eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
934 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۲۵ #نویسنده مریم.ر نه دیگه فرصت فکرکردن ندارم😣 من با خدا عهد
۲۶ مریم.ر امید زد روی ترمز و جلوی من ایستاد _مریم سلام کجا میری؟؟ _اسمه منو صدا نکن پرو چه خودمونیم شدی😡 _عصبانیتتم قشنگه😍 _برو جلو میخوام تاکسی بگیرم _من باشم 😎و خوشگلترین دختر دانشگاهمون با تاکسی بره؟؟؟مگه میشه؟مگه داریم؟؟؟ _بهت گفتم برو کنار وگرنه به حراست دانشگاه میگم مزاحمم میشی😡 هرچی میومدم اینطرف و اونطرف باز امیدنمیرفت هرچی میرفتم جلو وعقب بازهم اون دست بردارنبود _عه برو دیگه😡 کَنه _تو چرا از من خوشت نمیاد؟؟؟نکنه پای اون پسربسیجیه درمیونه _به توچه😡 من از ماشین امید فاصله گرفتم و باز اون با دنده عقب میومد جلوی من تا اینکه یدفه آقای منتظری و شوهره زهرا که داشتن از اونجا با ماشین رد میشدن دیدن و یدفه زدن روی ترمز . آقای منتظری با سرعت و عصبانیت از ماشین پیاده میشه و به سمت ما میاد و پشت سرش هم شوهر زهرا . با دیدنش باز هم قلبم به تپش میوفته💗 در عین سادگی همیشه تمیز و خوشتیپه وقتی رسید بهمون یه نگاهی به من کرد و اومد سمت امید از رماه ماشین به امیدگفت _برادر مگه من بهت نگفتم دیگه مزاحم این خانوم نباید بشی😡 _وای وای ترسیدم آقای منتظری یَقه امید میگیره و میگه _لا اله الا الله برو بچه برو رد کارت فقط کافیه یبار دیگه مزاحم این خانوم بشی همسر زهرا به آقای منتظری میگه _محمد ولش کن یه شکری خورد دیگه از این غلطا نمیکنه امیدهم ترسیدو گازشو گرفت و رفت با دیدن آقای منتظری هیجان زده بودم نمیدونستم خوشحالم یا ناراحت . یه تشکر از هردو کردم و به راهم ادامه دادم آقا منتظری اومد جلوتر و گفت _خانوم کمالی صبرکنید من براتون تاکسی میگیرم _لازم نیست خودم میتونم تاکسی بگیرم _خانوم کمالی اگه اجازه بدین جسارتا میخواستم باهاتون حرف بزنم _چه حرفی؟نکنه باز میخواین تحقیرم کنید؟؟؟اون مزاحمه من شده بود من کاری باهاش نداشتم میخواین باور کنید میخواین نکنید برام مهم نیست این حرف از تَه دلم نبود😔 برام مهم بود که باور کنه من با امید کاری نداشتم😢 _استغفرالله . من چرا باید شما رو تحقیرکنم؟میدونم شما بخاطر اون روز از من ناراحتید میخواستم بگم لطفا منو حلال کنید من نباید اونجوری باهاتون صحبت میکردم عذرخواهی میکنم _دیگه گذشت _بنده را حلال میکنید؟؟؟ _بله _مطما باشم؟؟ _بله خیالتون راحت حلالتون کردم _پس اجازه بدین براتون یه تاکسی بگیرم منم سکوت کردم آقای منتظری برام یه تاکسی گرفت وقتی تاکسی حرکت کرد من از پنجره پشت ماشین بهش نگاه میکردم اونم داشت نگاه میکرد با دورشدن تاکسی دیگه نتونستم ببینمش😔 . توی مسیر بهش هنوز فکر میکردم یعنی فقط میخواست ازم حلالیت بطلبه😢 چیزه دیگه ایی نمیخواست بگه😔 امروز با دیدنش حالم دگرگون شد اذنو گفتن یه نماز اول وقت با یه دل سیر دردودل کردن باخدا الان خیلی میچسبه وضو میگیرم و جانمازمو پهن میکنم چادر آبی باگلهای صورتیه خوشرنگمو سرمیکنم بین نماز هم تسبیحات حضرت فاطمه که زهرا یادم داده بود را میگم بعدازنماز میرم سجده و باخدا حرف میزنم . خدایه مهربونم من خیلی ازت دور بودم میدونم گاهی کارایی کردم که باعث ناراحتید شدم😔 اینم میدونم اما من که جز توکسی را ندارم😢 اگه تو منو رها کنی یا دستمو نگیری نمیتونم😔 اگه نیای کمکم گناه میکنم😔 خدایا حالا که بیشترازقبل بهت نزدیک شدم تنهام نزار😔 خدایا دلم میخواد دوسم داشته باشی . خدایا یه خواسته دیگم ازت دارم😞 میدونم گاهی رعایت نمیکردم بعضی چیزارو اما خودت بهتر میدونی تا حالا رابطه دوستی با پسرنداشتم اما الان عاشق شدم عاشق اون پسربسیجی مومن که همیشه چشماش روی زمینه خدایا عاشقی مگه گناهه؟؟عشق پاک مگه گناهه؟؟یعنی میشه آقای منتظری بیاد توی سرنوشتم و بشه همسرم؟زهرا میگه باید از تو آرزوهای زیاد و بلندی بخوایم اما به اونی که خدامیده قانع باشیم منم آقای منتظری را ازت میخوام ولی اگه صلاح من و اون نیست هرچی که تو بخوای منم راضیم به رضای تو ❤️ آخر دعام یه صلوات میفرسم و جانمازمو جمع میکنم صورتم از اشک خیس شده بود برای اینکه مامانم نبینه و ناراحت نشه صورتمو میشورم . دیگه نزدیک عید بود و دانشگاه تعطیل شده بود منم دیگه آقای منتظری رو ندیدم اما با زهرا توی تلگرام درتماس بودم گاهی 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۲۶ #نویسنده مریم.ر امید زد روی ترمز و جلوی من ایستاد _م
۲۷ مریم.ر همراه خانوادم به مسافرت میریم اما من هرجا که هستم فکرم پیش آقای منتظریه اما دیگه محاله برم باهاش حرف بزنم به اندازه کافی غرورم شکسته😔 باید قبول کنم منو دوست نداره دیگه نباید بهش فکرکنم اما نمیشه؛ من حس میکنم اونم نسبت به من یه علاقه ایی داره نمیدونم شایدم اینا همش توهمات ذهنمه😔 تعطیلات عیدم تموم شد دیگه باید میرفتم دانشگاه تا اینکه زهرا بهم زنگ میزنه _سلام دستم خوبی مسافرت خوش گذشت😊 _سلام زهرا جون جات خالی بود🙂 _مریم جون بهت زنگ زدم بگم فردا مامانم آش نذری داره بیا خونمون😊 _ممنون از دعوتت گلم اما نمیتونم بیام _وا چرا؟؟؟😕 _آخه من اونجا بین فامیلهاتونو نمیشناسم ؛جالب نیست من باشم فدات _خیلیم جالبه؛تازه همه که فامیل نیستن تو هستی یکی دیگه از بچه های دانشگاهم هست خواهر و مادر آقای منتظری هم هست🙈 _واقعا؟؟؟؟😳مگه تو خانوادشو میشناسی؟؟؟؟ _از وقتی ازدواج کردم کم و بیش میشناسم آخه علی و آقای منتظری باهم دوستای جون جونی هستن ؛توی عروسیمم بود ندیدیش؟؟؟ _آخه من که نمیشناسمش. آقای منتظری چندتا خواهر و برادر داره؟؟ _یه داداش بزرگتر داره که ازدواج کرده یه بچه کوچیک داره بعدش یه خواهرداره که اونم یکساله ازدواج کرده بعدشم خودش که آخریه☺️ _خوده آقای منتظری چی اونم میاد؟؟ _زنونَس☹️ _آهان . اما زهرا جون بازم فک میکنم من نیام بهتر باشه _تو فکرنکن . من منتظرتماااااا مامانتم بیار قدمشون روی چشم _فداتشم عزیزم باشه من میام . ولی مامانم نمیتونه بیاد چون خونه خالم دعوته _باشه ولی خودت حتما بیاااااا _چششششم😌 فردا که رفتم خونه زهرا مامانش اومد استقبالم چقدر مهربون بود دقیقا مثله خوده زهرا فامیلهاشونم خیلی مهربون و خودمونی بودن اصلا اونجا احساس غریبی نمیکردم بعد از من یه دختری خانوم اومد که از دانشگاه بود و هم یه نسبت فامیلی دور با زهرا داشتن اسمش نیلوفربود یه دخترچادری خوشگل بعد از۱۰ دقیقه یکی زنگ زد زهرا آیفون را باز کرد و بعد یه چشمک بهم زد فهمیدم که مادر و خواهر آقای منتظری اومدن ؛ وقتی اومدم همه بلند شدن منم بلندشدم زهرا به من و نیلوفر اشاره کرد و گفت _مریم جون دوستم هستن نیلوفرهم از فامیلهامون هستند😊 خواهر آقای منتظری به نیلوفرنگاه میکرد و رفت پیشش نشست🙁؛شاید همدیگه را میشناسن🤔 بعد من رفتم تا به زهرا یکم کمک کنم توی آشپزخونه مشغوله چایی ریختن بودم زهرا هم آبجوش میریخت خواهر آقامنتظری که اسمش معصومه بود اومد داخل آشپزخونه _زهرا جون میگم این نیلوفرخانومو تو کاملمیشناسی😃 چجور دختریه؟؟ _خیلی خوبه چطورمگه؟؟ _میخوام بگیرمش برای محمدمون😋به مامانمم گفتم اونم خوشش اومد ازش😊مطما هستم محمدهم خوشش میاد. ماشاءالله هیچی کم نداره هم باحجابه هم خوشگل ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۲۷ #نویسنده مریم.ر همراه خانوادم به مسافرت میریم اما من
