eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
938 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۱۳ #نویسنده مریم.ر _نه؟؟؟؟؟؟😳پس کجاس؟؟؟؟؟😧 _راستش آقای
۱۴ مریم.ر رفتیم هتل منو زهرا و دو سه نفر دیگه تو یک اتاق بودیم _مریم یکم استراحت کن تا برای نماز بریم حرم😊 _باش پس من رفتم بخوابم😴 _وای مریم تو چطوری با این لاکها میخوای نماز بخونی دختر خوب😐💅 تازه یادم افتاد که لاک دارم😐 _وای حالا چیکار کنم😔 خب تو برو من نمیام نماز😞 _حیفه مریم جون بزار حالا یکاریش میکنم برات تو بخواب😊 زهرا رفت و با یک پدلاک پاک کن برگشت من با اومدن زهرا از خواب پریدم _سلام اکتیو😉 _سلام خوابالو بیا بگیر😊 _چیکارش کنم😕 _بخورش😐 خب لاکتو پاک کن دیگه☺️ _آهان وای ممنون😘 _خواهش میکنم😘 لاکمو پاک کردم تو مسیر که داشتیم میرفتیم یاده اون روزا افتادم که دلم میخواست آقای منتظری منو در حال رفتن به نمازخونه ببینه و اینجوری جلب توجه کنم اما حالا چی؟😔الان اون نیس که ببینه😢 حوصله آرایشم نداشتم صورتمو شستم وضو گرفتم دیگه آرایش نکردم تو راه بودیم که زهرا گفت _مریم یچیزی را میدونسی؟؟🤔 _نه نمیدونستم☺️چی؟ _اینکه بدون آرایش خیلی نازتر و معصومتری😍 _راستی؟؟😋 _باورکن راست میگم😊 وقتی رسیدیم به حرم دوباره یچیزی تو دلم ریخت عجب آرامشی داشت اینجا اگه آقای منتظری اینجا بود حواسم همش بهش بود و این آرامشو نمیفهمیدم زهرا گفت هر حاجتی که داری از خدابخواه و به امام رضا بگو کمکت کنه چون خیلی مهربونه💚 با خودم گفتم این دفه فقط برای رضایت خدا نماز میخونم فقط میخوام خدا منو ببینه این سه روز که اونجا بودم همه نمازهامو خوندم فقط برای خوده خوده خدا وقتی که خواستیم برگردیم ناراحت بودم به امام رضا گفتم امام مهربونم بازم یکاری کن خیلی زود بیام زیارتت😔 برگشتیم با دیدن مامان و بابام خیلی خوشحال شدم😃 پریدم بغلشون چقد دلم براشون تنگ شده بود اما دلم برای یک نفر دیگم تنگ شده بود...😔❤️ فردا رفتم دانشگاه امروز هرجور شده باید ببینمش رفتم طبقه پایین با یک صحنه ایی روبه رو شدم که سرجام خشک شدم😳 ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۲۲ #نویسنده مریم.ر هم شوهر زهرا هم آقای منتظری از دیدن م
۲۳ مریم.ر اینقد دلم شکسته بود و ناراحت بودم که اصلا پاک یادم رفت که سوار ماشین بشم ماشین مامانم همونجا نزدیک گلستان پارک بود و کله مسیر را تاخونه پیاده رفتم وقتی رسیدم خونه تازه فهمیدم ماشینو یادم رفته بیارم . یکم استراحت کردم خیلی خسته شده بودم هم روحم هم جسمم اصلا گریم بند نمیومد😭 هم بخاطر اینکه غرورم شکسته شده بود هم اینکه ناراحت بودم که چرا آقای منتظری هیچ حسی به من نداره😔 فردا رفتم که ماشینو بیارم با دیدن گلستان دوباره دیروز اومد بیادم اشک