دوست شــ❤ـهـید من
#بسم رب شهدا
دم غروب بود...
خونه پدرم بودم،رفته بودیم عید رو تبریک بگیم...
گوشی زنگ خورد،پیام داشتم،رضا بود،پیام رو باز نکردم،از صبح کلی پیام داشتم،پیام تبریک عید میلاد...
نیم ساعتی گذشت که اینبار گوشیم زنگ خورد،
آقا مهدی بود،خیلی وقت بود باهاش صحبت نکرده بودم،
بزرگی کرده بود و زنگ زده بود،خیلی خوشحال شدم،
حال و احوال کردم و تبریک گفتم و حال دختر
گلش رو پرسیدم...
سر حوصله جوابم رو میداد تا اینکه...
یهو پرسید:
از محمود خبر نداری....؟
تنم سرد شد...
نفسم به شماره افتاد...
قلبم تند تند میزد...
گفتم:
نه.... چی شده...؟
جواب داد:
بچه ها تماس گرفتن و گفتن که محمود............شهید شده...
گفت ولی خبر هنوز تأیید نشده،زنگ زدم ببینم تو خبری نداری...
تک تک سلول های بدنم سرد شده بود...
پشت خطی داشتم،
خط رو عوض کردم
مرتضی بود....
گفت خبر رو شنیدی...؟
چی دارن میگن...؟
گفتم قطع کن ببینم میتونم خبری گیر بیارم.
زنگ زدم به یکی از رفقاش،اگه اون تأیید میکرد...
مطمئن بودم که محمود هم...
اما امید داشتم که بگه....نگران نباش،فقط مجروح شده....؟
دوست داشتم حتی شده بهم دروغ بگه...
اما...
حتی نمی تونستم گریه کنم...
سرد سرد سرد بودم..
شاید اشکم یخ زده بود...
نباید گریه میکردم...
نباید جشن و شادی خانواده رو خراب میکردم...نباید...
.
.
.
محمودرضا...
حتی یک لحظه...
حتی یک لحظه داداش...
حتی یک لحظه ناراحت نشدم...
خوشحال بودم محمود...
خوشحال...
خوشحال از اینکه...
آخ محمود...
اما...
نمیتونستم جلوی آواری که داشت رو سرم خراب میشد رو بگیرم...
.
.
باید میخندیدم...
باید...
میفهمی داداش...
خندیدم...
.
.
دیدم رو گوشیم یه پیام نخونده دارم،
از رضا...
بازش کردم...
فکر میکردم تبریک روز عید باشه...
باز کردم
دیدم نوشته....
محمود بیضائی هم شهید شد....
راوی ...آقای...دوست شهید
#شهیدمحمودرضابیضایی
@dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
.
#بسم الله
#قربتا_الی_الله
.
دم غروب بود راه افتادیم به طرف امامزاده صالح.خیلی وقت بود نرفته بودم پابوسشون.خیابونا شلوغ بود و جای پارک کیمیا. از کوچه پس کوچه ها زدم و توکوچه رفعت پارک کردم و راه افتادیم به سمت حرم.از کوچه محمودی رفتیم به طرف حرم.نمیدونم چرا ولی از وقتی که راه افتادیم حالم خوش بود. چرا؟ نمیدونم.
باشگاه و تعمیرموتوری رو که رد کردیم رسیدیم به مغازه های سمساری و نجاری و...با دیدن اینا هی حالم بهتر میشد و یاد روزایی میافتادم که با محمود این راه رو میرفتیم تا بریم زیارت صالح بن موسی.حالم خوش بود.وارد تکیه اعظم تجریش شدیم، همه جاش رو بالذت نگاه میکردم. همش محمود بود و محمود.حال خوشی داشتم. سمنو فروشی ها و نونوایی وکبابی و...همه رو رد کردیم تا تو تاریکی،گنبد فیروزه ای امامزاده صالح معلوم شد.ابهت و زیباییش حالم رو خوشتر میکرد مضاف بر اینکه محمودهم بود.حال خوشی بود.
رفتم تا تجدید وضو کنم...یادش بخیر...انگار محمود آستیناش رو زده بود بالا و داشت وضو میگرفت...یادش بخیر...وضو گرفتم و اومدم بیرون...محمود مثل همیشه جلوی در ایستاده بود منتظرم...یادش بخیر...حالم خوش بود.
واردحرم شدم.کفشهام رو درآوردم و رو به ضریح از همون ایوون سلام دادم...مثل اون روزا.حرکت کردم و در چوبی حرم و بغل کردم و بوسیدم و اذن دخول خوندم و پام روگذاشتم داخل و بعد دوباره دست به سینه سلام دادم...حالم خیلی خوش بود...
نمازم رو که خوندم بلند شدم تابرم زیارت.حال خوشی بود.زیارتنامه رو خوندم و رسیدم به در ورودی، با انگشت دق الباب کردم وبلند سلام علیکمی گفتم و وارد شدم...خیلی حال خوشی بود. انگار فقط من بودم و محمود بود و آقا جانمون امامزاده صالح...حالمون خیلی خوش بود...خیلی
وقت رفتن بود.سرخوش بودم و سبک...خوش بود حالم.لبخندی به ضریح زدم و عقب عقب تا در اومدم. تو چارچوب در به خودم گفتم این همه راه تا اینجا اومدی از آقا هیچی نمیخوای؟
نگاهی به ضریح کردم وگفتم:
آقا...دلم برای حسین تنگ شده...دلم برای کربلا تنگ شده...آقا...میشه ردیف کنی اربعین پیاده برم کربلا؟
لبخندی زدم و سلامی دادم وخارج شدم.
.
.
.
.
تو شلوغی حرم، اشک نشست توچشمام،دست گذاشتم روی سینه ام وگفتم:
به نیابت از آقاجانم صالح بن موسی وبه نیابت از محمودرضا
السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن.
@dosteshahideman