eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
933 دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_عشق_پاک_من #عشق_پاک_من #قسمت۱۸ #نویسنده مریم.ر یک هفته از عقد💍 زهرا گذشت و تو محوطه دانش
۱۹ مریم.ر یکم اومدم این طرف تر اما اون پرو بازم میومد به سمت من😡 _شما چندسالتونه؟😎 _۲۱سالمه😒 _منم۲۷سالمه😊 _خب به من چه؟☹️ _چقدشما بانمکی😍 _ایییششش😏 _بامن دوست میشی؟😉 _چقد توزود پسرخاله شدی؟😒 _اینقد سخت نگیر خواهش میکنم شمارتو بده😎 برای اینکه دست از سرم برداره میگم _حالا بعدا😏 ساناز و ایمانم که داشتن باهم حرف میزدن و میخندیدن شامو خوردیم و اومدیم ایمان من و سانازو رسوند این شهرام منو کُشت آخر مجبور شدم شمارمو بهش بدم😏 وقتی اومدم خونه مامانم گفت _معلوم هست کجایی؟تو گفتی زودمیای ببین ساعت چنده؟😡 یه نگا به ساعت انداختم وای ساعت۱۰:۳۰شبه😣بابامم اومده بود اونم ازم شاکی شد😢 _ببخشید اصلا ساعتو نگاه نکردم😭دیگه قول میدم دیر نیام😔 خانوادمو دوست دارم ❤️ بهشون احترام میزارم نمیخوام ناراحتیشونو ببینم . فردا ظهر کلاس داشتم بعد از آرایش لباس میپوشم و یکم زودتر میام چون فعلا ماشین مامانم تعمیرنشده به سرویس دانشگاه برسم میخواستم تاکسی بگیرم که صدای گوشیمو شنیدم شماره ناشناس بود😕📲 _الو😒 _سلام مریم😍 صدای یه مرد بود اسممو میدونست اما من نمیشناختمش _شما؟؟🤔 _شهرامم👱دوست ایمان بعد از یکم سکوت میپرسم _کاری داشتین؟😏 _من نزدیک خونتونم گفتم اگه وقت داری بریم یکم بیرون😉 _نه نمیتونم دارم میرم دانشگاه😒 _خب میرسونمت _لازم نیس خودم میرم😏 _عه دیدمت من دقیقا سمت چپم یدفه جلو پام ترمز کرد با یه ماشین گرون قیمت و باکلاس صدای آهنگش خیابونو برداشت صداشو یکم کم میکنه و میگه _سلام خانومی بپر بالا _نه خودم میرم _بیا ناز نکن میرسونمت منم سوار شدم تو راه خیلی حرف میزد اما من زیاد جوابشو نمیدادم تا اینکه رسیدیم _ممنون که منو رسوندی بای😒 _صبرکن یکم چه عجله ایی _چیه؟😏 _دست نمیدی👋 _نه _بهت نمیاد اُمُل باشی😂 _من دیگه دیرم شد تا اومدم در ماشینو باز کنم روبه روم آقای منتظری بود درماشینش نیمه باز بود انگار میخواست سوار بشه داشت به من نگاه میکرد برای اولین بار داشت نگاهم میکرد اما نه این نگاه عاشقانه نبود اَخم کرده بود با اَخم و عصبانیت نگام میکرد منم نگاهم به نگاهش دوخته شد مات مونده بودم بعد دوباره با اخم و عصبانیتی که داشت در ماشینشو چنان محکم زد و با سرعت رفت . اصلا باورم نمیشه آقای منتظری منو دید اون منو با شهرام دید جلوی ماشین خدایا من این همه تلاش میکردم منو در حال رفتن به نماز ببینه اما الان ناگهانی منو اینجوری با شهرام دید دلم میخواد بزنم زیر گریه بدون اینکه در ماشین شهرامو ببندم میرم سمت دانشگاه دیگه همه چی تموم شد حتی اگه یکم هم به من فکر میکرد دیگه امروز نابود شد دیگه تموم شد حوصله کلاسو نداشتم به اولین نیمکتی که میبینم میشینم و به زمین زُل میزنم😔 ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۱۹ #نویسنده مریم.ر یکم اومدم این طرف تر اما اون پرو بازم
۲۰ مریم.ر وای چقد من بدشانسم😭ای کاش شمارمو به شهرام نداده بودم ای کاش قبول نمیکردم منو برسونه چرا اینجوری شد😔 امروز همش تو فکر اتفاقایی که افتاد بودم نمیتونستم از اون نگاه پر از خشم و عصبانیتی که به من انداخت بیام بیرون😞 دلم میخواست همه چیزو بهش بگم ؛بگم که دوسش دارم و با شهرام هیچ کاری ندارم . دلم میخواست بگم نگاهم کن یکم به من توجه کن اما این حرفا فقط از ذهنم میگذره قدرت گفتنشو ندارم از طرفی هم ازش خیلی خجالت میکشم هم بخاطر جریان اون روز امید و دعوایی که بخاطر من شد هم بخاطر اینکه منو تو ماشین شهرام دید دلو زدم به دریا با اینکه فردا کلاس نداشتم اما خواستم برم و با آقای منتظری صحبت کنم و بگم که من نه با شهرام کاری دارم و نه با امید میرم لوازم آریشمو برمیدارم👄💄👛💅 با دقت و وسواس آرایش میکنم . وقتی به دانشگاه میرسم ضربان قلبم بیشتر میشه به پله ها میرسم و میرم پایین با اینکه دستکش دستمه اما یخ شدن دستامو احساس میکنم😣 دستکشهامو میزارم تو کیفم👜 میرم سمت اتاق بسیج در میزنم یه آقایی میگه بفرمایید اما صدای آقای منتظری نبود اون شوهره زهرا بود شناختمش _سلام _سلام خواهر _ببخشید