۲۸ مریم.ر وقتی این حرفها را شنیدم مات مونده بودم تا اینکه یکم از چای ریختم روی دستم _آخ _چی شد مریم سوختی؟؟؟😟 معصومه خانوم گفت _مریم خانوم دستتو بگیر زیرآب سرد _ممنون چیزی نشد . خوبه استکان از دستم نیوفتاد بشکنه _استکان فدای سرت بابا. خودت چیزیت نشه _نه عزیزم خوب شد زهرا متوجه شده بود که بخاطر شنیدن این صحبتهای معصومه خانوم ناراحت شدم . اونا را تو آشپزخونه تنها گذاشتم اومدم توی سالن یه نگاه به نیلوفر کردم معصومه خانوم راست میگفت نیلوفر هم خوشگل بود هم باحجاب😔 یه لحظه نیلوفر و آقای منتظری رو باهم درنظر گرفتم نه حتی فکرم نمیتونم بکنم نمیتونم تصورکنم دختره دیگه ایی همسرش شده😔 بغض گلومو گرفت الانه که بزنم زیر گریه😢 _مادر زهرا میگه مریم خانوم میخوای بیای آشو هم بزنی؟همه هم زدن😊 بلند میشم و به سمت حیاط میرم آش نذری را هم میزنم بعد از اینکه آش خوردیم من خداحافظی کردم و اومدم زهرا موقع خداحافظی گفت بعدا باهم حرف میزنیم وقتی رسیدم خونه هیچکس نبود مامانم خونه خالم بود پدرمم سرکار یجوری بودم بغض داشتم اما نمیتونستم گریه کنم😔 خدایا چرا نمیتونم فراموشش کنم فردا با زهرا میریم بیرون انگار فهمید که حالم بده _زهرا قضیه دیروز چی شد؟؟میخوان برای آقای منتظری برن خواستگاری؟؟؟؟ _راستش چی بگم😔 _حقیقتو بگو لطفا _شماره مادر نیلوفرو ازش گرفتن برای جمعه قرار خواستگاری گذاشتن خانواده نیلوفرم قبول کردن پدر و مادر نیلوفر آقای منتظری را توی عروسی من دیدن و خوششون اومده بود ازش اینم حقیقت😢 با حرفهای زهرا اشک توچشمم حلقه میزنه _مریم جونم داری گریه میکنی😔 _من خیلی وقته گریه میکنم از روزی که دیدمش یه روز خوش ندارم😢 من بهش نمیرسم بایدقبول کنم اما نمیتونم . بایدقبول کنم دوسم نداره اما نمیتونم فراموشس کنم😭 _مریم جون چرا خودتو اینقد آزار میدی همه چیو بسپار بخدا . اون موقع اگه بهم رسیدین خداخواسته و باهم خوشبخت میشید اگه هم که نرسیدین بازم خدا صلاحتو میخواسته حتما یچیزی میدونسته با زهرا یکم قدم زدیم بعدم اون شوهرش اومد دنبالش هرچی اصرار کردن منو برسونن قبول نگردم منم رفتم خونه به روایت زهرا... _سلام آقایی _سلام زهرا خانومه خودم . خوش گذشت _آره ولی من ناراحتم😔 _عه چرا عزیزم؟؟😳 _دوستم ناراحته علی😔 _مریم خانومو میگی؟؟ _آره _چه مشکلی دارن مگه؟؟ _بماند😊 _باشه هرچی شما بگی _علی _جونم _میگم آقا محمد اینا جمعه قرار خواستگاریشون سرجاشه؟؟🤔 _بله سرجاشه پس میخواستی تو جیب من باشه😄 _عه آقایی😒 _ببخشید😅 _پس جمعه میرن خواستگاری . ای بابا ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۲۸ #نویسنده مریم.ر وقتی این حرفها را شنیدم مات مونده بود
۲۹ مریم.ر به روایت محمد... _سلام آبجی از اینطرفا؟؟😎 _سلام داداشی😊 _سلام حسین آقا داماد گرامی☺️ _سلام برادر خانوم خوشتپ مادرم تو آشپزخونه داشت میوه میشست میرم داخل آشپزخونه تا با مادرم سلام کنم _سلام مادر _سلام مادرجون الهی قربون قدوبالات برم😊 _خدانکنه مامان جون مامانم با ظرف میوه میاد منو خواهرم و شوهرخواهرم و مادرم نشستیم پدرمم همون موقع از سرکار اومد _سلام جناب سرهنگ ارادتمندیم😎✋ _سلام باباجون☺️ همگی به احترام پدرم بلندشدیم خواهرم گفت _چه خوب شد که بابا اومد میخوام یه مطلب خیلی مهم عرض کنم🤗مامان رخصت میدی😌 _بگو دخترم☺️ _مادر و دختر دارین یچیزی مخفی میکنیدا😑به ماهم بگید _اتفاقا درمورد خودته برادرجان😬 _درباره من🙁 _بله😊 خونه مادر زهرا خانوم که رفتیم برای آش نذری حالا بگو چی شد _چی شد😕 _یه دختر خوب برای محمد پیدا کردم اسمش نیلوفر هم بانجابت و باحجابه هم خیلی خوشگله😍 من مطما محمد ازش خوشش میاد داداش دیگه باید آستینو بزنی بالا😀 _وای الهی دورت بگردم مادر چقد آرزو دارم توهم سروسامون بگیری دلم میخواد تو لباس دامادی ببینمت😢 معصومه گفت _عه مامان چرا گریه میکنی فداتشم؟ _این اشک شوقه دخترم پدرم میگه _معصومه بابا حالا دخترخوبی هست؟؟؟خانوادش خوبن _بله باباجون فامیله زهرا خانومه . جمعه قرار خواستگاری را با اجازه بزرگترا گذاشتم😊 من شُکه شده بودم بلند گفتم _صبرکنیدببینم برای خودتون بریدین و دوختین بدونه اینکه به من بگید؟؟؟😡 _داداش تو اگه ببینیش میگی خوب کاری کردین من که بده تو را نمیخوام . حالا بازم تصمیم با خودته اگه رفتیم و نخواستی اجبارت نمیکنیم _آبجی ؛ همون قرار خواستگاری هم چرا به من نگفتین؟ _محمد مادر مگه چه اشکالی داره؟تو باید دیگه ازدواج کنی سروسامون بگیری خانوادم داشتن از قرار خواستگاری حرف میزدن من به بهانه خستگی اومدم تو اتاقم نشستم داشتم فکرمیکردم ؛نه من نمیتونم با اون دختر ازدواج کنم نه نمیشه شاید قبلا میشد اما حالا دیگه نمیشه ادامه دارد.. 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۲۹ #نویسنده مریم.ر به روایت محمد... _سلام آبجی از اینطر
۳۰ مریم.ر با صدای زنگ گوشیم به خودم میام علی بود _سلام آقا داماد _سلام داداش چطوری؟ _قربونت شکرخوبم _شنیدم آستیناتو زدی بالا😄 _نه والا این خانوما برای خودشون بریدن و دوختن😒 _حالا لباسهامونو آماده کنیم یا نه😃 _نه داداش بزار تو کمد بمونه . از اون خبرا که تو دوست داری در راه نیست😏 _ای بابا محمد اگه دختر خوبیه خانوادشم خوبن این دست اون دست نکن دیگه بجُنب _بیخیال علی _محمد چِت شده داداش؟؟؟ _هیچ _مطما؟؟؟؟؟؟ _نه _خدا بگم چیکارت کنه . من میدونم یچیزیته _دلم هوای گلستانو کرده😔 _بیا فردا بریم اونجا . خوبه؟؟ _باشه پس تا فردا یاعلی _علی یارت فردا وقتی میریم گلستان همونجایی که با خانوم کمالی صحبت میکردم ایستادم _عه محمد چرا وایسادی؟ _علی اینجارو یادته؟ _نه🙁 آهان یبار ناگهانی خانوممو با خانوم کمالی دیدیم😊 _آره _خب که چی؟؟؟🤔 _ولش کن😞 _محمد مگه همیشه نمیگفتی منو مثل داداشت دوست داری؟؟؟ _آره الانم میگم _پس هرچی تو دلته به داداشت بگو . هرچند خودم یچیزی حس میکنم و ۹۰%مطما حسم درسته😋 _حالا میشه این حسه ۹۰%بگید چیه؟😒 ادامه دارد.... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۳۰ #نویسنده مریم.ر با صدای زنگ گوشیم به خودم میام علی بو
۳۱ مریم.ر _تو عاشق شدی داداشم؟🤔 _لا اله الا الله .دست روی دلم نزارعلی😞 _پس درست حدس زدم؟ _آره _خب چرا ناراحتی؟جمعه میرین خواستگاریش دیگه😊تازه اونا هم خیلی از تو خوششون اومده بود ببین عروسی من باعث شد تو سر و سامون بگیری😁ای بنازم خدا را _علی سرت بجایی نخورده داداش؟؟؟ چی داری تند تند برای خودت میگی؟نیلوفرخانوم خیلی دختر نجیب و با وقاری اما... _اما چی؟نکنه داری ناز میکنی؟😄 _اما من عاشقه یکی دیگم . نمیدونم چرا عاشقش شدم _صبرکن ببینم😐علی نکنه تو عاشقه خانوم کمالی شدی؟😟 _آره عاشقشم از هنون روزای اول😔اما علی خانوم کمالی اون دختری که من همیشه تو ذهنم بود نیست اما آتیش این عشق داره منو میسوزونه _محمد اون دختر دوست خانومم هست باور کن اونجوری که فکرمیکنی نیست میدونم ظاهرشو رعایت نمیکنه اما الان نسبت به قبل ظاهرشم بهترشده ؛ مثله خواهرم میمونه ناراحت نشی این حرفارو زدم؟؟؟😒 _استغفرالله . این چه حرفیه داداش میدونم . علی نمیدونم چیکار کنم اینقد فکرکردم که دیگه مغزم داره منفجرمیشه _میخوای باهاش ازدواج کنی؟ _آره ولی یچیزایی هست که نمیتونم بهت بگم _من میگم بیا و یبار باهاش راست و حسینی حرف بزن . آخرش یا میگه نه یا میگه آره غیر از این نیست دیگه _من یبار با حرفام ناراحتش کردم چجوری باهاش حرف بزنم😔 _محمدجان برای همین میگم باهاشون حرف بزن دیگه . همه چیو بگو از عذرخواهیت گرفته تاااا اینکه بهش علاقه داری و میخوای باهاش ازدواج کنی _یعنی میگی قبول میکنه بامن ازدواج کنه؟