eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
947 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت76 نورا مکثی کرد و ادامه دهد: –بیچاره تو ای
🕰 البته من مختصر پوششی داشتم.راستش این چیزا برام خنده دار بود و درکش نمی‌کردم. ولی در عین حال خیلی حرفها که اونجا زده میشد رو قبول داشتم و انجام می‌دادم. –چرا آقا حنیف نمی‌خواستن شما رو ببینن؟ –بعدا فهمیدم اونم بهم علاقمند بوده ولی پیش خودش این ازدواج رو اشتباه می‌دونسته، می‌خواسته فراموشم کنه.البته منم یه جورایی عضو اون کانون شده بودم از بس که همش به بهانه‌های مختلف اونجا بودم. آخه با یکی ازخانمهای اونجا دوست شده بودم، اونم من رو به کار گرفته بود یعنی خودم ازش خواستم. اون دوستمم تعجب می‌کردازاین که حنیف فعالیتش کم شده. روزی که به واسطه‌ی اون دوستم باحنیف حرف زدم، گفت که تصمیم داره برگرده ایران. حتی بلیطش رو هم نشونم داد. فکر کن، می‌خواسته از دست من به ایران فرار کنه، اونم برای همیشه، ولی من دستگیرش کردم. نورا از حرف خودش بلند خندید.با خودم گفتم:"خدایا یعنی میشه"مریم خانم با ظرف پر از هندوانه وارد حیاط شد و با لبخند گفت: –تو این گرما فقط هندونه می‌چسبه،ظرف را روی تخت چوبی گذاشت. –میگم اُسوه جان کاش مامانتم میومدا.نورا گفت: –من بهش زنگ زدم نذاشتم بره خونه لباسش رو عوض کنه چه برسه مادرشم باخودش بیاره.مریم خانم تسبیح دستش را روی دستهای نورا گذاشت وگفت: –روی کانتر جاش گذاشتی.نورا تسبیح رابرداشت و تند تند شروع به رد کردن دانه هایش کرد. –دستتون درد نکنه مامان جان.نگاهی به تسبیحش انداختم: –بدون ذکر می‌چرخونی؟ – بهم آرامش میده. –آره، برادر منم همین رو میگه، اونم میگه رازی توی چرخوندن تسبیح هست که توی قرصهای آرام بخش نیست. ولی نمی‌دونم چرا رو من جواب نمیده. مادرراستین لبخند زد و نگاهی به نوراانداخت وگفت: –من که حرف زدن با نورا جون بهم آرامش میده.نیاز به تسبیح ندارم. الهی که صد سال زنده باشی عزیزم. با صدای زنگ تلفن دوباره مریم خانم بلند شدرفت. به نورا گفتم: –دیدی گفتم، همه‌ی ما باید بریم پیش اون دکتره. البته مریم خانم درست میگه، منم پیش تو خیلی آرومم.نورا لبخندتلخی زد، خیلی تلخ. –می‌دونی تنها چیزی که آرامشم رو به هم میزنه چیه؟با دلسوزی نگاهش کردم.سرش را پایین انداخت، لبهایش لرزید. –از مردن و رفتن ناراحت نیستم. ازاین که مریضم یا این که بچه‌ایی نداشتم برام مهم نیست. از تنها گذاشتن پدرم وگریه‌های مادرم می‌تونم بگذرم. چیزی که اذیتم میکنه دوری از حنیفه. اونقدر که مهربونه، و با رفتار خوبش من رو به زندگی برگردوند. من خیلی بهش مدیونم.با تعجب پرسیدم: –به زندگی برگردوند؟سرش را به علامت مثبت تکان داد. –من قبل از حنیف زندگی نمی‌کردم. فقط در توهم خوشبختی بودم.خواستم بگویم غصه نخور مردها زود فراموش می‌کنند.خودش فوری گفت: –اصلا موضوع این نیست که اون بعد ازمن چیکار میکنه، میره زن میگیره،نمیگیره، برام اهمیتی نداره.موضوع اینه که برای من جدا شدن از اون خیلی سخته.دستش را گرفتم وفشار دادم. –من مطمئنم ازش جدا نمیشی، تو خوب میشی نورا. نگران نباش. مامانم همیشه میگه وقتی یه زن و شوهر به هم علاقه دارن خدا بینشون جدایی نمینداره.او هم دستم را فشار داد و لبخند زد. –ای‌بابا امروز همش حرفمون به گریه و ناله گذشت. برعکس اون روز که من امدم خونتون کلی خندیدیم.پیش دستی راکنار دستم گذاشت و هندوانه تعارفم کرد وگفت: –باید برام تعریف کنی که چی شد که درگیر برادر شوهر من شدی. یک تکه هندوانه بر سر چنگال زدم و گفتم: –اول تو بگو ولدی چی بهت گفت. لبخند زد. –به شرطی که به روش نیاری، فردا نری تو شرکت چیزی بهش بگیا. –باشه قبول. –اون روز که امده بودم شرکت و داشتیم با هم حرف میزدیم، یادته اون همکارت صدات کرد با هم رفتید. –آقای طراوت رو میگی؟ –آره همون. وقتی در رو بستید، خانم بلعمی هم بلند شد رفت سر کارش. من موندم و خانم ولدی.خانم ولدی گفت که آقای طراوت خیلی به تو محبت میکنه و یه فکرایی در موردت داره، ولی تو بهش اهمیتی نمیدی چون گلوت جای دیگه گیره.من گفتم خانم ولدی نگید این حرفها رو آخه شما از کجا می‌دونید.خیلی مطمئن گفت که تو از راستین خوشت میاد اون این رو از رفتارت متوجه شده.با تعجب نگاهش کردم و لب زدم. –ولدی‌ام واسه خودش کاراگاهی شده‌ها. –خب حالا نوبت توئه. زانوهایم را بغل گرفتم و گفتم: –چی بگم. من داشتم زندگی می‌کردم این برادرشوهر جنابعالی بود که امد همه چیز رو به هم ریخت و رفت دنبال زندگی خودش. حالام می‌خواد ازدواج کنه. البته من از اون شاکی نیستما، از دست دل خودم شاکی‌ام. گاهی میخوام بگیرمش وخفش کنم که اینقدر آبروی من رو همه جا میبره.نورا با تعجب پرسید: –کی رو خفه کنی؟ –دلم رو دیگه.نوچی کرد و با تاسف نگاهم کرد. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•