آقای منتظری نیستن😢 با تعجب بهم یه نگاه کرد😳شاید چون من با این همه آرایش و این سروضع باهاش کار داشتم تعجب کرده بود _نه نیستن همین۵دقیقه پیش رفتن خونه _۵ دقیقه پیش😔 _اگه کارتون واجبه میتونین برین بهش برسید شاید هنوز تو پارکینگ باشه بدون اینکه با همسرزهرا خداحافظی کنم با تمام سرعت میرم سمت پارکینگ وسط پارکینگ ایستاده بودم داشتم اطرافو نگاه میکردم که یدفه یه ماشین ترمز کرد _خواهر برین کنار لطفا آقای منتظری بود خودش بود😃 _سلام _علیکم سلام همینجور محوش میشم بدون هیچ حرفی زل میزنم و نگاهش میکنم _لا اله الا الله خواهر برین کنار لطفا _آقای منتظری باید باهاتون صحبت کنم😔 _با بنده؟؟؟راجب چی؟؟ _راجب دیروز _استغفرالله بروکنار خواهر برو _خواهش میکنم😔اگه الان هم وقت ندارید یبار یجا یه قرار بزارین میخوام باهاتون صحبت کنم _استغفرالله . چی میخواین بگین الان بگین _میخواستم بگم میخواستم بگم...😔 _من عجله دارم لطفا یکم زودتر _باشه ببخشید اصلا هیچی ولش کنید _یاعلی چقدر سرد بودباهام اصلا من براش اهمیتی نداشتم😔 دلم خیلی گرفته بود با قدمهای آهسته و خسته به سمت سرویس دانشگاه میرم که یدفه صدای دور زدن یه ماشینو شنیدم اومد کنارم آقای منتظری بود😳 _خواهر شما چی میخواستین به من بگین؟ _آقای منتظری دیروز من با اون آقایی که دیدین هیچ رابطه ایی نداشتم اون فقط منو رسوند تا دانشگاه😔یعنی دوست دوستم بود😓 آقای منتظری یه لبخند تلخی میزنه و میگه _نمیدونم چی بگم وقتی شما ارزش خودتونو اینقد پایین میبینین . من این چیزا رو نمیتونم درک کنم مثل شما هم روشن فکر نیستم البته این چیزا روشن فکری نیست منحرفیه اما بعضیا بهش میگن روشن فکر _نه اشتبا نکنید خانواده منم این جور رابطه ها را نمیپسندن من خودمم همینجور😥 _اگه اینطور بود دیروز شما جلوی ماشین اون نبودین و البته درحال دست دادن . شرم آوره استغفرالله _باورکنید من بهش دست ندادم اون چیزی که شما دیدین را باورنکنید البته درسته من نباید سوار ماشینش میشدم اما اونجوری که شما فکرمیکنید نیس😞 _عجب پس چطوریه؟؟؟نکنه مثل خواهر برادر بودین با هم؟؟😏 _نه😔 _من دیگه حرفی ندارم با شما . اصلا این حرفا رو برای چی به من میزنید به من چه مربوط؟؟؟ _بله حق باشماست ببخشید مزاحمتون شدم از طرز حرف زدن آقای منتظری خیلی دلم شکسته بود😔💔 اون اصلا به من ذره ایی هم علاقه نداره جلوی اشکهامو نتونستم بگیرم😭 آروم آروم از آقای منتظری دورشدم از ناراحتی حتی پاهامم قدرت راه رفتن نداشت😔 آقای منتظری همونجا توی ماشینش نشسته بود بدون حرکت به زمین زل زده بود و گاهی هم دستشو میکرد تو موهای مشکیش شاید از جایی ناراحت بود یا اینکه با دیدن من حالش بد شد نمیدونم دیگه قدرت فکر کردن هم نداشتم😔 برای زهرا همه اینهارو تعریف کردم زهرا بهم گفت ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۲۱ _مریم جون یه سوال میپرسم راستشو میگی؟؟؟🙂 _حتما😊 _تو
۲۲ مریم.ر هم شوهر زهرا هم آقای منتظری از دیدن ما تعجب کردن بخصوص آقای منتظری زهرا شوهرشو صدا میکنه و به بهانه ایی از ما دور میشن آقای منتظری و من تنها شدیم اون خیلی خجالت کشید منم که وقتی اونو میبینم دست و پامو گم میکنم آقای منتظری با یه ببخشید رفت سر مزارهایی که روش نوشته بود گمنام منم از فرصت استفاده کردم رفتم به سمتش _آقای منتظری _بله _تولدتون مبارک😊 _شما تولد منو از کجا میدونید😳 _بماند🙈 _تشکر دیگه حرفو ادامه نمیده و سرشو میاره پایین بازهم مثل همیشه چشمای مشکیه قشنگش روی زمینه . نمیدونم چجوری سرحرفو باز کنم . گفتم _شما خیلی شهدا را دوست دارین _بله چون خیلی بهشون مدیونیم باید اونها رو برای خودمون الگو قرار بدیم _بله درسته منم وقتی که با خودم منطقی فکر کردم دیدم حق باشماست زیرلب میگه _ان شاالله فقط ظاهری نباشه _منظورتون چیه؟؟؟؟ _هیچی خواهر _شما با من بودین؟؟؟لطفا راستشو بگید _ببینید خواهر کسی که خدا را بشناسه و خودشو مدیون خون شهدا بدونه توی رفتار و کارهاش دقت میکنه لطفا از حرفهام ناراحت نشید _میدونم که منظورتون با منه . حالا پس شما بشنوید دیگه نمیتونم تو دلم نگهدارم... آقای منتظری من اردو راهیان نور و مشهد فقط بخاطر شما اومدم😔 _بخاطر من؟؟؟