eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
941 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
🔥🔥🔥🔥 📕 #فرار_از_جهنم ✍ #قسمت_دهم قسمت سیزده : چطور تشکر کنم 😰 اون روز من و حنیف رو با هم صدا کرد
🔥🔥🔥🔥 📕 خداحافظ حنیف 👋 سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم ... قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه ... از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم ... یکی از دور با تمسخر صدام زد ... هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی ... و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم ... آره یه دیوونه خوشحال ... . در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم ... اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود ... . تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم ... برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود ... . یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت ... روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود ... دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم ... . بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم ... بیرون همون جهنم همیشگی بود ... اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم ... . پام رو از در گذاشتم بیرون ... ویل، برادر جاستین دم در ایستاده بود ... تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... بعد از 9 سال سر و کله اش پیدا شده بود... با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم ... اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد ... همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی ... تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش ... . مراقب باش اسمت با جسمت نره زیر خاک با مشت زدم توی صورتش ... . آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم ... هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم ... توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ ... خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم ... از پشت سر صدام زد ... تو کجا رو داری که بری؟ ... هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون ... بین ما همیشه واسه تو جا هست ... اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت ... . رفتم متل ... دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه ... این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن .... گریه ام گرفت ... دستخط حنیف بود ... به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم ... فردا زدم بیرون دنبال کار ... هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده ... بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم ... رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود ... . یه اتاق هم اجاره کردم ... هفته ای 35 دلار ... به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد ... صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم ... با ترس عجیبی بهم زل زده بود ... یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم ... . جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم ... بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت ... بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل ... پیدا کردن شون سخت نبود ... تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت ... مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما ... اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات... ادامه دارد.... 🍀| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #بوے_باران #قسمت_دهم #بہ_نام_خد
