان کردن اشک ها و بغض هامون نداشتیم... 😭🙏😭نگران ریا شدن نبودیم. 💝من و وحید یکی بودیم.💝 کافی بود اسم حسین(ع)رو بشنویم اشک مثل سیل از چشمهامون جاری میشد. ساعت ها تو بین الحرمین می نشستیم،به گنبد امام حسین(ع)نگاه میکردیم، گریه میکردیم.👀😭👀به گنبد حضرت اباالفضل(ع)نگاه میکردیم، گریه میکردیم.👀😭 خیلی ها گفتن اونجا برای ما هم دعا کنید ولی ما اونجا حتی به خودمون هم فکر نمیکردیم.اونجا فقط حسین(ع) بود و . 👈اصلا وحید و زهرا مطرح نبود.👉 فقط حسین(ع) بود و اشک.💖😭اونجا حتی نیاز نبود کسی روضه بخونه.به هر جایی نگاه میکردیم روضه بود.آب..خیمه گاه..آفتاب سوزان...داغی زمین..تل...بچه ها..گودال....همه روضه بود. هردومون برای اولین بار بود که میرفتیم. هردو مون داشتیم دق میکردیم.نفس کشیدن تو کربلا واقعا سخت بود.زنده بودن تو کربلا باعث شرمندگی بود. شرمنده بودیم که چرا با این همه مصیبت ما هنوز زنده ایم.شرمنده بودیم که خدا،حسینش(ع) رو فدای تربیت شدن ما کرد و ما هنوز................😭😓😭 اون سفر برای هردومون سفر عجیبی بود. وقتی برگشتیم هم قلب و روحمون😣 اونجا بود. قبل از سفر کربلا مداحی های وحید سوزناک و با گریه بود.خودش هم گریه میکرد ولی بعد از سفر کربلا مداحی کردن براش خیلی سخت شده بود.😣😭وقتی مداحی میکرد خودش هم آروم شدنی نبود.مجلس ملتهب میشد.😫😭دیگه هیچ وقت روضه گودال نخوند.وقتی روضه میخوند همه نگران سلامتیش بودن.دیگه کمتر بهش میگفتن مداحی کنه.من حالشو میفهمیدم.بعد از سفر کربلا منم تو روضه ها دلم میخواست بمیرم از غصه.😣😭 هروقت وحید میرفت هیئت، منم باهاش میرفتم.همه میدونستن من و وحید با هم ازدواج کردیم و منو خانم موحد😍 صدا میکردن. یه شب که هیئت تموم شد نزدیک ماشین با یه خانمی که تو هیئت با هم دوست شده بودیم،صحبت میکردم.وحید با آقایی نزدیک میشد.قبل از اینکه وحید چیزی بگه اون آقا گفت: _سلام خانم روشن. از اینکه کسی تو هیئت منو به فامیل خودم صدا کرد تعجب کردم.نگاهش کردم.سهیل صادقی بود. سرمو انداختم پایین و سلام کردم.بعد احوالپرسی همسرش رو معرفی کرد.همون خانمی که قبلش داشتم باهاش صحبت میکردم.دختر خیلی خوبی بود.بعد احوالپرسی وحید به آقای صادقی گفت: _ماشین آوردی؟😊 آقای صادقی گفت: _آره.ممنون.مزاحمتون نمیشیم.☺️ خداحافظی کردیم و رفتن.وقتی تو ماشین نشستیم وحید گفت: _سهیل پسر خیلی خوبیه.به اون چرا جواب رد دادی؟😊 از حرفش تعجب کردم.لبخندی زد و گفت: _این روزها خیلی ها وقتی میفهمن با تو ازدواج کردم یه جوری نگاهم میکنن.از نگاهشون معلومه قبلا خاستگار تو بودن. -چند وقته میشناسیش؟😅 -چند سالی هست.😊 -از گذشته ش چیزی بهت گفته؟ -یه چیزایی. -چی مثلا؟😅 -گفته بود تو یه مسائل دینی ابهاماتی داشته و یه دختری کمکش... حرفشو نصفه گذاشت و به من نگاه کرد. -تو کمکش کردی؟؟!!!!!😳 -آقای صادقی بهت گفته بود دختری که به نامحرم نگاه بیجا نمیکنه لایق این هست که با کسی ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه نمیکنه؟ وحید با تعجب گفت: _تو بهش گفته بودی؟؟!!!!!!!😧😳 -میبینی خدا چقدر حواسش به ما هست. یه حرف رو خودش به زبان من میاره،بعد با واسطه به شما میرسونه که من و شما الان اینجایی باشیم که هستیم.☺️ سه هفته بعد از اینکه از کربلا برگشتیم، وحید یه مأموریت یک ماهه رفت.... دلم خیلی براش تنگ شده بود.... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•