⚘﷽⚘
#خاطره...📝
بعضی شبها ڪه نیمه های شب بیدار می شدم می دیدم، محمدرضا با نور موبایلش قرآن سفید ڪوچکش را در دست گرفته و در حال قرائت قرآن است.
او با قرآن خیلی مأنوس بود و ماهیانه 3بار ختم قرآن می ڪرد.
با اینکه 20 بهار از عمرش گذشته بود در وصیت نامه اش سفارش ڪرده بود ڪه برایش تنها 5 روز روزه
و 20 نماز صبح قضا ڪنم.
پیامک می فرستاد ڪه حلالم ڪن
و دعا ڪن ڪه شهید شوم.
#نقلشده_از_مادرِ_بزرگوارِ_شهید🕊
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#خاطره
وَبِاْلْوَاْلِدِینِْ اِحْسَاْنَاْ
لحظاتی بود که با دوستان بیرون میرفتیم و با برای رفتن به هیئت برنامهریزی میکردیم. او هم همراه ما بود اما اگر خانواده اش چیز دیگری میگفتند، دعوت ما را رد می کرد و با آنها میرفت. به شــدت مطیع حرف پدر و مادرش بود. هر چه که آنها میگفـــــتند در اولویت بود. در صورتی که ممکن بود ما به خاطر دوستان با برنامههای خانواده همراهینکنیم و و وقتمان را با آنها بگذرانیم....🍂
نقل از :(دوست شهید)
#ابووصــال ✨
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#خاطره
✍شهید پور جعفری می گفت:
روزی در منطقه ای در سوریه،
حاجی خواست با دوربین دید
بزنه،خیلی محل خطرناکی بود،
من بلوکی را که سوراخی داشت،
بلند کردم که بذارم بالای دیوار که
دوربین استتار بشه.
همین که گذاشتمش بالا
تک تیرانداز بلوک رو طوری زد
که تکه تکه شد ریخت روی
سر و صورت ما.
حاجی کمی فاصله گرفت،
خواست دوباره با دوربین دید
بزنه که این بار ،گلوله ای نشست
کنار گوشش روی دیوار ، خلاصه
شناسایی به خیر گذشت.
بعد از شناسایی داخل خانه ای
شدیم برای تجدید وضو احساس
کردم اوضاع اصلا مناسب نیست
به اصرار زیاد حاجی رو سوار
ماشین کردیم و راه افتادیم.
هنوز زیاد دور نشده بودیم که
همون خونه در جا منفجر شد و
حدود هفده تن شهید شدند
🗯بعداز این اتفاق حاجی به من
گفت:حسین امروز چند بار نزدیک
بود شهید بشیم اما حیف.
📚راویت کننده: سردار حسنی سعدی
در تاریخ ۸ بهمن ۱۳۹۸
@dosteshahideman
⚘﷽⚘
#خاطره
✍سال ۱۳۵۵ روحانی پرشور و حرارتی به اسم "رضا کامیاب" از مشهد آمده بود کرمان برای تبلیغ. سخنرانی هایش در دل مردم ولوله انداخته و شور انقلابی ایجاد کرده بود، یکی از پامنبری هایش جوانی بود به نام "قاسم"که بعدها شد فرمانده سپاه قدس.
حاج قاسم میگفت: «مبارزات انقلابی من از زمانی آغاز شد که سخنرانی های شهید کامیاب را در کرمان شنیدم و از طریق ایشان وارد مبارزات شدم»
📚برگرفته از کتاب رفیق خوشبخت ما
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#یادش_با_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_الفرجهم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#خاطــره🍒☘
میخواستیمبابکواذیتکنیم😆
همتوغـذاشهمتونوشابشوپـرفـلفل🌶کردیم
غذاروخورددیـدتندهمیـخواست
تحملکنهبـزوربانوشابهبخوره.🥤
نمیدونستتونوشابشهـمفلفلداره
نوشابهروسرکشیدیهوریختبیرون😰
قیافشدراونلحـظهخیلیخـندهدارشده
بـودهمهماترکیدیمازخندهخودشم
میـخندید😁😂
وبابک هیچوقتاینکارمونو🍃
تلافینکرد✋
❤️#کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📜 #خاطره
دختر شهیدی که برای حاج قاسم کلاس می گذاشت...
🔻خیلی دوست داشتم حاج قاسم را ببینم. وقتی خبر دادند در مصلای بابل مراسمی است نگفتند که قرار است با سردار سلیمانی دیدار کنیم. محمد جواد کوچک بود و زهرا ۶ سالش بود. مادر شوهرم هم پا درد شدید داشت و باید بیشتر حواسم به او بود. زهرا دختر بزرگم که ۱۲ ساله بود را با خودم بردم. چون تاکید کرده بودند همراه نیاورید دو بچه دیگر را مجبور شدم بگذارم خانه.