⚘﷽⚘ •°•°•°• کمی مکث کردو گفت: _آخه چرا؟ +گفتم که‌‌... به دو دلیل _میتونم بپرسم اون دوتا دلیل چین؟ +بله _خب...اون دوتا دلیل چین؟! یه رز دیگه برداشتم و همینطور که گلبرگ به گلبرگ پر پر شون میکردم ادامه دادم: +دلیل اول خانواده من هستن که میدونم به هیچ وجه راضی نمیشن و دلیل دوم ... _دلیل دوم چی؟ +و دلیل دوم اینکه شما بخاطر چادرم منو میخواید! _ببخشید متوجه نمیشم‌‌... لرزش صدامو کنترل کردم و ادامه دادم: +شما منو قبل از اینکه چادری بشم دیده بودین ومیشناختین... سرمو بالا آوردم و تو چشماش نگاه کردم: اما چرا بعد از اینکه چادری شدم،برای خواستگاری پا پیش گذاشتین؟! کلافه بود... دستی به موهاش کشیدو گفت: +کاش میتونستم بهتون ثابت کنم که بخاطر چادرتون پا پیش نذاشتم...کاش... اما اینو بخونید...شاید نظرتون عوض شد... و بعد یه دفترسبز رنگ وگذاشت روی سنگ قبر وبعد رفت... اشکام یکی پشت دیگری پایین میریختن‌.. خدایا این چه حسیه؟ چرا هروقت میبینمش قلبم تند تند میزنه دست و پام میلرزه؟ دلم هُرّی میریزه؟ دفترو برداشتم و باز کردم و آروم شروع کردم به خوندنش... (بسم الله الرحمن الرحیم... توی اردوی شلمچه باما همراه بود... عجیب بود...خیلی... جالب اینه که نمازخوندم بلد نبود اما داشت میومد شلمچه..‌.! وقتی بهم گفت نماز بلد نیست یه لحظه ازش بدم اومد که با این سنش نماز خوندن بلد نیست. اما سریع تو ذهنم اومد که سید از جدت خجالت بکش! شاید تو خونواده ای بزرگ شده که مقید نیستن... . وقتی بهش گفتم که نماز بخون و بدون هیچ چون و چرایی قبول کرد، فهمیدم که پایبند اعتقادات خونواده اش نیست.‌‌ اون نماز بهترین نماز عمرم بود... اما به خودم تشر زدم که اون دختر، هیچ سنمی باتو نداره و باید خودتو کنترل کنی که به چشم خواهر ببینیش... اما این دختر دل و ایمان مارو باخودش برد... اما باز هم به خودم میگفتم‌که پایبند عشق یک طرفه نشو! وقتی که از شلمچه برگشت دیدم که چادری شده... حدس میزدم... خیلی از دوستاشو از دست داد اما براش مهم نبود... از وقتی که چادری شد،،، فهمیدم که نصحیت های عقلم به دلم، همه بی فایده بودن... ⬅ ادامه دارد... •°•°•°• •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
💖 #رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_دهم با اینکه اصلا از دخترای محجبه و مذهبی خوشم نمیومد ولی باهاش
⚘﷽⚘ بلاخره از ملیکا جدا شدم . ملیکا_ زهراسادات توماشینه بیابریم گرمه خانم خانما. _ اها باشه بریم. ملیکا راه افتاد و منم دنبالش ، تا رسیدیم به یه سمند سفید . ملیکا در جلو رو برام باز کرد و خودش هم رفت عقب نشست. سوار شدم و سلام کردم و بعدهم با آغوش زهراسادات مواجه شدم بلاخره بعد از احوال پرسی و این چیزا راه افتاد. ملیکا_ خوب چه خبرا؟ دیگه میای قم و میری حرم؟ مثلا یه زمانی خواهر بودیما. در جوابش به لبخند اکتفا کردم. راست میگفت همیشه هرجا باهم میرفتیم میگفتیم ما خواهریم و از این حرفا ولی اون برای بچگیامون بود خب. جالبه که همه چیزو یادشونه. هم خوشحال بودم هم ناراحت. ناراحت به خاطر اینکه هنوزهم نمیتونستم خیلی از برخوردای این مذهبیا رو تحمل کنم چون با اعتقاداتشون مشکل داشتم و خوشحال هم برای اینکه دلم برای دوستام تنگ شده بودو حالا بعد یازده سال داشتم میدیدمشون. البته ناگفته نماند که من خیلی سرد برخورد کردم وظاهرا ناراحت شدن که دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد منم سکوت رو ترجیح دادم . زهراسادات_حانیه جان. الان خونه مامان بزرگ اینا خیلی شلوغه مامان اینا گفتن بهت بگم اگه دوست نداشتی بیای اونجا بریم خونه ما. _ نمیدونم هرجور خودت میدونی . زهراسادات_ پس بریم خونه ما. . . زهراسادات در رو باز کرد و کنار وایساد تا من وارد بشم. با وارد شدنم خاطره های خیلی محوی,از کودکی برام زنده شد. چه روزای خوبی رو اینجا گذروندیم. . . . زهراسادات با یه سینی شربت وارد پذیرایی شد و نشست کنارم. زهراسادات_ حانیه یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟ _ اگه تانیا صدام کنی نه. _ بابات چجوری حاضر شد تو همش پیش عموت باشی با این اعتقاداتش؟ شونه بالا انداختم. _ نمیدونم. شاید.... با اومدن ملیکا حرفمون نا تموم موند . خلاصه بعداز کلی شوخی و خنده که من هم طبق معمول مسئولیت خطیر خندوندن بقیه رو داشتم صدای آیفون بیانگر اومدن مامان باباها بود... دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه_دو_مدافع #قسمت_دهم فهمیدی بدون این که جوابشو بدم رفتم اتاق و در و محکم کوبیدم.... _ بغضم