😢 _باتوکل به خدا برو جلو رفیق _علی جون یه زحمتی میکشی به خانومت بگی با خانوم کمالی صحبت کنه که یبار اجازه بده من باهاش حرف بزنم؟ _باشه داداش حتما همین امروز بهش میگم _قربون مرامت _مخلصیم😎 به روایت علی... _سلام زهرا خانوم بنده اومدم😎 _سلام عزیزم خوش اومدی خداقوت😍 _تشکرات . چه بوی خوبیم میاد😋 _غذای خوشمزه برای آقامونه😌 _خیلی ممنون خانومم💞 . زهرا جان یه لحظه بیا بشین کارت دارم _چشم بفرمایید عزیزم😊 _راستش چجوری بگم . این رفیق ما محمد میخواد با خانوم کمالی حرف بزنه میشه تو به خانوم کمالی بگی اجازه بده محمد یبار باهاش بیرون صحبت کنه؟ _آقا محمد میخوادبامریم حرف بزنه؟😳 علی تو مطما هستی؟؟😐 _چرا اینقد تعجب کردی خانوم؟😶 _نمیدونی چی میخواند بگن؟؟🤔 _عه خانومی به ما چه مربوط که چی میخوان بگن😐 _آخه اصلا باورم نمیشه که آقامحمد میخواد با مریم حرف بزنه🙁 وای من برم همین حالا به مریم زنگ بزنم😀 ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۳۱ #نویسنده مریم.ر _تو عاشق شدی داداشم؟🤔 _لا اله الا ال
۳۲ مریم.ر _الو مریم سلام خوبی😊 _سلام زهراجان . نه خوب نیستم زیاد😔 _عه چی شده؟😕 _فردا مامانم عمل آپاندیس باید کنه😔 _واقعا؟؟؟چه یدفه ایی😔 _آره دو روزه درد داره😢 _مریم جان نگران نباش عمل آپاندیس یه عمل خیلی ساده و عادیه منم آپاندیسمو عمل کردم . ناراحت نباشیا! _میدونم ولی خب بازم یکم دلواپسم _دلواپس نباش . یه آیه الکرسی بخون _باش . راستی تو چیزی میخواستی بگی؟ _من...نه فقط میخواستم حالتو بپرسم _لطف کردی عزیزم _مریم آدرس بیمارستانو بده میخوام بیام مامانتو ببینم . منو بی خبرنزاریا . اصلا هم نگران نباش _باشه عزیزم ممنون از محبتت به روایت زهرا... _علی نتونسم بگم _چرا؟ _مامان مریم فردا عمل آپاندیس داره مریم یکم نگران بود فعلا شرایطش مناسب نیست _خدا سلامتی بهشون بده . بنده خدا محمد منتظر خبره منه بزار حداقل بهش بگم چند روزی صبرکنه _به روایت علی... _الو محمدجان سلام _علیکم سلام داداش چی شد؟خانومت با خانوم کمالی صحبت کردن؟؟ _آره صحبت کرد _خب چی شد؟؟؟خانوم کمالی چی گفت؟؟ _محمد؛خانوم کمالی فعلا نمیتونه باهات صحبت کنه😶 _قبول نکرد؟😔 _نه که قبول نکنه درواقع خانومم چیزی از قرار صحبت با تو رو بهش نگفت😐 _علی دیوونم کردی پس مگه تو نگفتی خانومت با خانوم کمالی صحبت کرده؟ _فردا مادر خانوم کمالی یه عمل کوچیک داره ایشونم نگران و ناراحته شرایطش جوری نبودکه خانومم بهشون بگه _راست میگی؟😔خداشفاشون بده _اینم از این _خانوم کمالی خیلی ناراحت بود؟😔 _خانومم میگفت یکم نگرانه _علی جان بخاطرهمه چیز ممنون _داداش نگران این موضوع نباش بزار حالشون خوب بشه خانومم دوباره با خانوم کمالی حرف میزنه _مخلصتم یاعلی _علی یارت داداش به روایت مریم... میدونستم آپاندیس یه عمل پیش پا افتاده هست اما من بازم نگران بودم😔 الان هیچی بهتر از یاد خدا منو آروم نمیکنه با خودم ذکرمیگفتم آیه الکرسی میخوندم ۴قل میخوندم بابا و داداشم دیدن چقد نگرانم😔 بعداز نیم ساعت مامانمو از اتاق عمل آوردن😍 خداراشکر حالش خیلی خوب بود😊 بعد دیدم زهرا با یه دسته گل💐 و چندتا آبمیوه اومد دسته گلو داد به من و بعد با مادرم احوالپرسی کرد. چقد این دختر بامحبته همیشه فکرمیکردم دخترای چادری مغرور و از خود راضی هستند🤔 اما با دیدن زهرا نظرم عوض شد😊❤️ ادامه دارد.. 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۳۲ #نویسنده مریم.ر _الو مریم سلام خوبی😊 _سلام زهراجان .