😳 _بله گفتم شاید فرصتی باشه تا شما با من حرف بزنید _لا اله الا الله . خواهر من متوجه صحبتهاتون نمیشم _چرا متوجه میشید خوبم متوجه میشید اما نمیخواید بفهمید _اینجوری که شما میگید نیست _پس چطوریه _بگم ناراحت نمیشید؟؟؟ _نه _خواهر من همیشه شما رو با سرو وضع ناجور دیدم یکبارهم که جلو ماشین یه مرد نامحرم از من چه انتظاری دارید؟؟؟ با حرفایی که زد خیلی خجالت کشیده بودم داشتم آب میشدم😓 _بله درسته شما این چیزا رو دیدین اما باورکنید بیشتر از این چیزی نبوده😔 _استغفرالله مگه این کم بود؟؟؟😡یعنی گناه کردن اینقد براتون کوچیک شده . میشه بگید بیشتر از اینش چیه؟؟؟ _آقای منتظری لطفا...😔 _لا اله الا الله . من دیگه برمیگردم پیش علی _صبرکنید😢 _بفرمایید نمیتونم هیچی بگم زبونم بند اومده بود😔 اونم دید هیچی نمیگم گفت _با اجازه یاعلی _من...من دو...دوست دارم.... دوقدم برداشته بود که با جمله من سرجاش برای چند ثانیه خشک شد هیچ حرفی نزد اما من با بغض ادامه دادم _ببین منو...یه نگاه به من بنداز همون تیپی رو زدم که میخواین همونجوری شدم که دوست دارین این برای اثبات عشقم بس نیست؟؟؟؟من خیلی وقته بهم ریختم حال خودمو نمیفهمم😔 عشق شما هر روز داره تو قلبم رشد میکنه و شما عین خیالت نیس میدونم شایدفکرکنی عشق من یه هوس زودگذره اما اینجوری نیست من خودمو میشناسم😔 بازم سرجاش موند و فقط به حرفام گوش میداد دیگه سکوتو شکست _اول از همه چیز نیت و درون مهمه بعدظاهر . شما ظاهرتو درست کردی اما آیا باطنتم درسته؟؟؟؟ حرف آقای منتظری خیلی بهم برخورد من غرورمو شکستم چرا این کارو کردم چرا بهش گفتم دوسش دارم خب یدفه ازش خواستگاری هم میکردی... با عصبانیت گفتم _بله شما راست میگین منو چه به چادر منو چه به دین و خدا . خیلی بی انصافی😭 با عصبانیت چادرمو از سرم برداشتم و پرت کردم جلوش و با قدمهای تند اومدم سمت خروجی گلستان بغضم تبدیل به هق هق شد تا خونه فقط اشک از چشمام میومد و ملت نگاه میکردن😔 ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۲۲ #نویسنده مریم.ر هم شوهر زهرا هم آقای منتظری از دیدن م
۲۳ مریم.ر اینقد دلم شکسته بود و ناراحت بودم که اصلا پاک یادم رفت که سوار ماشین بشم ماشین مامانم همونجا نزدیک گلستان پارک بود و کله مسیر را تاخونه پیاده رفتم وقتی رسیدم خونه تازه فهمیدم ماشینو یادم رفته بیارم . یکم استراحت کردم خیلی خسته شده بودم هم روحم هم جسمم اصلا گریم بند نمیومد😭 هم بخاطر اینکه غرورم شکسته شده بود هم اینکه ناراحت بودم که چرا آقای منتظری هیچ حسی به من نداره😔 فردا رفتم که ماشینو بیارم با دیدن گلستان دوباره دیروز اومد بیادم اشک تو چشمام پر میشه 😢 دلم شکشته💔. دلم یه آرامشی مثل اون چند روزی که مشهد بودم میخواست😔 اما دیگه پدر و مادرم اجازه نمیدادن برم . باخودم گفتم حالا که نمیتونم برم مشهد باید آرامشه مشهد بیارم اینجا از این به بعد همه نمازهامو میخونم لاک ناخنمو پاک کردم💅. از امروز تصمیم گرفتم نماز بخونم. وای چه آرامشی بعد از نماز هست😌 این همون چیزی بود که من احتیاج داشتم بهترین مُسکن👌 وقتی هم میرفتم دانشگاه دیگه توجهی به آقای منتظری نمیکردم دیگه به هر بهانه نمیرفتم نزدیک دفترشون تا ببینمش 😔موقع اذان هم میرفتم مسجد دانشگاه بدونه اینکه بخوام آقای منتظری منو ببینه یا حتی فکرکنم که ای کاش منو ببینه دیگه فقط خدا برام مهم بود این آرامشه بعد از نماز و رازونیاز کردن با خدا را دوست داشتم. تنها دوستایی که دلم میخواست پیشم بشن فروغ وزهرا بود ولی از بقیه فرار میکردم اون پسره شهرام ول کن نبود مدام پیام میداد و زنگ میزد منم بلاکش کردم😏 یه روز ساناز بهم زنگ زد _سلام مری خوبی _سلام خوبم _مریم چقد تو جذابی چیکار میکنی اینقد پسرا عاشقت میشن؟؟😝 _چی شده مگه؟؟؟😏 _این شهرام منو ایمان مغزمونو خورد😬همش میگه مریم چرا جوابمو نمیده _ساناز بگو منو فراموش کنه خودت میدونی من تا حالا با هیچ پسری دوست نبودم نمیتونم خوشم نمیاد کاری نداری؟ _وا یبار که دوست بشی دیگه برات عادی میشه 😃خیلیم خوش میگذره ۴تایی میریم مهمونی و بیرون 😊 حتی اگه خواستی مسافرت😀تازه شهرام خیلی پولداره خوشتیپم که هست😉دیگه چی میخوای😕 _اصلا بحث من اینا نیست من خودم این رابطه ها را دلم نمیخواد خداحافظ گوشی را قطع میکنم و میرم یکم درس بخونم امشب مهمونی دعوت بودیم وای حالا نمازمو اونجا چطوری بخونم حالا کلی گوشه و کنایه میشنوم از همه😔 ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۲۴ نزدیک رفتنمون به مهمونی مامانم گفت برم آماده بشم منم و