تو چشمام پر میشه 😢 دلم شکشته💔. دلم یه آرامشی مثل اون چند روزی که مشهد بودم میخواست😔 اما دیگه پدر و مادرم اجازه نمیدادن برم . باخودم گفتم حالا که نمیتونم برم مشهد باید آرامشه مشهد بیارم اینجا از این به بعد همه نمازهامو میخونم لاک ناخنمو پاک کردم💅. از امروز تصمیم گرفتم نماز بخونم. وای چه آرامشی بعد از نماز هست😌 این همون چیزی بود که من احتیاج داشتم بهترین مُسکن👌 وقتی هم میرفتم دانشگاه دیگه توجهی به آقای منتظری نمیکردم دیگه به هر بهانه نمیرفتم نزدیک دفترشون تا ببینمش 😔موقع اذان هم میرفتم مسجد دانشگاه بدونه اینکه بخوام آقای منتظری منو ببینه یا حتی فکرکنم که ای کاش منو ببینه دیگه فقط خدا برام مهم بود این آرامشه بعد از نماز و رازونیاز کردن با خدا را دوست داشتم. تنها دوستایی که دلم میخواست پیشم بشن فروغ وزهرا بود ولی از بقیه فرار میکردم اون پسره شهرام ول کن نبود مدام پیام میداد و زنگ میزد منم بلاکش کردم😏 یه روز ساناز بهم زنگ زد _سلام مری خوبی _سلام خوبم _مریم چقد تو جذابی چیکار میکنی اینقد پسرا عاشقت میشن؟؟😝 _چی شده مگه؟؟؟😏 _این شهرام منو ایمان مغزمونو خورد😬همش میگه مریم چرا جوابمو نمیده _ساناز بگو منو فراموش کنه خودت میدونی من تا حالا با هیچ پسری دوست نبودم نمیتونم خوشم نمیاد کاری نداری؟ _وا یبار که دوست بشی دیگه برات عادی میشه 😃خیلیم خوش میگذره ۴تایی میریم مهمونی و بیرون 😊 حتی اگه خواستی مسافرت😀تازه شهرام خیلی پولداره خوشتیپم که هست😉دیگه چی میخوای😕 _اصلا بحث من اینا نیست من خودم این رابطه ها را دلم نمیخواد خداحافظ گوشی را قطع میکنم و میرم یکم درس بخونم امشب مهمونی دعوت بودیم وای حالا نمازمو اونجا چطوری بخونم حالا کلی گوشه و کنایه میشنوم از همه😔 ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۲۴ نزدیک رفتنمون به مهمونی مامانم گفت برم آماده بشم منم و
۲۵ مریم.ر نه دیگه فرصت فکرکردن ندارم😣 من با خدا عهد کردم که نمازمو بخونم حالا بخاطر حرف وتمسخر اینا عهدی که بستمو فراموش کنم😢 نه این منصفانه نیست😔 خدا به من آرامش داد من نباید هیچوقت فراموشش کنم❤️ از روی مبل بلندمیشم یواشکی به عمَم میگم _عمه یه چادر و یه مهربه من میدی؟😶 _برای چی عمه جون؟میخوای نمازبخونی؟🙁 _بله _باشه بزار پیداکنم😐 عمه گفت بزار پیداکنم😳یعنی تو این خونه حتی یک نفرم نماز نمیخونه🤔 دخترعمَم بلندگفت _عمه و برادرزاده چی پِچ پِچ میکنید؟😉 عمه بلندگفت _مریم میخوادنمازبخونه دارم دنباله مهرمیگردم☺️ _مریم میخوای نماز بخونی😝 _آره مگه چیه؟😒نمازخوندن خنده داره؟ با ناراحتی میرم تو اتاق و بایک مهر وچادر نمازمو میخونم . آخیش چه آرامشی اصلا دیگه ناراحت مسخره کردن دخترعمه هام نبودم همین آرامش برام کافیه حس میکنم خدا منو دید که دربرابر اونا کم نیاوردم الانم حتما خدا راخیلی خوشحال کردم😌 دیگه وجدانم راحته البته اگه اول وقت میخوندم دیگه خیلی عالی میشد☹️ از اتاق اومدم بیرون دخترعمم گفت _مریم یدفه حالا که اومدی یکمم برامون برو روی مِمبر😄 یکی دیگشون گفت _ قبول باشه حاج خانوم مریم😆 خلاصه هرکدومشون یچیزی گفتن و منو مسخره کردند😔 اما اصلا دیگه برام مهم نیست بزار هرکس هرچی میخوادبگه من تا خدا رو دارم احتیاج به هیچکس ندارم🤗 تازه پیداش کردم دیگه هیچوقت از دستش نمیدم😢 آخیش بلاخره از مهمونی امشب خلاص شدیم؛ شنبه شد من بعد از یه آرایش خیلی مختصر رفتم دانشگاه دیگه آرایشم مثل قبل غلیظ نبود💅👄💄 انگار از وقتی نمازخون شدم دلم میخواد آرایشم کم باشه موهاموهم یکم دادم داخل مقنعه وقتی رسیدم دانشگاه باز هم دلم لرزید😥 من هنوزم آقای منتظری را دوست دارم با اینکه تحقیرم کرد و غرورموشکست😔مریم آخه تو چِته؟؟کسی رو دوست داری که هیچ حسی بهت نداره و این همه بخاطرش وقار و شخصیتتو خورد کردی💔 تا جایی که ممکنه سعی میکنم طبقه پایین نرم مگر اینکه مجبورشم با اینکه ازش خیلی ناراحتم اما هنوز جاش تو قلبمه😞❤️ اما امکان نداره دیگه به سمتش برم توی کلاس زهرا رو دیدم هنوز استادنیومده بود _سلام مریم جونی😘 _سلام زهراجونی😘 _خوبی عزیز؟ _زهرا تو از هرکسی حالمو بهتر میدونی دیگه پرسیدن داره😔 _ناشکری نکن بانو بگو خدایا شکرت😊 _خدایاشکرت😢 _اونروز دیدم از گلستان رفتی بیرون اما گفتم شاید نخوای باکسی حرف بزنی یا چیزی بگی یبار بهت زنگ زدم جواب ندادی😢 _باورت میشه نمیدونم گوشیم کجاست؟ _ای جان😔 _استاد اومد بعد از کلاس برات تعریف میکنم _آخ جون باشه😊 بعد از کلاس همه چیو برای زهرا تعریف کردم همبنجوری که تعریف میکردم اون صحنه ها جلوی چشمم میومد و اشک چشمامو پرمیکرد 😢بعد با زهرا رفتیم نمازظهر خوندیم دیگه کلاس نداشتم اونروز میخواستم زودبرسم خونه حوصله سرویس دانشگاهو بچه ها رو نداشتم خواستم با تاکسی برم که یدفه ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۰ #نویسنده مریم.ر _مریم جان گذرناممو بده لطفا _وا خب
۶۱ مریم.ر اونجا که بودم نمیدونم چرا یه حس خجالتی داشتم که اجازه ندادم محمد بره سوریه و مدافع حرم بشه😔 اما آخه من چجوری میتونم از عشقم بگذرمو بفرسمش دربرابردشمن😢 وقتی که محمد دعا میکرد میدیدم از گوشه چشماش اشک میاد خورم میدونستم چی تو دلشه اون خیلی دلش میخواد مدافع حرم بشه😔 خدایا خودت بگو من چطوری میتونم از کسی که اینقد دوسش دارم و برای بدست آوردنش صبر کردم حالا چطوری میتونم خودم با دست خودم بزارم از دستم بره😭 میدونم که کار درستی نکردم😔 اما من مثل زهرا و بقیه خانومهایی که شوهرشون مدافع حرمه نیستم من طاقت ندارم برای محمد اتفاقی بیوفته😢 خدایه مهربونم تو خیلی خوبی که منو با محمد خوشبخت کردی خواهش میکنم هیچوقت از من نگیرش خدایا اگه گناهی کردم منو ببخش اما بزار محمد همیشه پیشم بمونه😭 _مریم...