۳۳ مریم.ر مامانمو آوردیم خونه خداراشکر که حالش خوبه بعد از یک هفته دیگه حالش خوبه خوب شد😊❤️ مامانی خوبی قربونت برم😢 _آره مامان جون آخه چرا تو اینجوری میکنی😕 یه عمل ساده بود دیگه _خیالم راحت؟؟؟ _وا میگم خوبم دخترم😊اصلا مگه تو امروز کلاس نداری؟؟؟🤔 _چرا دارم الان میرم بزار بوست کنم😢😘 اصلا دلم نمیخواست برم دانشگاه جون باز میبینمش و دوباره عشقش مثله آتیش همه جونمو میسوزونه حتما جمعه رفتن خواستگاری و آقای منتظری هم پسندیده و الانم دنبال کارای عقد و عروسیشون هستند 😔 حتی مسیر دانشگاهم اونو یاده من میاره😢💔 وارد دانشگاه که شدم فروغ دوستمو دیدم _سلام مرمر😍 _سهههلام فروغ جون😊 _تازگیا کم آرایش میکنی!!ولی خیلی بهت میاد😍 اون موقعها که زیاد آرایش میکردی چهرت مصنوعی میشد😐 _قبول دارم😊 _مریم چرا تو تازگیا مثله این افسرده ها شدی؟؟چیزی شده؟☹️ _خوبم فروغ جون چیزیم نیست _راستی مامانت چطوره؟؟؟ _خداراشکراونم خوبه سلام میرسونه😊 _فروغ جون کاری نداری عزیزم؟😘 _نه فدات❤️ مستقیم میرم سمت کلاسم اما یه نیرویی منو میخواد ببره طبقه پایین همونجایی که دفتر آقای منتظریه؛دو سه تا پله میام پایین اما دوباره میرم بالا آخر موفق میشم و نمیرم پایین مستقیم میرم سمت کلاس . خدایا چرا نمیتونم فراموشش کنم😔 سرکلاس ساناز منو دید اومد پیشم _سلوم😊 _سلام😒 _ساناز استاد الان پرتمون میکنه بیرونا هیییسسسس استاد بهانه کردم من خودم دلم نمیخواست دیگه با ساناز دوست باشم عامل بدبختیام اونه😡 اگه با اون نمیرفتم بیرون با شهرام هم آشنا نمیشدم و شمارمو بهش نمیدادم . اما تقصیر خودمم هست😔 من که میدونستم ساناز چجور دختریه نباید باهاش میرفتم بیرون اصلا نباید باهاش دوست میشدم اگه اون روز شما رمو به شهرام نمیدادم و قبول نمیکردم منو برسونه اگه خودم این چیزا رو رعایت میکردم آقای منتظری اون روز جلو دانشگاه منو تو ماشین شهرام نمیدید😭 وقتی که کلاسم تموم شد رفتم تو محوطه دانشگاه همه جا رو نگاه میکردم خبری از آقای منتظری نبود نشستم یه گوشه و روبه رومو نگاه میکردم هرچیم به زهرا زنگ میزدم گوشیشو جواب نمیداد نمیدونم معنی این کارش چی بودشاید نمیتونست بهم بگه آقای منتظری نیلوفر پسندیده😔 شاید الان دنباله مراسم عقد و عروسیشونن😢 وای خدایا نمیتونم هیچ دختری رو با آقای منتظری تصور کنم خدایا منو از این عذاب نجات بده😭 یدفه متوجه شدم یه نفرکنارم نشست سریع اشکامو پاک کردم و نگاهش کردم ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۳۳ #نویسنده مریم.ر مامانمو آوردیم خونه خداراشکر که حالش
۳۴ مریم.ر تا نگاهش کردم دیدم ساناز😏 بهم لبخندزد😊 منم یه لبخند سرد بهش زدم و دوباره جلومو نگاه کردم _مریم چرا یه حالی شدی؟؟😕 _چه حالی شدم؟😒 _نمیدونم؛آرایش کم میکنی موهاتو کمترمیزاری بیرون؛گوشه گیرشدی دیگه اون دختر شاد قبلی نیستی😕 _اینجوری راحت ترم _مریم چشماتو ببینم؛توگریه کردی؟🙁 _نه _خالی نبند ؛چشمات داره داد میزنه گریه کردی _فکرمیکنی _خب باشه . مریم نمیای دیگه نمیای بریم بیرون؟