حرف نمیزد _ نمیفهمیدم دلیل رفتاراشو کلافه شده بودم بلند شدم که برم کیفمو گرفت و گفت بشین باید حرف بزنیم _ با عصبانیت نشستم و گفتم: جدی ؟؟؟ خوب حرف بزن این رفتارا یعنی چی اصلا معلومه چته قبلنا غیرتت اجازه نمیداد تنها بیام بیرون چیشده که الان... _ حرفمو قطع کرد و گفت اسماء بفهم داری چی میگی وقتی از چیزی خبر نداری حرف نزن اولین بار بود که اینطوری باهام حرف میزد. من که چیز بدی نگفته بودم. ادامه داد ببین اسماء ۱سال باهمیم چند ماه بعد از دوستیمون بحث ازدواجو پیش کشیدم و با دلیل و منطق دلیلشو بهت گفتم شرایطمم همینطور، همون روز هم به خانوادم گفتم جریان و اما به تو چیزی نگفتم. از همون موقع خانوادم منتظر بودن که من بهشون خبر بدم کی بریم برای خواستگاری اما من هر دفعه یه بهونه جور میکردم چند وقت پیش همون موقع ای که تو با مامانت حرف زدی، خانوادم منو صدا کردن و گفتن این دختر به درد تو نمیخوره وقتی خانوادش اجازه میدن بری خواستگاری پس برات ارزش قائل نیستن چقد میخوای صبر کنی.... ولی من باهاشون دعوام شد حال این روزام بخاطر بحث هرشبم با خانوادمه دیشب باز بحثمون شد. _ بابام باهام اتمام حجت کرد و گفت حتی اگه خانواده ی تو هم راضی بشن اون دیگه راضی نیست ببین اسماء گفتن این حرفها برام سخته اما باید بگم دیشب تا صبح فکر کردم. حق با خانوادمه .خانواده ی تو منو نمیخوان منم دیگه کاری ازم بر نمیاد مخصوصا حالا که...گوشیش زنگ خورد هل شد و سریع قطعش کرد نذاشتم ادامه بده از جام بلند شدم شروع کردم به خندیدن و دست هامو به هم میزدم آفرین رامین نمایش جالبی بود با عصبانیت بلند شد و روبروم ایستاد اسماء نمایش چیه جدی میگم باید همو فراموش کنیم اصن ما به درد هم نمیخوریم از اولم... از اولم چی رامین اشتباه کردیم. یادمه میگفتی درست ترین تصمیم زندگیتم،بدون من نمیتونی زندگی کنی چیشده حالا اسماء جان تو لیاقتت بیشتر از اینهاس اره معلومه که بیشتر تو لیاقت منو عشق پاکی بهت دارم و نداری فقط چطوری میخوای روزهایی که باتو تباه کردم و بهم برگردونی سکوت کرد. دوباره گوشیش زنگ خورد و قطع کرد _ پوز خندی بهش زدم و گفتم جواب بده تصمیم جدید زندگیت از دستت ناراحت میشه ازجاش بلند شد اومد چیزی بگه که اجازه ندادم حرف بزنه. بهش گفتم برو دیگه نمیخوام چیزی بشنوم سرشو انداخت پایین و گفت ایشالا خوشبخت بشي و رفت برای همیشه واقعا رفت باورم نمیشد پاهام شل شد وافتادم زمین به یه گوشه خیره شده بودم اما اشک نمیریختم. آرزوهام و تصوراتم از آینده رو سرم خراب شد _ از جام بلند شدم چشمام سیاهی میرفت نمیتونستم خودمو کنترل کنم. یه ساعتی بود رامین رفته بود خودمو به جلوی در پارک رسوندم صحنه ای رو که میدیدم باورم نمیشد رامین با یکی از دوستام دست در دست و باخنده میومدن داخل پارک احساس کردم کل دنیا داره دور سرم میچرخه قلبم به تپش افتاده بود و یه صدایی تو گوشم میپیچید دیگه چیزی نفهمیدم. از حال رفتم ... وقتی چشمامو باز کردم تو بیمارستان بودم مامان بالا سرم بود و داشت گریه میکرد بابا و اردلان هم بودن _ خواستم بلند شم که مامان اجازه نداد سرم هنوز تموم نشده بود دوباره دراز کشیدم و چشام گرم شد نمیتونستم چشام و باز کنم اما صداهارو میشنیدم بابا اومد جلو که بپرسه چه اتفاقی افتاده اما مامان اجازه نداد _ دلم میخواست بلند شم و بپرسم کی منو آورده اینجا اما تواناییشو نداشتم آروم آروم خوابم برد با کشیدن سوزن سرم از دستم بیدار شدم دکتر بالا سرم بود مامان و بابا داشتن باهاش حرف میزدن _ آقای دکتر حالش چطوره خدارو شکر درحال حاضر حالش خوبه اینطور که معلومه یه شوک کوچیک بهش وارد شده بود و فشارش افتاده بود ولی باز هم به مراقبت احتیاج داره بابا کلافه ، دستی به موهاش کشید و به مامان گفت اخه چه شوکی میتونه به یه دختر ۱۸ساله وارد بشه چیشده خانم چه خبره مامان جواب نداد و خودشو با مرتب کردن تخت من مشغول کرد _ بلند شدم و نشستم. مامان دستمو گرفت و گفت: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•