۲۵ مریم.ر نه دیگه فرصت فکرکردن ندارم😣 من با خدا عهد کردم که نمازمو بخونم حالا بخاطر حرف وتمسخر اینا عهدی که بستمو فراموش کنم😢 نه این منصفانه نیست😔 خدا به من آرامش داد من نباید هیچوقت فراموشش کنم❤️ از روی مبل بلندمیشم یواشکی به عمَم میگم _عمه یه چادر و یه مهربه من میدی؟😶 _برای چی عمه جون؟میخوای نمازبخونی؟🙁 _بله _باشه بزار پیداکنم😐 عمه گفت بزار پیداکنم😳یعنی تو این خونه حتی یک نفرم نماز نمیخونه🤔 دخترعمَم بلندگفت _عمه و برادرزاده چی پِچ پِچ میکنید؟😉 عمه بلندگفت _مریم میخوادنمازبخونه دارم دنباله مهرمیگردم☺️ _مریم میخوای نماز بخونی😝 _آره مگه چیه؟😒نمازخوندن خنده داره؟ با ناراحتی میرم تو اتاق و بایک مهر وچادر نمازمو میخونم . آخیش چه آرامشی اصلا دیگه ناراحت مسخره کردن دخترعمه هام نبودم همین آرامش برام کافیه حس میکنم خدا منو دید که دربرابر اونا کم نیاوردم الانم حتما خدا راخیلی خوشحال کردم😌 دیگه وجدانم راحته البته اگه اول وقت میخوندم دیگه خیلی عالی میشد☹️ از اتاق اومدم بیرون دخترعمم گفت _مریم یدفه حالا که اومدی یکمم برامون برو روی مِمبر😄 یکی دیگشون گفت _ قبول باشه حاج خانوم مریم😆 خلاصه هرکدومشون یچیزی گفتن و منو مسخره کردند😔 اما اصلا دیگه برام مهم نیست بزار هرکس هرچی میخوادبگه من تا خدا رو دارم احتیاج به هیچکس ندارم🤗 تازه پیداش کردم دیگه هیچوقت از دستش نمیدم😢 آخیش بلاخره از مهمونی امشب خلاص شدیم؛ شنبه شد من بعد از یه آرایش خیلی مختصر رفتم دانشگاه دیگه آرایشم مثل قبل غلیظ نبود💅👄💄 انگار از وقتی نمازخون شدم دلم میخواد آرایشم کم باشه موهاموهم یکم دادم داخل مقنعه وقتی رسیدم دانشگاه باز هم دلم لرزید😥 من هنوزم آقای منتظری را دوست دارم با اینکه تحقیرم کرد و غرورموشکست😔مریم آخه تو چِته؟؟کسی رو دوست داری که هیچ حسی بهت نداره و این همه بخاطرش وقار و شخصیتتو خورد کردی💔 تا جایی که ممکنه سعی میکنم طبقه پایین نرم مگر اینکه مجبورشم با اینکه ازش خیلی ناراحتم اما هنوز جاش تو قلبمه😞❤️ اما امکان نداره دیگه به سمتش برم توی کلاس زهرا رو دیدم هنوز استادنیومده بود _سلام مریم جونی😘 _سلام زهراجونی😘 _خوبی عزیز؟ _زهرا تو از هرکسی حالمو بهتر میدونی دیگه پرسیدن داره😔 _ناشکری نکن بانو بگو خدایا شکرت😊 _خدایاشکرت😢 _اونروز دیدم از گلستان رفتی بیرون اما گفتم شاید نخوای باکسی حرف بزنی یا چیزی بگی یبار بهت زنگ زدم جواب ندادی😢 _باورت میشه نمیدونم گوشیم کجاست؟ _ای جان😔 _استاد اومد بعد از کلاس برات تعریف میکنم _آخ جون باشه😊 بعد از کلاس همه چیو برای زهرا تعریف کردم همبنجوری که تعریف میکردم اون صحنه ها جلوی چشمم میومد و اشک چشمامو پرمیکرد 😢بعد با زهرا رفتیم نمازظهر خوندیم دیگه کلاس نداشتم اونروز میخواستم زودبرسم خونه حوصله سرویس دانشگاهو بچه ها رو نداشتم خواستم با تاکسی برم که یدفه ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۲۵ #نویسنده مریم.ر نه دیگه فرصت فکرکردن ندارم😣 من با خدا عهد
۲۶ مریم.ر امید زد روی ترمز و جلوی من ایستاد _مریم سلام کجا میری؟؟ _اسمه منو صدا نکن پرو چه خودمونیم شدی😡 _عصبانیتتم قشنگه😍 _برو جلو میخوام تاکسی بگیرم _من باشم 😎و خوشگلترین دختر دانشگاهمون با تاکسی بره؟؟؟مگه میشه؟مگه داریم؟؟؟ _بهت گفتم برو کنار وگرنه به حراست دانشگاه میگم مزاحمم میشی😡 هرچی میومدم اینطرف و اونطرف باز امیدنمیرفت هرچی میرفتم جلو وعقب بازهم اون دست بردارنبود _عه برو دیگه😡 کَنه _تو چرا از من خوشت نمیاد؟؟؟