☹️ _نه _اگه بخاطر شهرام نمیای به ایمان میگم شهرامو نیاره همراهش😉 _ساناز ولم کن با اسم شهرام عصبی میشم😡 دوباره یاد اون روز افتادم که آقای منتظری منو با شهرام دید😔 کلاس بعدمو میرم بعد از اینکه تموم شد سوار ماشین میشم تو راه گوشیمو برمیدارم که دوباره به زهرا زنگ بزنم یه ماشین بهم میزنه و میگه _خانوم حواست کجاست راست میگفت حق تقدم با اون بود تازه من حواسم رفته بود به گوشی خیلی ترسیدم یکم زدم کنار تا آروم بشم😔 از کیفم بطری آبمو درمیارم تا یکم آب بخورم؛ آخ یادم رفت آبش کنم بطریم خالی بود😞 هنوز دستم میلرزید نمیتونستم رانندگی کنم پیاده شدم یکم در ماشین فرو رفته بود رنگشم رفته بود گوشیمو برداشتم و بازم به زهرا زنگ زدم این دفه دیگه گوشیش خاموش بود شاید ازبس من زنگ زدم خاموش کرده😢 شاید زهرا میخواد با من ترک رابطه کنه هرچی باشه زهرا میدونه من عاشق آقای منتظری هستم و نیلوفرهم یکی از فامیلهاشونه😔 سرمو میزارم روی فرمون با چندتا قطره اشک خوابم میبره نمیدونم چقد خوابیده بودم یدفه بیدارشدم وای هوا چقد تاریک شده😳 ساعت چنده مگه؟😟 گوشیمو برمیدارم تا ساعتو ببینم گوشیم خاموش شده😐 از بس به زهرا زنگ زدم شارژش خالی شده بود😣 ماشین روشن نمیشه خدایا حالا چیکارکنم اینجا😥 مجبورم ماشینو بزارم همینجا کیفمو برداشتمو ماشینو قفل کردم حتما مامانم و بابام خیلی نگران شدن😭 نمیدونستم چیکار کنم چرا تاکسی نیست ماشینها بوق میزدن نگه میداشتن اعصابم خیلی خورد شد😔 ادامه دارد.. 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۳۴ #نویسنده مریم.ر تا نگاهش کردم دیدم ساناز😏 بهم لبخندزد
۳۵ مریم.ر از یه خانوم خواستم تا شماره پدرمو با تلفن همراهش بگیره و به پدرم گفتم چی شده بیچاره ها خیلی دلواپس شده بودن هیچی نمونده بود سکته کنند😔 اینقد خسته بودم که تا ساعت۱۰صبح فردا خوابیدم وقتی چشمامو باز کردم گوشیمو که تو شارژ گذاشته بودم روشن کردم گفتم شاید زهرا زنگ بزنه و از آقای منتظری خبری بده😔 یه پیام از زهرا داشتم😟 نوشته بود"سلام مریم جون ببخشید چندبار تماس گرفتی من برنداشتم دیروز با علی آقا رفته بودیم بیرون شهر منم گوشیمو یادم رفت بیارم بهت زنگ زدم خاموش بودی" وقتی پیامشو خوندم سریع بهش زنگ زدم _الو زهرا جان سلام _سلام خانومی خوبی مامان خوبه؟😊 _قربونت اونم خوبه _مریم۸۵تا تماس بی پاسخ از تو داشتم دیگه ترسیدم😐اما خودم متوجه شدم چیکارم داشتی😉 _من فقط میخواستم حالتو بپرسم😒 _خودتی☺️ تو میخوای اخبار مربوط به آقای منتظری را بشنوی😂 _من؟؟؟نخیرم اشتبا متوجه شدی😏 _باشه😋 _خوبی زهراجون😊 _شکرخوبم😊 _زهرا... _جانم😊 _آقای...آقای منتظری...جمعه رفتن خواستگاری نیلوفر😔همه چی تموم شد؟ _مریم حتی از پشت تلفنم بغض تو گلوت مشخصه😢 _پس همه چی تموم شد نه؟😔 _نه😊 _یعنی چی؟😢 _معصومه خانوم بدونه اینکه از آقای منتظری سوال کنه قرار خواستگاری گذاشت . آقای منتظری هم گفت ازشون عذخواهی کنید من نمیخوام ازدواج کنم _زهرا نمیخواد بخاطر دله من یچیزی سرهم کنی و بگی . واقعیتو بگو😔 _مریم من تا حالا بهت دروغ گفتم؟😐 _زهرا یعنی قرار خواستگاری بهم خورد؟باورم نمیشه _باورکن راست میگم _زهرا جان من راست میگی؟؟؟؟😃 _ای خدا چیکار کنم از دستش . باورکن مریم جان آخه دروغم چیه😕 _زهرا دارم بال درمیارم😭 _خب حالا چرا گریه؟؟😬 _این اشک شوقه😊 _خب پس گریه کن😂 _زهرا عاجِقتم😘 _منم عاجقتم😘 راستی مریم یه چیزه خیلی مهمو بهت نگفتم😬 میترسم غش کنی😶 _چیزه خوبیه؟؟؟🙃 _عااااالیه🤗 _پس بگوووو😍 ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۳۵ #نویسنده مریم.ر از یه خانوم خواستم تا شماره پدرمو با