به سختی خودمان را رساندیم مصلا. مراسم که تمام شد باز هم نگفتند قرار است چه ملاقاتی باشد که لااقل اطلاع دهیم بچه های دیگر ما را هم بیاورند.
اعلام کردند بروید برای نماز جماعت. وقتی رفتیم داخل مصلی دیدم حاج قاسم آنجاست و می توانیم از نزدیک او را ببینیم. حسرت خوردم کاش اطلاع داده بودند تا دو فرزند دیگرم را هم می آوردم با دیدن سردار آرام می شدند.
به فاطمه گفتم برو با سردار عکس بینداز. فاطمه خیلی خجالتی بود. سردار نگاهی به او کرد گفت: می خواهی با من عکس بیاندازی؟ بیا بیا. چادر او را به سمت خودش کشید. واقعا با چنان حس پدرانه ای برخورد کرد که ما هم راحت رفتیم عکس انداختیم. حاج قاسم سر همه میزها رفت و یک ربعی صحبت می کرد. سر فاطمه را نوازش کرد و خندید گفت: من به تو می گویم با هم عکس بگیریم تو کلاس میگذاری؟ بعد یک انگشتر به فاطمه داد. گفتم: حاج اقا یک دختر هم در خانه دارم میشه برای او هم انگشتر بدید؟ گفت: بله. گفتم یک پسر سه ساله هم دارم پدرش به او توصیه کرده دوست دارم بزرگ شدی جزو افرادی باشی که اسراییل را فتح می کنی. برای او نامه می نویسید؟ نامه هم نوشت و روی عکس آقا مهدی امضا زد. وقتی رفت فاطمه که تازه خجالت را کنار گذشته بود، گفت: من با عکس بابا و حاج قاسم با هم عکس نینداختم. سردار که متوجه شد دوباره گفت: معلومه که با شما باز هم عکس می گیرم. فاطمه را کشید سمت خودش گفت: شما تازه ما را تحویل گرفتی مگه میشه عکس نندازیم؟ دوباره عکس گرفتند.
انرژی بسیار قوی و آرامش خاصی به من در آن دیدار داده شد که همه اش حسرت می خورم کاش دو فرزند دیگرم هم بودند و این ارامش را می گرفتند. آن دیدار بسیار فاطمه را عاشق حاج قاسم کرده بود. وقتی خبر شهادت را بچه ها شنیدند شوکه شدند انگار دوباره خبر و شهادت پدرشان را شنیده بودند.
فاطمه ای که در مراسمات پدرش به سختی شرکت می کرد و باید به زور می بردیمش مرا مجبور کرد برای تشییع حاج قاسم به تهران بیاییم.
#شهید_مهدی_قره_محمدی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#خاطره📜
🌸🌵یکی از همسنگرهایش در سوریه میگفت:
من بستنِ کمربند ایمنی را در سوریه
از محمودرضا یاد گرفتم
تا مینشست پشتِ فرمان کمربندش را میبست
💫یکبار به او گفتم:👇🏻
اینجا دیگر چرا میبندی..؟!
اینجا که پلیس نیست
گفت:
🌻🍂#میدانیچقدرزحمتکشیدهام
#باتصادفنمیرم..؟!🍂🌻
#شهید_محمودرضابیضائی
#یادش_با_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_وعجل_الفرجهم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🌼بسم الله الرحمن الرحیم🌼
#خاطره شهید#
سال اول طلبگی هادی بود . یک روز به او گفتم: میدانی شهریه ای که یک طلبه می گیرد از سهم امام زمان (عج) است .
با تعجب نگاهم کرد وگفت: خب شنیدم
منظرت چیه ؟!
گفتم : بزرگان دین می گویند اگر طلبه ای
درس نخواند گرفتن پول امام زمان (عج)
برای او اشکال پیدا میکند.
کمی فکر کرد وبعد از ان دیگر از حوزه
علمیه شهریه نگرفت . با موتور کار میکرد اما دیگر به سراغ سهم امام زمان نرفت .
#شهید _محمد_هادی_ذولفقاری#
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
⚘﷽⚘
#خاطره شهید#
یکی از عملیات های مهم غرب کشور به پایان رسید پس از هماهنگی ، بیشتر رزمندگان به زیارت حضرت امام رفتند . با وجودی که ابراهیم در ان عملیات حضور داشت ولی به تهران نیامد رفتم واز او پرسیدم: چرا شما نرفتید ؟! گفت : ما رهبر را برای دیدن و مشاهده کردن نمی خواهیم ما رهبر را می خواهیم برای اطاعت کردن ، من اگر نتوانستم رهبرم را بیبنم مهم نیست بلکه مهم این است که مطیع فرمانش باشم واو از من راضی باشد .
