🕊🕊🕊🕊🕊
#شهید_دانشگر نامه ای را به امین از دوستانش نوشته است که در آن توصیه هایی به او و هم نسلانش میکند. او در این#نامه میگوید:
به نام آنکه ما را از مادرمان بیشتر دوست دارد و از خودمان به خودمان نزدیک تر است...
سلام#امین_جان, نامه ای که مینویسم و تو خواهی خواند مهمتر از هر دردی و هر کتابی برای توست. چون خواستم مهم باشه نوشتم وگرنه به خودت میگفتم اما ترسیدم به حرفام بیتوجه شی
تو در این دوران خاص و مهمی از زندگیت به سر میبری که شاید خودت متوجه نباشی اما پدر و مادرت با اینکه بیش از حد تو را دوست دارند کمتوجهند به این دوران حساس, کمک کم پا خواهی گذاشت به دوران جوانی خودت, که الانم هستی, دوران جوانی قله و اوج اهمیت زندگی یک انسان که چون خیلی ها به آن بیتوجهند هدر می رود یا به مسیر کج و نادرست میرود که بد تر از هدر رفتن است, قلب جوان مخصوصا سن تو بسیار هم آرام است هم ملتهب اگر بهش بیتفاوت باشی در تو شاید روحیاتی شکل بگیره که بعداً مسیر زندگی تو رو تغییر بده. من این نامهیکوتاه را در چند بند برات مینویسم تا بتونی ازش استفاده کنی
1. ویژهها: جوان یعنی تو, در این دوران ویژکیهایی خاص و ویژگیهایی خاص و ویژه داری که تو هیچ دوران دیگهای نخواهی داشت اول اینکه جوان استقلال طلب دوست داره خودش روپای خودش وایسه, جوان تشنهیدیده شدنه, دوست داره تو جمع دوستانش و یا جمعهای دیگه خودش رو نشون بده, جوان پرتحرکه, نشاط داره, انرژی داره, منتقد, الگو پذیره و .... اینها رو خداوند در وجود انسان گذاشته تا ازش استفاده بکنه. اگر جوانی از این فرصت استفاده نکنه که تنها فرصت زندگیش از دست داره, اول امین جان خودت را خوب بشناس و بدان تو چه دورانی هستی کتابهایی که برات گذاشتم کمکت میکنه, دوم از انرژی جوانیت استفاده کن. اول ورزش رو یادت نره, منظم حداقل یک روز درمیان 2 ساعت ورزش کن. دوم تا میتونی تو بسیج, مدرسه و هر جای دیگه مسئولیت بگیر تا قوی شی و تو مدیریت خیلی تو اعتماد نفست بهت کمک میکنه دیگه بقیشو باید خودت با مطالعه پیدا کنی
عبادت: خداوند تو این سن به شدت انسان رو دوست داره, اگر جوانی در جوانی عبادت کند خداوند به فرشتگانش مباهات میکند و میگه میبینید بنده ام در دوران جوانی خودش داره عبادت من رو میکنه پس حتما از خداکمک بخواه و زیاد عبادت کن
دیگه جا کمه وگرنه یک کتاب برات مینوشتم, نکته آخر تحولات جسمی تو توی این دورانه که غسل ها بر تو واجب شده که حتماً از رسالهها مطالعه کن مراقب شهوت ها هم باش در جوانی اوج میگیره. #رفیق_تو_عباس
🕊| @dosteshahideman
🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊
باسلام خدمت همه همسنگران عزیزم✋
دوستان امشب به پایان داستان و خاطرات #شهیدمحمودرضابیضایی رسیدیم، البته فرداشب #نامه شهیدبیضایی به #همسرشون رو هم تقدیم حضور گرم شما عزیزان خواهیم کرد...
امیدوارم از این داستان هم خوشتون اومده باشه و راضی بوده باشید....
♦شما هم جهت معرفی شهید ، داستان زندگی شهید رو درحد توانتون انتشار بدید...
ممنون که باماهستید و مارودنبال میکنید. حتما دوستانتون رو دعوت کنید به کانال...ان شالله که پشیمان نخواهند شد...
شادی روح #شهیدبیضایی و عاقبت بخیری هممون #صلوات
#التماس_دعا
#شبتون_شهدایی✋
🌸| @dosteshahideman
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#حتما_بخوانید👇👇
🌸یه شب حسین به #خوابم اومد. #مُهری جهت مَمهور کردن نامه های مردم دستش بود.مهر دقیقا شبیه #سنگ مزارش بود.
🌸فقط کوچکتر و در اندازه مُهر بود. حتی #رنگ متن های موجود در مهر شبیه رنگ موجود در سنگ مزارش بود.
رنگ متنِ
پاسدار شهید مدافع حرم در مهر مثل سنگ مزارش به رنگ #قرمز بود.
🌸دیدم بعضی ها #نامه میدن و حسین همون جا پای نامه ها مهر می زنه. حسین گفت من #پنجشنبه ها نامه خیلی ها رو مهر می زنم.
🌸همون پنجشنبه خانمی رو سر مزار حسین دیدم. که خیلی هم #محجبه نبود.داشت #گریه می کرد.
🌸از من پرسید شما خانواده شهید رو نمی شناسید؟ گفتم من #خواهرش هستم. من رو در #آغوش گرفت و گفت، راستش من خیلی #بدحجاب بودم. اصلا اهل دین و مذهب نبودم. یک روز که داشتم در شبکه های مجازی جستجو می کردم، #تصادفا با شهید معز غلامی آشنا شدم.
🌸خیلی منقلب شدم.در مورد شهید #تحقیق کردم. بعدها شهید رو در #خواب دیدم.این شهید در زندگی من تاثیر بسیاری گذاشت.
🌸باعث شد روز به روز حجابم بهتر بشه. سالها بود که اصلا نماز #نمی_خوندم. ولی از وقتی که با شهید آشنا شدم نماز خوون شدم.من هم خوابی رو که دیده بودم برای اون خانم تعریف کردم...
#من_پنجشنبه_ها_نامه_خیلیا_رو_مهر_میزنم😍
📚کتاب سرو قمحانه، ص 132
#شهید_حسین_معزغلامی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
خاطرات شهید محسن حججی ❤️
دو هفته قبل از #اعزام محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊
خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."
لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه."
گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه."
روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست.
خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم.
همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای #امام_حسین علیه السلام #نامه نوشتم.
به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!"
.
از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام #ایران."😇
از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم."
فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد.
گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیدهاند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 میدانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی."
بنر را نزدیم.
فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. گوشتش را هم دادیم به فقرا.
همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️
میگفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔
همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است.
تا اینکه یک #فرمانده اش را دعوت کرد خانه.
آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻
ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد.
تانک محسن و موشک‼️
یک دفعه محسن #دستپاچه شد حسابی رنگ به رنگ شد.
نمیخواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوشه هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭
بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین."
رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد.👀 دست کرد توی آن و یک عالمه #صدف بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."😍
دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.🤔دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ.
پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."😍
قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.😔
رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟"
سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."😔
بعد نگاهی بهم کرد و گفت:"زهرا، یه چیزی را می دونستی؟"
گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری."
آرام شدم. خیلی آرام. 💙
🌷
چند ماهی گذشت. فروردین ۹۵ بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.😍
پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد."
همان روز بچه را برداشت و برد #اصفهان پیش #آیت_الله_ناصری که توی گوشش #اذان و #اقامه بگوید.
ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم."
حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم."
تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه."😑
فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش.
حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود.
از وقتی از #سوریه برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود.
بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و #شهید نشدم؟"😔 بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشه و تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."😔
لحظه سکوت میکرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره میگفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"😭
دیگه حوصله ام سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه #آلرژی پیدا کرده بودم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
4.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
#نامه ای از شهدا
این قرارمون نبود
#شهید_احمد_محمد_مشلب
#پیشنهاد_دانلود
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🥀 #یک_بسیجی_ساده
بعضی مواقع از همسران دوستان سپاهی حسین می شنیدم که حسین در #جبهه چند مسئولیت مهم دارد. برخی مواقع از فرصت استفاده می کردم و می پرسیدم: حسین آقا! شما در جبهه چه کاره ای؟ چرا دیر به دیر #نامه می دهی؟
با خونسردی می گفت: می خواهی چه کاره باشم. یک #بسیجی_ساده_ام. در جبهه چون کارم زیاد است فرصت نمی کنم زود به زود نامه بدهم.
بعدها فهمیدم #جانشین_لشکر بوده.
🍃 #راوی: زهرا سحری؛ همسر شهید
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•