۳۶ مریم.ر _مریم جون آقای منتظری به علی آقا گفته که من ازت بخوام یه بار اجازه بدی آقای منتظری باهات حرف بزنه😊 اینو که شنیدم چند دقیقه ایی شوکه شدم😵 انگار زبونم بند اومده بود😶 _الو مریم هستی؟؟الو...الو...مریم _نیستم زهرا...چیزه یعنی هستم زهرا یبار دیگه میگی آقای منتظری چی گفت؟؟😟 _گفتن که میخواد با شما حرف بزنند☺️ _زهرا من کاش بودی یکی میزدی تو گوشم ببینم خوابم یا بیدار😯 _بیداری عزیزم😄 حالا چیکار میکنی؟اجازه میدی باهات صحبت کنند؟؟ _اجازه؟؟؟بابا من که از خدامه😲 _خب پس یه روزی یه ساعتی رو بگو یجایی؟تو دانشگاه نباشه بهتره _هرجایی که آقای منتظری بخواد برای من فرقی نداره _فردا صبح گلستان شهدا خوبه؟ساعت۱۰ _آره خوبه خوبه😃 _خیلی خب اینقد ذوق نکن😄پس من به علی میگم بهشون بگه _وایییییی زهرا بهترین خبری که میتونستم بشنوم همین بود😍 راستی نگفت که چی میخواد بهم بگه؟؟؟ _علی میدونست ولی راز دوستشو فاش نکرد چیزی بهم نگفت😌 _یعنی میگی چیکارم داره؟😬زهرا یعنی میشه که ازم خواستگاری کنه؟😍 _من میترسم تو فردا اینقد هول بشی که تو ازش خواستگاری کنی😂 _بعیدم نیست🙊 _مریم جون کاری نداری عزیزم؟ _زهرا یادت نره به شوهرت بگی به آقای منتظری قرار فردارو بگند😊 _چشم خانوم☺️ فعلا خداحافظ _بای بای😘 از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم😃خیلی خوشحال بودم هم بخاطر اینکه قرار خواستگاری کنسل شده هم بخاطر اینکه آقای منتظری میخواد باهام حرف بزنه😍 پریدم روی تختم باشتمو از خوشحالی بغل کردم خدایا بخاطر این شادی که بهم دادی ممنونم خدایا شکرت . یعنی فردا میخواد بهم چی بگه واااییییی خدا تا فردا طاقت نمیارم کاش همین الان قرار میزاشتیم☹️حالا فردا چی بپوشم😬 ادامه دارد.. 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۳۶ #نویسنده مریم.ر _مریم جون آقای منتظری به علی آقا گفته
۳۷ مریم.ر دوباره زهرا بهم زنگ زد _مریم جون فردا میشه بجای ساعت۱۰صبح ساعت۵بعدازظهرباشه؟؟؟آخه صبح آقای منتظری سرکاره _اووو من تا فردا۵ بعدازظهر طاقت نمیارم که😫 _حالا یکاریش بکن☺️ _باش☹️ شب که شد از خوشحالی خوابم نمیبره😊 ساعت۱یا ۲ بود که خوابم برد😴 گوشیمو روی اذان صبح تنظیم کرده بودم نزدیک اذان بلندشدم و یه نماز دلچسب خوندم😋 یکم دیگه بخوابم تا سرحال باشم🙃 امروز یکم به مامانم کمک میکنم😊 _مامان جونمممم😍ناهار امروزومن میپزما _الهی قربونت برم😊 _جدی گفتم خودم میخوام غذا درست کنم☺️ _آخه دخترم دستپختت خوبه ها اما گاهی یا شور شور میکنی یا بی نمک😅باز بی نمکو میشه یه کاریش کرد _قول میدم امروز خوشمزه و بی نمک درست کنم😄 لوبیا پلو درست کردم اما خیلی خوشمزه شده بود هم مامانم خوشش اومد هم بابام که از غذا همیشه ایراد میگرفت😉ناهارو که خوردم نمازمو خوندم دیگه باید آماده میشدم😬 همه لباسامو ریختم بیرون یه مانتو آبی و شال آبی انتخاب میکنم خب لباسم انتخاب شد🤗 حالا آرایشم مونده👄💅💄 نه نباید زیاد آرایش کنم اینجوری آقای منتظری خوشش نمیاد🤔 یکم ریمل میزنم رژ آلبالوییمو برمیدارم وای نه این خیلی رنگش جِلفه😯 یکم از رژ صورتی ملیحم میزنم دیگه کافیه آرایش😶 موهامو داخل شالم میدم😊 و میرم سوار ماشین میشم بازم ضربان قلبم رفت بالا💗چندتا آیه الکرسی میخونم یکم آروم ترشدم😌 دارم میرسم ای وای ۲۰ دقیقه دیگه تا ساعت۵مونده😐حالا آقای منتظری باخودش میگه چقد این هُوله☹️ ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman