دوست شــ❤ـهـید من
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂ 🔻 قسمت #چهارم روزها
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂
🔻 قسمت #پنجم
مدتی بود که از مسلمان شدنِ دانیال و عادتِ من به خدایش میگذشت. پدر باز هم در مستی، با نعره رجوی را صدا میزدم و سر تعظیم به مریمِ بی هویتش فرود می آورد. اما برایم مهم نبود. حالا دیگر احساس تنهایی و پاشیده ب ودن، کوچ میکرد از تنِ برهنه ی افکارم و چه خوش خیال بود سارایِ بیچاره..
زندگی روالی نسبی داشت. و من برای داشتنِ بیشتر دانیال، کمتر دوستان و خوشگذرانی هایم را دنبال میکردم. صورتِ نقاشی شده در ته ریشِ برادر برایم از هر چیزی دلنشین تر بود. دیگر صدای خنده مانند بوی غذا در خانه ی ما هم میپیچید. و این برای شروع خوب بود..
مدتی به همین منوال گذشت. که ناگهان موشی به جانِ دیوارِ آرامشِ زندگیمان افتاد.. و باز خدایی که نفرتِ مرده را در وجودم زنده کرد..
چند ماهی بود که دانیال عجیب شده بود. کم حرف میزد. نمیخندید. جدی و سخت شده بود. در مقابل دیوانگی های پدر هیچ عکس العملی نشان نمیداد. زود میرفت، دیر می آمد. دیگر توجهی به مادر نداشت. حتی من هم برایش غریبه بودم.
نگرانی داشت کلافه ام میکردم. آخر چه اتفاقی افتاده بود. چه چیزی دانیال، برادری که خدا میخواندمش را هرروز سنگتر از روز قبل میکرد. چند باری برای حرف زدن به سراغش رفتم اما با بی اعتنایی و سردی از اتاقش بیرونم کرد.
چند بار مادر به سراغش رفت، اما رفتاری به مراتب بدتر از خود نشان داد. سرگردان و مبهوت مانده بودیم. من و مادر.. حالا هر دو یک هدف مشترک داشتیم، و آن هم دانیال بود. دیگر نمیخواستیم تنها ته مانده ی امید به زندگی را از دست بدهیم. اما انگار باید به نداشتن عادت میکردیم..
دانیال روز به روز بدتر میشد. بد اخلاق، کم حرف، بی منطق.. اجازه نمیداد، دستش را بگیرم یا بغلش کنم، مانند دیوانه ها فریاد میکشد که تو نامحرمی..
و من مانده بودم حیران، از مرزهایی بی معنی که اسلام برای دوست داشتنی ترین تکه ی زندگیم ایجاد کرده بود.
بیچاره مادر که هاج و واج میماند با دهانی باز، وقتی هم تیمی اش از احکامی جدید میگفت.. و باز ذهنم غِر غِر میکرد که این خدا چقدر بد بود..
دانیال با هر بار بیرون رفتن خشن و سردتر میشد و این تغییر در چهره ی همیشه زیبایش به راحتی هویدا بود.
حالا دیگر این مرد با آن ریشهای بلند و سبیل های تراشیده، و چشمهای از خشم قرمز مانده اش نه شبیه دانیالم بود و نه دیگر مقامی برای خدایی داشت. تازه فهمیده بودم که همه ی خداهای دنیا بد هستند.. و چقدر تنها بودم من…
و چقدر متنفر بودم از پسری مسلمان که برادرم را به غارت برد..
✍🏻 #نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
@dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ ✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #چهارم هفته ی اول
⚘﷽⚘
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #پنجم
روزی که صالح می خواست بازگردد فراموشم نمی شود.
سلما سر از پا نمی شناخت.
از اول صبح به دنبال من آمده بود که با هم به تدارکات استقبال بپردازیم.
منزلشان مرتب بود.
با سلما رفتیم میوه🍏🍊🍇 و شیرینی خریدیم و دسته گل بزرگی که پر از گلهای نرگس بود.💐
سلما می گفت صالح عاشق گل نرگس🌼 است.
اسپند و زغال آماده بود و حیاط آب و جارو شده بود.
سلما بی قرار بود 😍و من بی قرارتر🙈
از وقتی که با سلما تنها شده بودم و از صالح تعریف می کرد و خصوصیات او را در اوج دلتنگی هایش تعریف می کرد و از شیطنت هایش می گفت،
حس می کنم نسبت به صالح بی تفاوت نبودم و حسی در قلبم می پیچید که مرا مشتاق و بی تاب دیدارش می کرد. "علاقه؟؟؟!!!😰
اونم در نبود شخصی که اصل کاریه؟
بیجا کردی مهدیه.😡👊 تو دختری یادت باشه☝️در ضمن چشاتو درویش کن"😡
صدای صلوات بدرقه اش بود و با صلوات هم از او استقبال شد.
سعی کردم لباس مناسبی بپوشم و با چادر رنگی کنار سلما ایستاده بودم.
یک لحظه حس کردم حضورم بی جاست. نمی دانم چرا دلم فشرده شد. قبل از اینکه از ماشین پدرش پیاده شود خودم را از جمعیت جدا کردم و توی حیاط خودمان لغزیدم.
از لای در به آنها نگاه کردم و اشک شوق سلما را دیدم که در آغوش با شرم و حیای صالح می ریخت.
آهی کشیدم و چادر را از سرم در آوردم و داخل خانه رفتم.
" مثل اینکه سلما خیلی سرش شلوغه که متوجه نبودِ من نشده"
یک ساعت نگذشته بود که پدر و مادرم بازگشتند.
ــ چرا اومدی خونه؟؟😳
ــ حوصله نداشتم زهرا بانو(به مامانم می گفتم)😌
ــ چی بگم والا... از صبح که با سلما بودی. تازه لباست هم پوشیدی چی شد نظرت عوض شد؟😕
ــ خواستم سلما گیر نده. وگرنه از اول هم حوصله نداشتم.😔
ادامه دارد...
🖇نویسنده👈 #طاهره_ترابی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•