شهید ابراهیم هادی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#خاطــره🎞
رفیقشہـید :
رفتہبودیمراهیاننور🥺
موقعایکہرسیدیمخوزستان،
بابڪهرگزباکفشراهنمیرفت🚶🏻♂❌
پیادهتویہاونگرما🌤
میگفت :وجببہوجباینخاڪ
روشهیدانقدمزدن ..👣
زندگےکردندراهرفتند ... 🌱
خونشهیدانموندراینسرزمینریختہشده🩸
وماحقنداریمبدونوضووباکفشدراین
سرزمینگامبرداریم ."🖐🏻
هرگزبابڪدراینسرزمینبدونوضوراه
نرفتوباکفشراهنرفت ...🦋
#شهیدبابڪنوࢪی❤️
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
#خاطره
اردوی راهیان کربلا منطقه شلمچه
آقا محسن محمدی پناه مداحی میکرد و بچه ها شور گرفته بودند.
بیرون جمع، اون عقب ها امیر تنها نشسته بود!
رفتم جلوش ازش عکس گرفتم،
امیر گفت: صبر کن، دوباره بگیر!
دستش رو کرد تو جیبش و تسبیح رو بیرون آورد .
ژست شهید علی اصغر شایق رو گرفت و گفت :
حالا بگیر!!!
.
.
.
ما سینه زدیم بی صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند..
#شهید_امیرمحسن_حسننژاد
@dosteshahideman
#خاطره
«خدا قبول کنه!!!»
🚩یادمه همون اوایلی که اومده بود پایگاه، داشت همه چیز رو سر و سامان میداد؛ سالن ورزش، ساختمان و تجهیزات پایگاه و...
یکی از قسمت هایی که قرار بود سر و سامان پیدا کنه، عملیات پایگاه بود.
🚩قرار شد یک سری وسایل رو تهیه کنیم برای گشت های عملیاتی پایگاه.
اقلامی که میخواستیم تهیه کنیم رو لیست کرد و بهم داد.
قرار بود من استعلام قیمت بگیرم و بهترین و باکیفیت ترین جنس رو با قیمت مناسب تهیه کنیم.
🚩من اوایلی بود که داشتم به صورت جدی فعالیت میکردم و با یک شور و شوقی میرفتم دنبال خرید وسایل.
هر شب جلسه داشتیم؛ من توضیح میدادم و عکس ها رو بهش نشون میدادم، اونم پس از بررسی، تایید یا رد میکرد .
منم به قولی داشتم کیف میکردم از اینکه دارم خودی نشون میدم جلو مسئول های پایگاه!
🚩یک روز یه حرفی بهم زد که واقعا منو به فکر فرو برد!!!
اینقدر منو تحت تاثیر قرار داد که چند روز بعد بهش اعتراف کردم که: این حرفتون واقعا روی من تاثیر گذاشت!
بهم گفته بود:«کار رو برای خدا انجام میدی یا برای خوشحالی حسن نژاد؟!»
همیشه با شوخی و جدی میگفت:«خدا قبول کنه، انشاالله برای خاست
#خاطره
«خدا قبول کنه!!!»
🚩یادمه همون اوایلی که اومده بود پایگاه، داشت همه چیز رو سر و سامان میداد؛ سالن ورزش، ساختمان و تجهیزات پایگاه و...
یکی از قسمت هایی که قرار بود سر و سامان پیدا کنه، عملیات پایگاه بود.
🚩قرار شد یک سری وسایل رو تهیه کنیم برای گشت های عملیاتی پایگاه.
اقلامی که میخواستیم تهیه کنیم رو لیست کرد و بهم داد.
قرار بود من استعلام قیمت بگیرم و بهترین و باکیفیت ترین جنس رو با قیمت مناسب تهیه کنیم.
🚩من اوایلی بود که داشتم به صورت جدی فعالیت میکردم و با یک شور و شوقی میرفتم دنبال خرید وسایل.
هر شب جلسه داشتیم؛ من توضیح میدادم و عکس ها رو بهش نشون میدادم، اونم پس از بررسی، تایید یا رد میکرد .
منم به قولی داشتم کیف میکردم از اینکه دارم خودی نشون میدم جلو مسئول های پایگاه!
🚩یک روز یه حرفی بهم زد که واقعا منو به فکر فرو برد!!!
اینقدر منو تحت تاثیر قرار داد که چند روز بعد بهش اعتراف کردم که: این حرفتون واقعا روی من تاثیر گذاشت!
بهم گفته بود:«کار رو برای خدا انجام میدی یا برای خوشحالی حسن نژاد؟!»
همیشه با شوخی و جدی میگفت:«خدا قبول کنه، انشاالله برای خداست»
واقعا خداازش قبول کرد😭
@dosteshahideman