eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
941 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
8.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘ 💚 بریم حرم شاه کربلا 💚 به نیابت از شهیدبزرگوار 🌹حمیدرمضانی دامغانی🌹 ✨عاشقی چه زیباست...😭✨ 🎤 🌾 @dosteshahideman 🌷🌾 🌾🌷🌾 🌷🌾🌷🌾
⚘﷽⚘ #منتظرانھ{💚}•° يوسُفِ گُمگَشتھ باز آيَد، اگـر ثابـِت شـَوَد دَر فِراقَش مِثلِ يَعقوبيم وَ حَسرَت ميخوريم💔 🍃「 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج」🍃 #جمعہ_هاے_بےقرارے✨ 🌷| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ 🎥 همه ی راهیان نوری ها اسم شلمچه و فکه و اروند و طلاییه رو بارها شنیدین و رفتین ...اما حتی یک بار هم اسم هفت تپه را نشنیده اید...!!! خدا رحمت کند سید شهیدان اهل قلم، آوینی را که می گفت: اگر از ما بپرسند دوکوهه کجاست؟ چه جوابی بدهیم؟ و حال ما می گوئیم: اگر از ما بپرسند هفت تپه کجاست؟ چه پاسخی داریم؟! چه بگوئیم؟! دوستان معیشت در هفت تپه با آن امکانات محدودش سخت بود و گردان ها چادرنشین بودند ولی دل ها همه خدائی بود و اشک های مناجات های بچه ها، خاک هفت تپه را مقدس کرده بود...هواپیما های عراقی سوم دی ماه حمله کرده اند. نه پناهی نه سر پناهی...!!! تمامی مقرهای لشگریان اسلام مقدس اند اما بدانید که بچه های لشکر ۲۵ کربلا مازندران در هفت تپه حکایتی داشتند غریب و غریب...! 🌹| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ ♥️ (ع) فرمودند: 🍃 بهترين مردم هر زمان كسانى هستند كه منتظر ظهور حضرت مهدى عليه السلام هستند. 📖 بحارالأنوار، ج 52، ص 122 🌷| @dosteshahideman
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ 🔆 امام خامنه ای ✴️ کسی که وقتی کشور اسلامی مورد تهدید است،آماده دفاع از ارزشها و پرچم برافراشته اسلام است،میتواند ادعا کند اگر امام زمان بیاید،پشت سر ایشان در میدان‌های خطر قدم خواهد گذاشت. #مهدویت 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ 🥀 با دستان بسته، هدیه به ۱۷۵ 🥀 «هر دقیقه را به نیت یک نفرشان شنا کردم💔. زمان به من اعلام می‌شد. هربار که حس می‌کردم دست و کمرم کرخ شده یاد نفر بعدی، توان دوباره به من می‌داد» این‌ها را «اکرم کناری» می‌گوید، بانویی که رکورد ۱۷۵ دقیقه با را به تقدیم کرد.✨🌹 دست‌هایم را ببندید!!! 🔻اکرم کناری بانوی شناگری ساکن امیدیه خوزستان است که 175 دقیقه در مسافت 5 هزار و 65 متر با دستانی که از پشت بسته بود، به یاد شنا کرد. بانویی جوان که می‌گوید: «مگر می‌شود در خوزستان زندگی کرد و هرروز یاد جنگ، شهدا و جانبازان نیفتاد😔. گره‌خورده با جنگ، خوزستان.» این بانوی جوان تلاش می‌کند، 6 ماه دیگر این رکورد را با همین زمان و عنوان در کتاب گینس ثبت کند👌. دستانش را می‌توانستند از جلو ببندند و شنا به این شکل نسبت به دستان بسته از پشت راحت‌تر بود اما می‌گوید: «باید حق مطلب ادا می‌شد، جوان‌های رعنای ما همین‌طور شدند.»💔🕊 💗 🌷 | @dosteshahideman
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ حرم شهید حمید سیاهکالی مرادی یادش با صلوات 🌷 | @dosteshahideman
⚘﷽⚘ شخصیت داداش #محمودرضا علاوه بر مومن و متعبد و انقلابی بودنش💠 در میدان جنگ یک کماندو و مغز اطلاعاتی بود😍کسی که داعش کابوس ترورش را داشت😔و آخرشم توانست اینکارو بکند😭شخصیتی که در منطقه عملیاتی ودر وسط میدان جنگ علم گنبد در قاسمیه را برافراشته میکند✌️ شهیدمحمود کسی بود که حرم حضرت زینب دوسال چراغ هایش خاموش بودند و بعد از تاسوعا چراغهای حرم را روشن کرد😍 ✌️محمودرضا شد علمدارمدافعان حرم✌️ #علمدار‌دلها #شهیدمحمودرضابیضایی 🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت چهل و دوم داستان دنباله دار نسل سوخته: خدانگهدار مادر نیمه های مرداد نزدیک بود ... و هر چی
⚘﷽⚘ قسمت چهل و سوم داستان دنباله دار نسل سوخته: بیدار باش وقت هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم ... صبح ها که من مدرسه بودم ... اگر خاله شیفت بود ... خانم همسایه مون مراقب مادربزرگ می شد ... خدا خیرش بده ... واقعا خانم دلسوز و مهربانی بود ... حتی گاهی بعد از ظهرها بهمون سر می زد ... یکی دو ساعت می موند ... تا من به درسم برسم ... یا کمی استراحت کنم... اما بیشتر مواقع ... من بودم و بی بی ... دست هاش حس نداشت ... و روز به روز ضعفش بیشتر می شد ... یه مدت که گذشت ... جز سوپ هم نمی تونست چیز دیگه ای بخوره ... میز چوبی کوچیک قدیمی رو گذاشتم کنار تختش ... می نشستم روی زمین، پشت میز ... نصف حواسم به درس بود ... نصفش به مادربزرگ ... تا تکان می خورد زیر چشمی نگاه می کردم ... چیزی لازم داره یا نه ... شب ها هم حال و روزم همین بود ... اونقدر خوابم سبک شده بود ... که با تغییر حالت نفس کشیدنش توی خواب ... از جا بلند می شدم و چکش می کردم ... نمی دونم چند بار از خواب می پریدم ... بعد از ماه اول ... شمارشش از دستم در رفته بود ... ده بار ... بیست بار ... فقط زمانی خوابم عمیق می شد که صدای دونه های درشت تسبیح بی بی می اومد ... مطمئن بودم توی اون حالت، حالش خوبه ... و درد نداره ... خوابم عمیق تر می شد ... اما در حدی که با قطع شدن صدای دونه ها ... سیخ از جا می پریدم و می نشستم ... همه می خندیدن ... مخصوصا آقا جلال ... - خوبه ... دیگه کم کم داری واسه سربازی آماده میشی ... اون طوری که تو از خواب می پری ... سربازها توی سربازخونه با صدای بیدار باش ... از جا نمی پرن ... و بی بی هر بار ... بعد از این شوخی ها ... مظلومانه بهم نگاه می کرد ... سعی می کرد آروم تر از قبل باشه ... که من اذیت نشم ... من گوش هام رو بیشتر تیز می کردم ... که مراقبش باشم ... بعد از یک ماه و نیم حضورم در مشهد ... کارم به جایی رسیده بود که از شدت خستگی ... ایستاده هم خوابم می برد . 🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت چهل و سوم داستان دنباله دار نسل سوخته: بیدار باش وقت هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم ...
باسلام ضمن عذرخواهی از دوستان وهمراهان عزیز🌷 به دلیل قطعی نت در شهر ما طی این دوروز من موفق به ارسال داستان نشدم😔 به جبران دیشب امشب دوقسمت از داستان رو خواهیم داشت😊😍
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت چهل و سوم داستان دنباله دار نسل سوخته: بیدار باش وقت هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم ...
⚘﷽⚘ قسمت چهل و چهارم داستان دنباله دار نسل سوخته: سلام بر رمضان چند سال منتظر رمضان بودم ... اولین رمضانی که مکلف بشم ... و دیگه به اجازه کسی برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم ... اولین رمضانی که همه حواسشون به بچه هاشون هست ... من خودم گوش به زنگ اذان و سحر بودم ... خدا رو شکر، بیدار شدن برای نماز شب جزئی از زندگیم شده بود ... فقط باید کمی زودتر از جا بلند می شدم ... گاهی خاله برام سحری و افطار می آورد ... گاهی دایی محسن ... گاهی هم خانم همسایه ... و گاهی هر کدوم به هوای اون یکی دیگه ... و کلا از من یادشون می رفت ... و من خدا رو شکر می کردم ... بابت تمام رمضان هایی که تمرین نخوردن کرده بودم ... هر چند شرایط شون رو درک می کردم ... که هر کدوم درگیری ها و مسائل زندگی خودشون رو دارن ... و دلم نمی خواست باری روی دوش شون باشم ... اما واقعا سخت بود... با درس خوندن ... و اون شرایط سخت رسیدگی به مادربزرگ ... بخوام برای خودم غذا درست کنم ... روزها کوتاه بود ... و لطف خدا بهم نیرو و قدرت می داد و تا افطار بی وقفه و استراحت مشغول بودم ... هر وقت خبری از غذا نبود ... مواد صاف شده سوپ مادربزرگ رو که از سوپ جدا می کردیم ... نمک می زدم و با نون می خوردم ... اون روزها خسته تر از این بودم که برای خودم ... حس شکستن 2 تا تخم مرغ رو داشته باشم ... مادربزرگ دیگه نمی تونست تنها حرکت کنه ... دایی محسن صندلی پلاستیکی خریده بود ... با کوچک ترین اشاره از جا می پریدم ... صندلی رو می گذاشتم توی دستشویی ... زیر بغلش رو می گرفتم ... پشت در ... گوش به زنگ می ایستادم ... دیگه صداش هم به زحمت و بی رمق در می اومد ... زیر بغلش رو می گرفتم و برش می گردوندم ... و با سرعت برمی گشتم دستشویی ... همه جا و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم و سریع می گذاشتم کنار ... 🌷| @dosteshahideman