نکنه پای اون پسربسیجیه درمیونه _به توچه😡 من از ماشین امید فاصله گرفتم و باز اون با دنده عقب میومد جلوی من تا اینکه یدفه آقای منتظری و شوهره زهرا که داشتن از اونجا با ماشین رد میشدن دیدن و یدفه زدن روی ترمز . آقای منتظری با سرعت و عصبانیت از ماشین پیاده میشه و به سمت ما میاد و پشت سرش هم شوهر زهرا . با دیدنش باز هم قلبم به تپش میوفته💗 در عین سادگی همیشه تمیز و خوشتیپه وقتی رسید بهمون یه نگاهی به من کرد و اومد سمت امید از رماه ماشین به امیدگفت _برادر مگه من بهت نگفتم دیگه مزاحم این خانوم نباید بشی😡 _وای وای ترسیدم آقای منتظری یَقه امید میگیره و میگه _لا اله الا الله برو بچه برو رد کارت فقط کافیه یبار دیگه مزاحم این خانوم بشی همسر زهرا به آقای منتظری میگه _محمد ولش کن یه شکری خورد دیگه از این غلطا نمیکنه امیدهم ترسیدو گازشو گرفت و رفت با دیدن آقای منتظری هیجان زده بودم نمیدونستم خوشحالم یا ناراحت . یه تشکر از هردو کردم و به راهم ادامه دادم آقا منتظری اومد جلوتر و گفت _خانوم کمالی صبرکنید من براتون تاکسی میگیرم _لازم نیست خودم میتونم تاکسی بگیرم _خانوم کمالی اگه اجازه بدین جسارتا میخواستم باهاتون حرف بزنم _چه حرفی؟نکنه باز میخواین تحقیرم کنید؟؟؟اون مزاحمه من شده بود من کاری باهاش نداشتم میخواین باور کنید میخواین نکنید برام مهم نیست این حرف از تَه دلم نبود😔 برام مهم بود که باور کنه من با امید کاری نداشتم😢 _استغفرالله . من چرا باید شما رو تحقیرکنم؟میدونم شما بخاطر اون روز از من ناراحتید میخواستم بگم لطفا منو حلال کنید من نباید اونجوری باهاتون صحبت میکردم عذرخواهی میکنم _دیگه گذشت _بنده را حلال میکنید؟؟؟ _بله _مطما باشم؟؟ _بله خیالتون راحت حلالتون کردم _پس اجازه بدین براتون یه تاکسی بگیرم منم سکوت کردم آقای منتظری برام یه تاکسی گرفت وقتی تاکسی حرکت کرد من از پنجره پشت ماشین بهش نگاه میکردم اونم داشت نگاه میکرد با دورشدن تاکسی دیگه نتونستم ببینمش😔 . توی مسیر بهش هنوز فکر میکردم یعنی فقط میخواست ازم حلالیت بطلبه😢 چیزه دیگه ایی نمیخواست بگه😔 امروز با دیدنش حالم دگرگون شد اذنو گفتن یه نماز اول وقت با یه دل سیر دردودل کردن باخدا الان خیلی میچسبه وضو میگیرم و جانمازمو پهن میکنم چادر آبی باگلهای صورتیه خوشرنگمو سرمیکنم بین نماز هم تسبیحات حضرت فاطمه که زهرا یادم داده بود را میگم بعدازنماز میرم سجده و باخدا حرف میزنم . خدایه مهربونم من خیلی ازت دور بودم میدونم گاهی کارایی کردم که باعث ناراحتید شدم😔 اینم میدونم اما من که جز توکسی را ندارم😢 اگه تو منو رها کنی یا دستمو نگیری نمیتونم😔 اگه نیای کمکم گناه میکنم😔 خدایا حالا که بیشترازقبل بهت نزدیک شدم تنهام نزار😔 خدایا دلم میخواد دوسم داشته باشی . خدایا یه خواسته دیگم ازت دارم😞 میدونم گاهی رعایت نمیکردم بعضی چیزارو اما خودت بهتر میدونی تا حالا رابطه دوستی با پسرنداشتم اما الان عاشق شدم عاشق اون پسربسیجی مومن که همیشه چشماش روی زمینه خدایا عاشقی مگه گناهه؟؟عشق پاک مگه گناهه؟؟یعنی میشه آقای منتظری بیاد توی سرنوشتم و بشه همسرم؟زهرا میگه باید از تو آرزوهای زیاد و بلندی بخوایم اما به اونی که خدامیده قانع باشیم منم آقای منتظری را ازت میخوام ولی اگه صلاح من و اون نیست هرچی که تو بخوای منم راضیم به رضای تو ❤️ آخر دعام یه صلوات میفرسم و جانمازمو جمع میکنم صورتم از اشک خیس شده بود برای اینکه مامانم نبینه و ناراحت نشه صورتمو میشورم . دیگه نزدیک عید بود و دانشگاه تعطیل شده بود منم دیگه آقای منتظری رو ندیدم اما با زهرا توی تلگرام درتماس بودم گاهی 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۲۶ #نویسنده مریم.ر امید زد روی ترمز و جلوی من ایستاد _م
۲۷ مریم.ر همراه خانوادم به مسافرت میریم اما من هرجا که هستم فکرم پیش آقای منتظریه اما دیگه محاله برم باهاش حرف بزنم به اندازه کافی غرورم شکسته😔 باید قبول کنم منو دوست نداره دیگه نباید بهش فکرکنم اما نمیشه؛ من حس میکنم اونم نسبت به من یه علاقه ایی داره نمیدونم شایدم اینا همش توهمات ذهنمه😔 تعطیلات عیدم تموم شد دیگه باید میرفتم دانشگاه تا اینکه زهرا بهم زنگ میزنه _سلام دستم خوبی مسافرت خوش گذشت😊 _سلام زهرا جون جات خالی بود🙂 _مریم جون بهت زنگ زدم بگم فردا مامانم آش نذری داره بیا خونمون😊 _ممنون از دعوتت گلم اما نمیتونم بیام _وا چرا؟؟؟😕 _آخه من اونجا بین فامیلهاتونو نمیشناسم ؛جالب نیست من باشم فدات _خیلیم جالبه؛تازه همه که فامیل نیستن تو هستی یکی دیگه از بچه های دانشگاهم هست خواهر و مادر آقای منتظری هم هست🙈 _واقعا؟؟؟؟😳مگه تو خانوادشو میشناسی؟؟؟؟ _از وقتی ازدواج کردم کم و بیش میشناسم آخه علی و آقای منتظری باهم دوستای جون جونی هستن ؛توی عروسیمم بود ندیدیش؟؟؟ _آخه من که نمیشناسمش. آقای منتظری چندتا خواهر و برادر داره؟؟ _یه داداش بزرگتر داره که ازدواج کرده یه بچه کوچیک داره بعدش یه خواهرداره که اونم یکساله ازدواج کرده بعدشم خودش که آخریه☺️ _خوده آقای منتظری چی اونم میاد؟؟ _زنونَس☹️ _آهان . اما زهرا جون بازم فک میکنم من نیام بهتر باشه _تو فکرنکن . من منتظرتماااااا مامانتم بیار قدمشون روی چشم _فداتشم عزیزم باشه من میام . ولی مامانم نمیتونه بیاد چون خونه خالم دعوته _باشه ولی خودت حتما بیاااااا _چششششم😌 فردا که رفتم خونه زهرا مامانش اومد استقبالم چقدر مهربون بود دقیقا مثله خوده زهرا فامیلهاشونم خیلی مهربون و خودمونی بودن اصلا اونجا احساس غریبی نمیکردم بعد از من یه دختری خانوم اومد که از دانشگاه بود و هم یه نسبت فامیلی دور با زهرا داشتن اسمش نیلوفربود یه دخترچادری خوشگل بعد از۱۰ دقیقه یکی زنگ زد زهرا آیفون را باز کرد و بعد یه چشمک بهم زد فهمیدم که مادر و خواهر آقای منتظری اومدن ؛ وقتی اومدم همه بلند شدن منم بلندشدم زهرا به من و نیلوفر اشاره کرد و گفت _مریم جون دوستم هستن نیلوفرهم از فامیلهامون هستند😊 خواهر آقای منتظری به نیلوفرنگاه میکرد و رفت پیشش نشست🙁؛شاید همدیگه را میشناسن🤔 بعد من رفتم تا به زهرا یکم کمک کنم توی آشپزخونه مشغوله چایی ریختن بودم زهرا هم آبجوش میریخت خواهر آقامنتظری که اسمش معصومه بود اومد داخل آشپزخونه _زهرا جون میگم این نیلوفرخانومو تو کاملمیشناسی😃 چجور دختریه؟؟ _خیلی خوبه چطورمگه؟؟ _میخوام بگیرمش برای محمدمون😋به مامانمم گفتم اونم خوشش اومد ازش😊مطما هستم محمدهم خوشش میاد. ماشاءالله هیچی کم نداره هم باحجابه هم خوشگل ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۲۷ #نویسنده مریم.ر همراه خانوادم به مسافرت میریم اما من
۲۸ مریم.ر وقتی این حرفها را شنیدم مات مونده بودم تا اینکه یکم از چای ریختم روی دستم _آخ _چی شد مریم سوختی؟؟؟😟 معصومه خانوم گفت _مریم خانوم دستتو بگیر زیرآب سرد _ممنون چیزی نشد . خوبه استکان از دستم نیوفتاد بشکنه _استکان فدای سرت بابا. خودت چیزیت نشه _نه عزیزم خوب شد زهرا متوجه شده بود که بخاطر شنیدن این صحبتهای معصومه خانوم ناراحت شدم . اونا را تو آشپزخونه تنها گذاشتم اومدم توی سالن یه نگاه به نیلوفر کردم معصومه خانوم راست میگفت نیلوفر هم خوشگل بود هم باحجاب😔 یه لحظه نیلوفر و آقای منتظری رو باهم درنظر گرفتم نه حتی فکرم نمیتونم بکنم نمیتونم تصورکنم دختره دیگه ایی همسرش شده😔 بغض گلومو گرفت الانه که بزنم زیر گریه😢 _مادر زهرا میگه مریم خانوم میخوای بیای آشو هم بزنی؟همه هم زدن😊 بلند میشم و به سمت حیاط میرم آش نذری را هم میزنم بعد از اینکه آش خوردیم من خداحافظی کردم و اومدم زهرا موقع خداحافظی گفت بعدا باهم حرف میزنیم وقتی رسیدم خونه هیچکس نبود مامانم خونه خالم بود پدرمم سرکار یجوری بودم بغض داشتم اما نمیتونستم گریه کنم😔 خدایا چرا نمیتونم فراموشش کنم فردا با زهرا میریم بیرون انگار فهمید که حالم بده _زهرا قضیه دیروز چی شد؟؟میخوان برای آقای منتظری برن خواستگاری؟؟؟؟ _راستش چی بگم😔 _حقیقتو بگو لطفا _شماره مادر نیلوفرو ازش گرفتن برای جمعه قرار خواستگاری گذاشتن خانواده نیلوفرم قبول کردن پدر و مادر نیلوفر آقای منتظری را توی عروسی من دیدن و خوششون اومده بود ازش اینم حقیقت😢 با حرفهای زهرا اشک توچشمم حلقه میزنه _مریم جونم داری گریه میکنی😔 _من خیلی وقته گریه میکنم از روزی که دیدمش یه روز خوش ندارم😢 من بهش نمیرسم بایدقبول کنم اما نمیتونم . بایدقبول کنم دوسم نداره اما نمیتونم فراموشس کنم😭 _مریم جون چرا خودتو اینقد آزار میدی همه چیو بسپار بخدا . اون موقع اگه بهم رسیدین خداخواسته و باهم خوشبخت میشید اگه هم که نرسیدین بازم خدا صلاحتو میخواسته حتما یچیزی میدونسته با زهرا یکم قدم زدیم بعدم اون شوهرش اومد دنبالش هرچی اصرار کردن منو برسونن قبول نگردم منم رفتم خونه به روایت زهرا... _سلام آقایی _سلام زهرا خانومه خودم . خوش گذشت _آره ولی من ناراحتم😔 _عه چرا عزیزم؟؟😳 _دوستم ناراحته علی😔 _مریم خانومو میگی؟؟ _آره _چه مشکلی دارن مگه؟؟ _بماند😊 _باشه هرچی شما بگی _علی _جونم _میگم آقا محمد اینا جمعه قرار خواستگاریشون سرجاشه؟؟🤔 _بله سرجاشه پس میخواستی تو جیب من باشه😄 _عه آقایی😒 _ببخشید😅 _پس جمعه میرن خواستگاری . ای بابا ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۲۸ #نویسنده مریم.ر وقتی این حرفها را شنیدم مات مونده بود
۲۹ مریم.ر به روایت محمد... _سلام آبجی از اینطرفا؟؟😎 _سلام داداشی😊 _سلام حسین آقا داماد گرامی☺️ _سلام برادر خانوم خوشتپ مادرم تو آشپزخونه داشت میوه میشست میرم داخل آشپزخونه تا با مادرم سلام کنم _سلام مادر _سلام مادرجون الهی قربون قدوبالات برم😊 _خدانکنه مامان جون مامانم با ظرف میوه میاد منو خواهرم و شوهرخواهرم و مادرم نشستیم پدرمم همون موقع از سرکار اومد _سلام جناب سرهنگ ارادتمندیم😎✋ _سلام باباجون☺️ همگی به احترام پدرم بلندشدیم خواهرم گفت _چه خوب شد که بابا اومد میخوام یه مطلب خیلی مهم عرض کنم🤗مامان رخصت میدی😌 _بگو دخترم☺️ _مادر و دختر دارین یچیزی مخفی میکنیدا😑به ماهم بگید _اتفاقا درمورد خودته برادرجان😬 _درباره من🙁 _بله😊 خونه مادر زهرا خانوم که رفتیم برای آش نذری حالا بگو چی شد _چی شد😕 _یه دختر خوب برای محمد پیدا کردم اسمش نیلوفر هم بانجابت و باحجابه هم خیلی خوشگله😍 من مطما محمد ازش خوشش میاد داداش دیگه باید آستینو بزنی بالا😀 _وای الهی دورت بگردم مادر چقد آرزو دارم توهم سروسامون بگیری دلم میخواد تو لباس دامادی ببینمت😢 معصومه گفت _عه مامان چرا گریه میکنی فداتشم؟ _این اشک شوقه دخترم پدرم میگه _معصومه بابا حالا دخترخوبی هست؟؟؟خانوادش خوبن _بله باباجون فامیله زهرا خانومه . جمعه قرار خواستگاری را با اجازه بزرگترا گذاشتم😊 من شُکه شده بودم بلند گفتم _صبرکنیدببینم برای خودتون بریدین و دوختین بدونه اینکه به من بگید؟؟؟😡 _داداش تو اگه ببینیش میگی خوب کاری کردین من که بده تو را نمیخوام . حالا بازم تصمیم با خودته اگه رفتیم و نخواستی اجبارت نمیکنیم _آبجی ؛ همون قرار خواستگاری هم چرا به من نگفتین؟ _محمد مادر مگه چه اشکالی داره؟تو باید دیگه ازدواج کنی سروسامون بگیری خانوادم داشتن از قرار خواستگاری حرف میزدن من به بهانه خستگی اومدم تو اتاقم نشستم داشتم فکرمیکردم ؛نه من نمیتونم با اون دختر ازدواج کنم نه نمیشه شاید قبلا میشد اما حالا دیگه نمیشه ادامه دارد.. 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۲۹ #نویسنده مریم.ر به روایت محمد... _سلام آبجی از اینطر
۳۰ مریم.ر با صدای زنگ گوشیم به خودم میام علی بود _سلام آقا داماد _سلام داداش چطوری؟ _قربونت شکرخوبم _شنیدم آستیناتو زدی بالا😄 _نه والا این خانوما برای خودشون بریدن و دوختن😒 _حالا لباسهامونو آماده کنیم یا نه😃 _نه داداش بزار تو کمد بمونه . از اون خبرا که تو دوست داری در راه نیست😏 _ای بابا محمد اگه دختر خوبیه خانوادشم خوبن این دست اون دست نکن دیگه بجُنب _بیخیال علی _محمد چِت شده داداش؟؟؟ _هیچ _مطما؟؟؟؟؟؟ _نه _خدا بگم چیکارت کنه . من میدونم یچیزیته _دلم هوای گلستانو کرده😔 _بیا فردا بریم اونجا . خوبه؟؟ _باشه پس تا فردا یاعلی _علی یارت فردا وقتی میریم گلستان همونجایی که با خانوم کمالی صحبت میکردم ایستادم _عه محمد چرا وایسادی؟ _علی اینجارو یادته؟ _نه🙁 آهان یبار ناگهانی خانوممو با خانوم کمالی دیدیم😊 _آره _خب که چی؟؟؟🤔 _ولش کن😞 _محمد مگه همیشه نمیگفتی منو مثل داداشت دوست داری؟؟؟ _آره الانم میگم _پس هرچی تو دلته به داداشت بگو . هرچند خودم یچیزی حس میکنم و ۹۰%مطما حسم درسته😋 _حالا میشه این حسه ۹۰%بگید چیه؟😒 ادامه دارد.... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۳۰ #نویسنده مریم.ر با صدای زنگ گوشیم به خودم میام علی بو
۳۱ مریم.ر _تو عاشق شدی داداشم؟🤔 _لا اله الا الله .دست روی دلم نزارعلی😞 _پس درست حدس زدم؟ _آره _خب چرا ناراحتی؟جمعه میرین خواستگاریش دیگه😊تازه اونا هم خیلی از تو خوششون اومده بود ببین عروسی من باعث شد تو سر و سامون بگیری😁ای بنازم خدا را _علی سرت بجایی نخورده داداش؟؟؟ چی داری تند تند برای خودت میگی؟نیلوفرخانوم خیلی دختر نجیب و با وقاری اما... _اما چی؟نکنه داری ناز میکنی؟😄 _اما من عاشقه یکی دیگم . نمیدونم چرا عاشقش شدم _صبرکن ببینم😐علی نکنه تو عاشقه خانوم کمالی شدی؟😟 _آره عاشقشم از هنون روزای اول😔اما علی خانوم کمالی اون دختری که من همیشه تو ذهنم بود نیست اما آتیش این عشق داره منو میسوزونه _محمد اون دختر دوست خانومم هست باور کن اونجوری که فکرمیکنی نیست میدونم ظاهرشو رعایت نمیکنه اما الان نسبت به قبل ظاهرشم بهترشده ؛ مثله خواهرم میمونه ناراحت نشی این حرفارو زدم؟؟؟😒 _استغفرالله . این چه حرفیه داداش میدونم . علی نمیدونم چیکار کنم اینقد فکرکردم که دیگه مغزم داره منفجرمیشه _میخوای باهاش ازدواج کنی؟ _آره ولی یچیزایی هست که نمیتونم بهت بگم _من میگم بیا و یبار باهاش راست و حسینی حرف بزن . آخرش یا میگه نه یا میگه آره غیر از این نیست دیگه _من یبار با حرفام ناراحتش کردم چجوری باهاش حرف بزنم😔 _محمدجان برای همین میگم باهاشون حرف بزن دیگه . همه چیو بگو از عذرخواهیت گرفته تاااا اینکه بهش علاقه داری و میخوای باهاش ازدواج کنی _یعنی میگی قبول میکنه بامن ازدواج کنه؟😢 _باتوکل به خدا برو جلو رفیق _علی جون یه زحمتی میکشی به خانومت بگی با خانوم کمالی صحبت کنه که یبار اجازه بده من باهاش حرف بزنم؟ _باشه داداش حتما همین امروز بهش میگم _قربون مرامت _مخلصیم😎 به روایت علی... _سلام زهرا خانوم بنده اومدم😎 _سلام عزیزم خوش اومدی خداقوت😍 _تشکرات . چه بوی خوبیم میاد😋 _غذای خوشمزه برای آقامونه😌 _خیلی ممنون خانومم💞 . زهرا جان یه لحظه بیا بشین کارت دارم _چشم بفرمایید عزیزم😊 _راستش چجوری بگم . این رفیق ما محمد میخواد با خانوم کمالی حرف بزنه میشه تو به خانوم کمالی بگی اجازه بده محمد یبار باهاش بیرون صحبت کنه؟ _آقا محمد میخوادبامریم حرف بزنه؟😳 علی تو مطما هستی؟؟😐 _چرا اینقد تعجب کردی خانوم؟😶 _نمیدونی چی میخواند بگن؟؟🤔 _عه خانومی به ما چه مربوط که چی میخوان بگن😐 _آخه اصلا باورم نمیشه که آقامحمد میخواد با مریم حرف بزنه🙁 وای من برم همین حالا به مریم زنگ بزنم😀 ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۳۱ #نویسنده مریم.ر _تو عاشق شدی داداشم؟🤔 _لا اله الا ال
۳۲ مریم.ر _الو مریم سلام خوبی😊 _سلام زهراجان . نه خوب نیستم زیاد😔 _عه چی شده؟😕 _فردا مامانم عمل آپاندیس باید کنه😔 _واقعا؟؟؟چه یدفه ایی😔 _آره دو روزه درد داره😢 _مریم جان نگران نباش عمل آپاندیس یه عمل خیلی ساده و عادیه منم آپاندیسمو عمل کردم . ناراحت نباشیا! _میدونم ولی خب بازم یکم دلواپسم _دلواپس نباش . یه آیه الکرسی بخون _باش . راستی تو چیزی میخواستی بگی؟ _من...نه فقط میخواستم حالتو بپرسم _لطف کردی عزیزم _مریم آدرس بیمارستانو بده میخوام بیام مامانتو ببینم . منو بی خبرنزاریا . اصلا هم نگران نباش _باشه عزیزم ممنون از محبتت به روایت زهرا... _علی نتونسم بگم _چرا؟ _مامان مریم فردا عمل آپاندیس داره مریم یکم نگران بود فعلا شرایطش مناسب نیست _خدا سلامتی بهشون بده . بنده خدا محمد منتظر خبره منه بزار حداقل بهش بگم چند روزی صبرکنه _به روایت علی... _الو محمدجان سلام _علیکم سلام داداش چی شد؟خانومت با خانوم کمالی صحبت کردن؟؟ _آره صحبت کرد _خب چی شد؟؟؟خانوم کمالی چی گفت؟؟ _محمد؛خانوم کمالی فعلا نمیتونه باهات صحبت کنه😶 _قبول نکرد؟😔 _نه که قبول نکنه درواقع خانومم چیزی از قرار صحبت با تو رو بهش نگفت😐 _علی دیوونم کردی پس مگه تو نگفتی خانومت با خانوم کمالی صحبت کرده؟ _فردا مادر خانوم کمالی یه عمل کوچیک داره ایشونم نگران و ناراحته شرایطش جوری نبودکه خانومم بهشون بگه _راست میگی؟😔خداشفاشون بده _اینم از این _خانوم کمالی خیلی ناراحت بود؟😔 _خانومم میگفت یکم نگرانه _علی جان بخاطرهمه چیز ممنون _داداش نگران این موضوع نباش بزار حالشون خوب بشه خانومم دوباره با خانوم کمالی حرف میزنه _مخلصتم یاعلی _علی یارت داداش به روایت مریم... میدونستم آپاندیس یه عمل پیش پا افتاده هست اما من بازم نگران بودم😔 الان هیچی بهتر از یاد خدا منو آروم نمیکنه با خودم ذکرمیگفتم آیه الکرسی میخوندم ۴قل میخوندم بابا و داداشم دیدن چقد نگرانم😔 بعداز نیم ساعت مامانمو از اتاق عمل آوردن😍 خداراشکر حالش خیلی خوب بود😊 بعد دیدم زهرا با یه دسته گل💐 و چندتا آبمیوه اومد دسته گلو داد به من و بعد با مادرم احوالپرسی کرد. چقد این دختر بامحبته همیشه فکرمیکردم دخترای چادری مغرور و از خود راضی هستند🤔 اما با دیدن زهرا نظرم عوض شد😊❤️ ادامه دارد.. 😍| @dosteshahideman