مریمم چشمات قرمز شد دیگه گریه نکن یدفه به خودم میام صورتم خیس اشک شده من تو حال خودم نبودم داشتم با خدا و امام حسین حرف میزدم _باشه عزیزم دیگه گریه نمیکنم اصلا نفهمیدم چی شد _۱۰دقیقه بود که داشتم نگاهت میکردم غرق دعا و نیایش بودی . یه لحظه بهت حسودیم شد _حسود😉 _حالا میشه این نیایش و دعا رو ما هم بدونیم چیه؟ _نه عزیزم بین من و خداست😊 وای محمد گشنم شد☹️ _بزن بریم منم خیلی گشنمه چند روز بعد که خواستیم از کربلا برگردیم خیلی ناراحت بودم دلم برای اونجا تنگ میشد اما محمد بهم گفت بازم میایم😊 دوماه بعد... به روایت محمد... _الو سلام محمد چطوری داداش _بح بح علی آقا علیکم سلام _محمد یکم وقت داری بیای دم در کارت دارم _چرا دم در خب بیا تو _نه اینجوری راحت ترم _عه بیا بالا _محمد بیا تو ماشین خصوصیه _باشه اومدم وقتی رفتم پایین علی بهم گفت که یه فرصتی پیش اومده که میتونم برم سوریه _علی راست میگی؟😳 _باورکن . پسر تو چقدر خوش شانسی فک کنم این دفه باهم باشیم بریم تو دل داعش😄 _علی من به احتمال زیاد نمیام😔 _محمد چی میگی تو؟😳مگه همیشه یکی از آرزوهات این نبود با کلی بدبختی جورشدا حواست هست _خانومم بی تابی میکنه . نمیتونم اینجوری ببینمش _منم هنوز به خانومم نگفتم😔 _شایدم من لیاقت ندارم هنوز _حالا این دفه را بگو شاید فرجی شد _قبول نمیکنه اما بازم امتحان میکنم به روایت مریم... چقدر صحبتشون طولانی شد آخه چی دارن بهم میگن🤔نکنه برای زهرا اتفاقی افتاده باشه😟 یدفه محمد زنگ زد من درو روش باز کردم _چقدر طول کشید . چیزی شده عزیزم؟ _نه چیزی نشده . فقط علی میگفت... _خب چی میگفتن؟ _میگفت...اعزامم دوباره درست شده یعنی با بدبختی درست شده . اما بهش گفتم که من لیاقتشو ندارم . توهم که نمیزاری _محمد _جانم _تو دوست داری بری؟ _یکی آرزوهام همینه _باشه برو😔 _چی؟مریم تو میگی برم😳 یبار دیگه بگو؟؟ _برو محمد برو😔 _مریم باورم نمیشه الان از خوشحالی سکته میکنم . خیلی خانومی خیلی باورم نمیشه راضی شدی _از ته دلم راضی نیستم . اما دیگه نمیتونم مانع رفتنتم بشم انگار یجورایی از خدا خجالت میکشم😔 _عشقم بادمجون بم آفت نداره نترس هیچیم نمیشه قربونت برم _بزار به علی زنگ بزنم اشکام بی اختیار سرازیر میشن برای اینکه محمد نبینه میرم تو آشپزخونه و سرمو گرم میکنم اما محمد فهمید دارم گریه میکنم _خانومم...مریمم من اشکتو میبینم انگار دنیا رو میزنند تو سرم _دست خودم نیست محمد بزار گریه کنم شاید یکم آروم بشم _من نمیتونم اشکتو ببینم😞 _دست خودم نیست😭 ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman