دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت63 –پس شما با من آشنایی قبلی دارید؟ –غیر حض
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت64
آن روز با نورا در مورد همه چیز حرف زدیم.از هم صحبتیاش لذت بردم.درآخرشمارهاش را گرفتم تا دوستیمان ادامه پیدا کند. چون فامیل راستین بود، احساس میکردم مثل یک سیمی مرا به منبع عشقم متصل میکند.چند روزی گذشت و من هر روز حال نورا را از طریق تلفن میپرسیدم. دیگر شرکت نیامد. میگفت توانش کم شده و نیازدارد که بیشتر استراحت کند. با یک خوشحالی و انرژی غیر قابل باوری میگفت که دیگر کارم در این دنیا تمام است. که فکر میکردم میخواهد به مسافرت برود. حرفهایش تنم رامیلرزاند، من جای او میترسیدم. مدام از من میخواست که به دیدنش بروم. میگفت پدر و مادرش خارج از کشور زندگی میکنند اینجا به جز خانواده همسرش فامیلی ندارد.خیلی دلم میخواست دوباره به خانهایی پا بگذارم که دفعهی پیش قلبش را برداشته بودم اما خجالت میکشیدم. برای همین من نورا را دعوت کردم که اول او به خانهی ما بیاید. خیلی زودقبول کرد.روزی که به خانهمان آمدمادربادیدنش اشک در چشمهایش جمع شدوزیرگوشم گفت:
–الهی بمیرم، خیلی جوونهها...من هم آرام گفتم:
–خودش که میگه از توجه خدا اینجوری شده، خودت مگه همیشه نمیگی خداخیلی دوستت داشته امیر محسن روبهت داده، بفرما هی گفتم تو پر و پای خدازیاد نپیچ گوش نکردی، اینم نتیجش، این از وضع من، اون از وضع پسرت، اونم از وضع امینه،عه، راستی از امینه چه خبر، خیلی وقته قهر نیومدهها، بعد نگاهم را رو به بالاچرخاندم و ادامه دادم:
–میگم مامان، نکنه خدا داره به امینه بیتوجهی میکنه؟مادر چشم غرهایی نثارم کرد.
–اگه عقل درست و حسابی داشتی که...بعد نوچی کرد و ادامه داد:
–«لا إله إلّا اللّه» ببین خودت شروع میکنیا. پاشو برو چایی بیار.نورا وقتی با امیرمحسن آشنا شد خیلی ازشخصیتش خوشش آمد.انقدربااشتیاق به حرفهایش گوش میداد که یاد کلاس درس افتادم.آن روز صدف را هم دعوت کرده بودم. وقتی نورا فهمید که قرار است صدف و امیرمحسن با هم ازدواج کنند خیلی ذوق کرد.کنار گوش صدف گفت:
–به انتخابت تبریک میگم،حتماخوشبخت میشی.صدف لبخند زد و تشکر کرد.پرسیدم:
–نورا جون، تو این یه ساعت ازکجافهمیدی خوشبخت میشن؟ اینا خودشون چندین جلسه با هم صحبت کردن هنوزشک دارن با هم ازدواج کنن یانه،اونوقت...صدف حرفم را برید:
–نخیر من شک نداشتم آقا امیر محسن گفتن که...اینبار من حرفش را بریدم.
–بله شما علامه دهری کلا.نورا لبخند زد و گفت:
– اُسوه جون افکار برادرت خیلی زیباست. حرفهای آدمها نشون دهندهی افکارشون هست. من از حرفهای آقا امیر محسن کمی نسبت بهشون شناخت پیدا کردم."چند نفر آدم بدبخت دور هم نشستن وحرف از خوشبختی میزنن، اون که مردنیه، اونم از داداش خودم که بدبختیش کم بود حالا باید با یه دختر به این خوشگلی ازدواج کنه ولی هیچ وقت نمیتونه صورتش رو ببینه، اینم از من، اونم از مامانم که دیگه سر دستهی بدبختاس که باید این وضع بچههاش روببینه."آهی کشیدم و گفتم:
–افکار زیبا و این حرفها که زندگی آدم رو بهتر نمیکنن. حالا شما صبح تا شب افکار زیبا داشته باش. مثل اینه که طرف دستش سوخته بعد آواز میخونه که دردش یادش بره بعد همه میگن خوشبهحالش چه صدای قشنگی داره.امیرمحسن خندید و گفت:
–شک نکن همون سوختن دست هم لازم بوده.نورا گفت:
–چه ربطی داشت؟صدف رو به من گفت:
–امیر محسن درست میگه.واقعامشکلات لازمهی زندگیه. تو این طنابهایی که برای چاه کنها هست رو دیدی؟
–با تعجب گفتم:
—نه، چطور؟
–اون طنابها هر یه وجبش یه گره داره،اگه گفتی چرا؟
–لابد برای این که کسی که اون پایینه دستش رو گیر بده بیاد بالا.صدف خوشحال گفت:
–آفرین، گاهی اونقدر چاهها رو عمیق میکندن که هیچ وسیلهایی جز طناب رو نمیشد فرستاد ته چاه. چاه کن از اون گرهها کمک میگیره ومیادبالا.حالااگرخودش بشینه اون گره ها رو باز کنه میتونه بیاد بالا؟
–شانهام را بالا انداختم.
–معلومه دیگه نه،
–خب دیگه، مشکلات زندگی هم مثل همون گره ها هستن. باید ازشون کمک بگیریم و خودمون رو بکشیم بالا. بعضی گره ها رو اگه باز کنیم میمونیم ته چاه،این مشکلات رو میتونیم بگیریم وخودمون رو بالا بکشیم.مادر ذوق زده گفت:
–آفرین عروس گلم.بعد زیر گوش من گفت:
–یاد بگیر. من هم زیر گوش مادر گفتم:
–مامان جان هنوز عروس گلت نشده، باباش که هنوز جواب نداده. چیزی به غروب نمانده بود که تلفن نورازنگ خورد. بعد از جواب دادن تلفنش رو به من گفت:
–آقا راستین بود گفت با حنیف میان دنبالم. همین یک جملهاش کافی بودتاگرما را در صورتم حس کنم. نورا نگاهش روی صورتم ثابت ماند. نگاهم را پایین انداختم و گفتم:
–چرا اونا زحمت میکشن من میرسوندمت.
–آخه انگار آقا راستین پیش یه دکتری وقت گرفته، گفت میاد که بریم اونجا.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•