دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت69 مکثی کرد و گفت: –عه، اُسوه، نفوس بد نزن.
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت70
آن شب مادر گفت که بیتا خانم برای چندمین بار زنگ زده و جواب خواسته.گفتم:
–خب بگین بیان دیگه.مادر مات نگاهم کرد.
–ولی من با پدرت صحبت کردم گفت ردشون کنم. تقریبا هیچ کس راضی نیست.ازروی مبل بلند شدم و همانطور که به اتاقم میرفتم گفتم:
–ولی من مشکلی ندارم.شماکه میخوای جواب روبدی پس چرا نظرمن رو میپرسی و بیچارهها رو این همه مدت سرکار گذاشتی.به اتاق که امدم، خودم را روی تخت انداختم. قلب چوبی را که بالای تختم آویزان کرده بودم رادر مشتم گرفتمش و فشارش دادم. باصدای پیامک گوشیام نگاهش کردم.نورابرای فرداعصردعوتم کرده بودواصرارداشت که حتما بروم. قلب چوبی راازجایش درآوردم و بوسیدم.خوشحال شدم.آن خانه رادوست داشتم.چنددقیقه بعد، از شماره ناشناسی برایم پیامی آمد. بعدازخواندنش فهمیدم که پری نازاست.تهدیدکرده بود که اگرفردادرشرکت حرفی به راستین بزنم کاری میکند که کارم راازدست بدهم.حرفش عصبانیام کرد،اصلا او شمارهی مراازکجا آورده بود. برای این که عصبیاش کنم برایش تایپ کردم.
–چرااینقدر میترسی؟مگه اونجا چه خبره که نمیخوای کسی بدونه؟دوباره یک فحش نثارم کرد ودرادامه نوشت:
–اونجا خبری نیست و منم از چیزی نمیترسم، از تنها چیزی که میترسم آدمهای مارموز و زیرآب زنی مثل توئه. ازحرفهایش به حدانفجاررسیدم.فکرنکرده نوشتم:
–فکر کردی نمیدونم اونجاچیکارمیکنید؟شماهاواسه صهیونیستیها کارمیکنید. یه مشت جاسوس، وطن فروش هستید.شماها رو باید به دست قانون داد.دخترای بدبخت رو جمع کردیددورتون که شستشوی مغزیشون بدید؟ خیلی دوست داشتم باز هم بنویسم تا بیشترحرص بخورد، ولی دیگر چیزی به ذهنم نرسید. میخواستم حرفی بزنم که از سرش دود بلند شود.باخودم فکر کردم الان هر چه فحش از بچگی یادگرفته است مینویسد. ولی چیزی ننوشت. حتی جواب پیامم را هم نداد.مگرمن چه نوشتم؟دوباره پیامم راازاول خواندم.شایدحرفهایم راجدی نگرفته.گوشی راکناری گذاشتم وچشمهایم رابستم.قلب چوبی رازیربالشتم گذاشتم و سعی کردم بخوابم. ولی خوابم نمیبرد، دوباره گوشیام را برداشتم وچک کردم.چراپری نازجواب پیامم رانداد.اضطراب گرفتم.نکندتعجب کرده که من این اطلاعاترادارم. شایداوهم ازحرفهایم ترسیده.بافکر و خیال آشفته به خواب رفتم.صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم.اول از همه گوشیام را چک کردم، خبری از پریناز نبود.نکنددارد برایم نقشه میکشد.خواستم برایش پیامی بفرستم ببینم اصلا زنده است، همان لحظه مادر وارداتاق شدوگفت:
–من دارم میرم پیاده روی، اگه بیتاخانم رواونجادیدم چی بهش بگم؟گوشی راروی تخت انداختم و سرم رادردستهایم گرفتم.
–مامان سرم داره میترکه، حوصلهی این حرفها رو ندارم.مادر گفت:
–سر دردرو بهونه نکن، به من یه جواب درست و حسابی بده، دیشب دوباره موضوع روباپدرت مطرح کردم گفت اگه اُسوه اصرارداره من حرفی ندارم.ازروی تخت بلند شدم.
–بهانه چیه؟واقعا سرم داره منفجرمیشه.
–خب برو پیش ستاره ماساژ،اوندفعه که من رفتم خیلی بهتر شدم.
–عه،آره یادم نبود،خودش بهم گفته بودبرم پیشش.گوشیام رابرداشتم.
– بهش پیام میدم ببینم الان هست برم پیشش.مادرهمانطور که ازاتاق بیرون میرفت گفت:
–یعنی سرکار نمیری؟
–اگه ستاره الان باشه نه دیگه، اینجوری برم سرکار چطوری به مانیتور چشم بدوزم.وقتی ستاره پیام داد که یک ساعت دیگر به باشگاه بروم. برای راستین پیامی فرستادم که امروز حالم خوب نیست و نمیتوانم به شرکت بروم.بعدازخوردن صبحانه آماده شدم تاپیش ستاره بروم. به اتاقم رفتم و کیفم را که برداشتم گوشیام زنگ خورد.
شمارهی راستین بود.تپش قلب گرفتم. همینطوربه صفحهی گوشی نگاه میکردم. روی تخت نشستم و بعددستم رازیر بالشت بردم. قلب چوبی رابرداشتم ونگاهش کردم،نگاهم رابه گوشی دادم.احساس کردم قلبم داخلش است و التماس میکند که جواب دهم. یعنی چه شده که زنگ زده.بالاخره جواب دادم.
–الو.
–سلام.چه عجب بالاخره جواب دادی.آب دهانم را قورت دادم و سلام کردم.صدایم برای خودم ناآشنا بود.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•