دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۴۹ #نویسنده مریم.ر شب پدرم که اومد خونه بهش سلام کردم و
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۵۰
#نویسنده مریم.ر
توی کلاس همه حواسم به قرار خواستگاریم بود😊 امروز بازم همه چیز برام قشنگه احساس میکنم بهار دوباره اومده😍درسته معلومه آخه بهار زندگی من با آقای منتظری شروع میشه وقتی رفتم خونه مامانم چهره شادمو دید و لبخند زد
_سلام مامانی😘چه خبر😊
_سلام. فردا ساعت۷ آقای منتظری با خانوادش میان دوباره خواستگاری همینو میخواستی؟😏
_دقیقا🙈
_میدونستم😒
_مامان من فردا چی بپوشم😶
_دوباره میگه من چی بپوشم😡 کمدت از لباس بسته نمیشه
_باشه باشه عصبی نشو فداتشم😘
دوباره هرچی لباس و روسری داشتم ریختم بیرون☺️ باید یه لباس سرسنگین بپوشم🤔
فردا...
وای امروز چه صبح قشنگیه😌
_سلام برمادر گرامی صبحتون قشنگ و زیباتون بخیر😘
_سلام صبح بخیر . چه سرحال🙁
_آخه داری داماد دار میشی مگه میشه سرحال نباشم🙈
_خب بسه😒 بیا زیرچایی رو خاموش کن بشین صبحونه بخور
_مامان امروز ناهار من میپزما😋
_تو هروقت خوشحالی یادت میوفته به من کمک کنی😕 حالا چی میخوای بپزی
_اسنک با مرغ😊
_خسته نباشی😕
_اگه دوست نداری بگو☹️
_نه خوبه خیلی وقته نخوردیم🙂
_اطاعت قربان🙃
ناهارو که خوردم یکم رفتم خوابیدم تا برای ساعت۷ سرحال باشم🤗 از خواب که بیدارشدم چه حس خوبی داشتم😋
مثل قبل یکم کِرِم و ریمل زدم و یه رژ خیلی ملیح💄موهامو کامل دادم داخل روسریم نزدیک ساعت۷ بود وای استرس دارم😣 صدای زنگ اومد عه خودشونن چه سروقت🙂 با یه دسته گل خیلی خوشگل اومدن😊 همه چی خوب پیش رفت البته به جز اخم بابا😔مادر آقای منتظری گفت
_اگه اجازه میدین این دوتا جوون یکم تنها باهم صحبت کنند😊
مادرم گفت
_بله مریم جان راهنماییشون کن
بلندشدم و رفتیم داخل اتاقم من هول شده بودم دستام داشت میلرزید😶معلوم بود آقای منتظری هم هول شده
سکوتو شکست و گفت
_خداراشکر انگار همه چیز داره درست میشه
_بله واقعا خداراشکر 😊
_البته اخمهای پدرتونو که نتونستیم باز کنیم
_چی بگم😔
_شما خودتونوناراحت نکنید . فقط یموقع خدایی نکرده با پدرتون بد صحبت نکنید هرچی باشه پدرتونه حق گردنتون داره اون بنده خداهم دلواپسه دخترشه
_چقدرشما خوبین😢
_اختیار دارین. راستی قولمون که سرجاشه؟من از شما فقط نجابت وصداقت میخوام
_بله من سرقولم هستم شمام یه قولی بهم بدین اینکه خوشبختم کنید
_من همه تلاشمو میکنم قول میدم
یه لبخند ملیح میزنم و سرمو میارم پایین یدفه آقای منتظری گفت
_البته یچیزه دیگم مهمه
_چی؟
_دستپختتون☺️
یدفه هردومون خندمون گرفت☺️
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۵۰ #نویسنده مریم.ر توی کلاس همه حواسم به قرار خواستگاریم
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۵۱
#نویسنده مریم.ر
همون شب برای مراسم ازدواج یه تصمیماتی بزرگترها گرفتند😊 فردا من و آقای منتظری رفتیم آزمایش و چند روز بعدهم رفتیم حلقه هامونوخریدیم💍💍
خدایا اگه من دارم خواب میبینم خواهش میکنم از خواب بیدارم نکن😌
روزی که آرزوشو داشتم اومد😋دو هفته دیگه عقدمونه😍 خدایا واقعا ازت ممنونم تو منو شرمنده کردی آخه تو چقدر مهربونی💚 پدر آقای منتظری یه صیغه محرمیت بینمون خوند که راحت باشیم برا صحبت کردن و بیرون رفتن
داشتم به مراسم ازدواجم فکرمیکردم😌 وای چقدر دلم براش تنگ شده😍 میرم تا بهش پیام بدم عه دوتا پیام برام اومده😕اولیش محمد بود🙃 پیام داده بود
_سلام عزیزم میای امروز بریم بیرون؟
واییی آخ جووووون😆و پیام دومی از یه شماره ناشناس بود🤔پیامو بازکردم نوشته بود
_سلام جیگرم خیلی بیمعرفتی . امروز خونه ایمان پارتی داریم تو نمیای خوشگل خانوم؟ من شهرام هستم این شماره جدیدمه بوس بوس
خدایا این دیگه کجا پیداش شد😰 براش نوشتم دیگه حق نداری به من پیام بدی فهمیدی یا نه بروبه درک😡 حس بدی دارم وقتی یکی جز محمد بهم ابراز عشق کنه😣 خدایا خودت شاهدی من هیچ کار بدی نکردم😢 نمیدونم این از کجا پیداش شد😔 سریع جواب محمد دادم که ساعت۴ بیاد دنبالم . محمد از من نجابت و صداقت خواسته ؛حالا چیکار کنم بگم یا نگم😔 اگه بگم محمد بهم شک میکنه😞 شایدم دیگه دوسم نداشته باشه😭 نه بهش نمیگم😢 اما دلم نمیاد ازش پنهان کنم😔
میرم آماده میشم یکم ریمل میزنم ؛رژمو از جلوی آینه برمیدارم و میزنم یکم نگاه میکنم ؛بهتره که پاکش کنم محمد دوست نداره بیرون خیلی آرایش داشته باشم موهامو کامل میزارم داخل شالم و میرم محمد روبه روی خونمون با ماشین منتظر من بود😊 با دیدنش آرامش خاصی بهم دست میده هر دفه که میبینمش انگار دنیا ماله منه😍
_سلام 😊
_علیکم سلام خانومم
_خیلی منتظر شدی؟☹️
_نه عزیزم
_حالا کجا میخوایم بریم🙃
_یجایی😑
_نکنه میخوای منو بدوزدی😬
_اتفاقا فکربدیم نیست😍
_عه محمد😂
_ترسیدیا😜
_نخیرم😒 محمدجان یکم یواش تر میشه برین لطفا😊❤️
_چشم هرچی شما امرکنید بانو😍
_عاجِقِتَم😍
_یعنی چی؟به چه زبانی شما صحبت کردین خانوم🤔
_وای محمد😂
داشتیم حسابی میگفتیم و میخندیدیم که یدفه گوشیم زنگ خورد ؛ شماره ناشناسه جواب دادم دیدم یه مرد بود😧
_سلام جیگر😍شناختی؟شهرامم
نزدیک بود گوشی از دستم بیوفته یه نگاه به محمد کردم و فوری گفتم اشتباه گرفتین گوشیمو خاموش کردم و گذاشتم توی کیفم سردی و لرزش دست و پامو حس میکردم به نفس نفس افتادم اگه محمد بفهمه😰 من نمیتونم هیچی بهش بگم نمیخوام خوشبختیم خراب بشه یدفه محمد گفت
_کی بود عزیزم؟اشتباه گرفته بود؟
_چی؟
_میگم اشتباه گرفته بود؟
_آهان نه...یعنی آره...آره اشتباه بود😰
_خب مریم خانوم بریم سینما؟
_چی؟
_مریم جان مگه من چقدر باهات فاصله دارم که نمیشنوی😄 میگم بریم سینما؟
_آره بریم
_پس بزن بریم
خدایا چیکارکنم بگم بهش یا نگم؟اگه نگم حس بدی دارم حس میکنم بهش خیانت دارم میکنم و از اعتمادش سو استفاده میکنم😔 اگه نگم نمیتونم توی دلم میگم خدایا به امیدتو❤️ دستمو میزارم روی دستش و میگم
_محمد
_جونه دلم
_میشه نریم سینما
_باشه عزیزم هرجایی که دوست داری میریم
_میشه یجایی پارک کنی؟میخواستم یچیزی بهت بگم
_باشه الان نگه میدارم . بفرمایید
_محمد نمیدونم چطوری بگم توراخدا آروم باش
_چی شده مریم؟باشه آرومم
_جریانه شهرامو یادته
_آره یادمه
_باورکن من به تو هیچوقت خیانت نمیکنم نه الان نه هیچوقت دیگه اما امروز یه شماره ناشناس بهم پیام داد
بعد که حرفم تموم شد گوشیمو دادم دست محمد تا خودش بخونه
ادامه دارد....
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۵۱ #نویسنده مریم.ر همون شب برای مراسم ازدواج یه تصمیماتی
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۵۲
#نویسنده مریم.ر
محمد پیام شهرامو خوند از عصبانیت سرخ شده بود😥 در ادامه گفتم
_اینم که الان زنگ زد همون بود . محمد باورکن من تقصیری ندارم . من سرقولم هستم من هیچوقت به تو خیانت نمیکنم نه حالا نه هیچوقت دیگه .
محمد اخم کرده بود یه صلوات زیرلب فرستاد مشخص بود خیلی عصبانیه😔
ماشینو روشن کرد و دور زد
_محمد کجا داری میری؟😢
هیچ جوابی نمیده یکم سکوت میکنم دوباره با بغض میپرسم
_محمدجان کجا داری میری عزیزم؟
_میبرمت برسونمت خونتون امروز حوصله گردش ندارم دوباره باهات هماهنگ میکنم
_از من خیلی ناراحتی؟اما من کاری نکردم😔
_میدونم عزیزم که تو بی گناهی؛ ولی من الان واقعا ریختم بهم نمیتونم حتی فکرکنم بزاریکم حالم بیاد سرجاش باشه؟
_هرچی تو بگی عشقم . ولی اینو بدون خیلی دوست دارم تو تنها عشق منی من هیچوقت نمیتونم بهت خیانت کنم
_میدونم خوشگلم ولی بزار من یکم آروم باشم
رسیدیم به خونمون من دلم نمیخواست پیاده بشم بغضم امان نمیده فقط تونستم بگم
_محمد😭
_مریم جان خانوم قشنگم چرا گریه میکنی؟من میدونم تو هیچ کاره اشتباهی نکردی
_پس چرا اینقدر عصبانی هستی باهام حرف نمیزنی😔
_من از تو عصبانی نیستم فداتشم ؛ از پیامی که اون مرتیکه برات نوشته عصبانی شدم نمیتونم ببینم کسی دیگه جز من به عشقم و به ناموسم این حرفهارو بزنه لطفا درکم کن
_محمد من نمیخوام خوشبختیمون خراب بشه😢 دوهفته دیگه جشن عقدمونه
_برو خونه عزیزم من بهت فردا زنگ میزنم نبینم عشقم ناراحت باشه. شبت بخیر
_شب بخیر😔
از محمد دور شدم زنگ خونه را زدم مادرم درو بازکرد محمد همیشه عادت داشت تا وقتی من میرم داخل خونه بره تا خیالش راحت نمیشد نمیرفت دوباره برمیگردم یه نگاه به چشمهای پاک و قشنگش میکنم و درو میبندم صدای رفتنشو شنیدم😔 رفتم خونه یه دوش گرفتم تا یکم آروم بشم خوابم نمیومد اما رفتم روی تختم خوابیدم چشمم به گوشیم بود منتظرشب بخیر محمد بودم اما ساعت از۱۲ هم گذشت و هیچ پیامی نداد😢 خدایا نکنه محمد بزنه زیرهمه چی و بگه نمیخوام زندگی بدون محمد برام معنایی نداره😭 نفمیدم کی خوابم برد ولی وقتی چشمامو باز کردم ساعت۱۰صبح بود وای کلاسم تموم شد چطور بیدارنشدم!!! گوشیمو برداشتم ببینم از محمد خبری هست اما نبود😔نه زنگ زده بود نه پیام داده بود خدایا نمیخوام محمد از دست بدم😭خودت میدونی من هیچ گناهی ندارم😔پس کمکم کن😢لعنت به روزی که با ساناز دوست شدم؛ لعنت به من که شمارمو به شهرام دادم و توی ماشینش نشستم😭همش تقصیره خودمه
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۵۲ #نویسنده مریم.ر محمد پیام شهرامو خوند از عصبانیت سرخ
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۵۳
#نویسنده مریم.ر
رفتم دورکعت نماز خوندم بلکه یکم آروم بشم😔نمازم که تموم شد رفتم پیش مادرم شرمو گذاشتم روی پاش مادرم موهامو نوازش کرد
_چیزی شده مامان؟
_نه مامان چیزیم نیست😔
صدای پیام گوشیم اومد😳حتما محمد آخ جون محمد پیام داده بود
_سلام خانومم امروز بریم بیرون؟
از خوشحالی نمیدونستم چیکارکنم براش جواب دادم آره میتونم . خدایاشکرت😍
_مامان من بعدازظهر با محمد میرم بیرون
_باشه . مواظب باشید به آقا محمد بگو تُند رانندگی نکنه
_چشششمممم😘
خیلی خوشحالم اما یکمم بخاطر اون پیام شهرام از محمد خجالت میکشم😔بعد از یه استراحت کوچیک
آماده شدم و رفتم بیرون محمد همیشه سروقت میاد😊
_سلام😊
_سلام عزیزم امروز دیگه بریم سینما خوبه؟
محمد یجوری رفتار میکرد که انگارنه انگارکه دیروز اتفاقی افتاده
_محمد تو از من ناراحت نیستی؟😢
_نه مریم جان همین که صادقانه اومدی بهم گفتی خیلی برام ارزش داشت
_یعنی منو هنوز دوست داری؟ازم متنفرنیستی؟😔
_عه این چه حرفیه . معلومه که دوست دارم . من میخوام آیندتو بسازم ؛ حالا که تو از کارهایی که کردی پشیمونی و همدیگه رو دوست داریم معلومه که باهم خیلی خوشبخت میشیم . دیشبم من از تو ناراحت نشدم بهم حق بده
_بهت حق میدم عزیزم . محمد خدا منو خیلی دوست داره که تو رو بهم داده
_عه زرنگی خدامنو بیشتر دوست داره چون همسری مثل تو بهم داده . اما مریم من گاهی نگرانم
_چرا نگران؟😢
_همش نگرانم یکی تو رو از من بگیره
_کی میتونه همچین غلطی بکنه😡 مگه میتونه من و تو مال همدیگه ایم
محمد دستمو میگیره چه حس خوبی دارم ؛ بعد دستمو میبوسه
_محمد جشن عقدمون نزدیکه چه حسی داری😊
_حس خیلی عااالی بعد از این همه رفت و آمد و حرف شنیدن از پدرگرامیتون بالاخره مال من شدی
_خخخ😂
_راستی مامانم شام درست میکنه گفت حتما بریم
_زحمت کشیدن مزاحم نشیم😊
_عه رو حرف آقاتون حرف نزن خانوم
_چشم آقامون😌
_احسنت😎
_باورم نمیشه تو همون پسرمغرور و بداخلاقی☺️
_دلتونم که پُره😎
_چه جورم😉
_خدابخیرکنه😄
با محمد رفتیم سینما بعدشم رفتیم خونشون برای شام
_سلام مامان ما اومدیم
_خوش اومده مادر
_سلام🙂
_سلام دخترم خوش آمدی😊
_ممنون باعث زحمت شد
_این چه حرفیه عروس گلم شما رحمتین
چقدر خانواده محمد مهربون و صمیمی بودن پیش اونا اصلا احساس غریبی نمیکردم با اینکه خودشون چادری بودن اما اصلا هیچ وقت درمورد حجابم بهم چیزی نگفتن . خیلی دوسشون دارم همه چیز خوبه خدایا بخاطر همه چیز ممنون💚❤️
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۵۳ #نویسنده مریم.ر رفتم دورکعت نماز خوندم بلکه یکم آروم
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۵۴
#نویسنده مریم.ر
بعد از اینکه شامو خوردیم یکم نشستیم و بعد محمد منو رسوند خونه
_خیلی امروز روز خوبی بود😊
_یعنی بقیه روزا خوب نبود😄
_چرا ولی امروز خیلی بهتر بود😋
_نه دیگه حرفتو زدی منظورت این بود روزای دیگه خوب نبود😀
_عه محمد اذییت نکن
_شوخی کردم عزیزم😂
_بیا بریم تو
_نه دیگه یر وقته پدرگرامیتونم هستن
_محمد از پدر من ناراحت نباش😔
_ناراحت نیستم که خانومم ؛ فقط یکم ایشون از بنده خوشش نمیاد فعلا تا جشن عروسی بزار زیاد آفتابی نشم ایشون با دیدن من زیاد خوشحال نمیشن
_نگو محمدجان اینجوری نیست
_دیروقته عشقم ان شاءالله یه وقت دیگه
_باشه پس فعلا خداحافظ
از ماشین پیاده شدم رفتم به طرف خونه که یدفه محمد صدام میکنه
_مریم یه لحظه بیا
_جانم؟
_خیلی دوست دارم . حالا خداحافظ
چقدر شنیدن این جمله از محمد برام قشنگه😌 اگه روزی هزار بار بگه هر هزار بار برام جذابیت داره ؛ یه لبخند میزنم😊 و و زنگ خونه رو میزنم وقتی که رفتم داخل محمد رفت . پدرم اومده بود
_سلام
_سلام مامان . بابا سلام
_سلام
_سلام دخترم . خوش گذشت
_خیلی☺️
_خانوم فعلا دوران گل و بلبله تا ببینیم بعد چی میشه
_بابایی...😢
_حقیقت همینه
باپدرم بحث نمیکنم و میرم داخل اتاقم
بعد از یکم پیام بازی با محمد خوابم میگیره شب بخیر میگم و میخوابم😴
دوهفته بعد...
چشمامو باز میکنم یکم به اطرافم نگاه میکنم یعنی امروز عروسی من و محمدهست؟😍 همونی که همیشه تو رویا ازدواجمو باهاش تصور میکردم الان به حقیقت پیوست؛خدایا خیلی دوست دارم
_مریم بلندشو صبحانه بخور مگه آرایشگاهت دیرشدا
_سلام مامان😊
_سلام
_گوشیت چندبار زنگ خورد
_حتما محمد بوده😵
_بیا بگیر ببین کیه
محمد بود چندبار زنگ زده بود سریع شمارشو میگیرم
_سلام عروس خانومم
_سلام آقا داماد😊 وای محمدببخشید همین الان بیدارشدم
_اشکال نداره من دارم میام دنبالت
_باشه عزیزم
_فقط به اون خانوم آرایشگربگو یکاری کنه که قابل شناسایی باشیا😄
_چشم☺️
روزی که آرزوشو داشتم رسید😍همه چیز خوب پیش رفت دلم میخواست از خوشحالی گریه کنم اما از ترس اینکه آرایشم بهم نریزه گریه نکردم . آرایشم تموم شد لبای عروسمو پوشیدم شِنِلمو پوشیدم و بعدم چادرمو سرم کردم
_عروس خانوم اینقد شِنِلو چادرتو نیار تو چشمت😐 آرایش و موهات خراب میشه
اما من چون میدونستم محمد غیرتیه اینجوری کردم . محمد اومد دنبالم چه عروسی قشنگی داشتیم😊 محمد بهم که نگاه میکرد یاد روزایی میوفتادم که دلم میخواست منو نگاه کنه تو چشم همدیگه چند دقیقه ایی نگاه کردیم
_عروس و داماد محترم اینجارو نگاه آقا داماد داداش گلم اینجا را نگاه چندتا عکس بگیریم
همه چیز خوب بود😌 اما پدرم زیاد خوشحال نبود از این بابت خیلی ناراحت بودم😔 اگه پدرم هم خوشحال بود خوشبختیم تکمیل میشد😢 وقتی که خواستیم با خانوادم خداحافظی کنم گریم گرفت دیگه هم به فکر آرایشم نبودم .
_بابا من با ازدواجت میدونی که راضی نبودم اما امیدوارم هیچوقت پشیمون نشی
_بابایی بخاطر همه زحمتهایی که برام کشیدی ازت ممنونم تو بهترین پدر دنیایی خیلی دوست دارم
دست پدر و مادرمو بوسیدم و بعد همراه محمد رفتم
_مریم ببینمت؟نکنه پشیمون شدی؟اشکهاتو پاک کن عشقم من نمیتونم اینجوری ببینمت
هردومون خندمون گرفت☺️ محمد دستمو گرفت و رفتیم داخل خونه پدرم زیاد جهیزیه آنچنانی بهم نداد اما همینشم خداراشکر من از پدرم ناراحت نبودم
ادامه دارد..
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۵۴ #نویسنده مریم.ر بعد از اینکه شامو خوردیم یکم نشستیم و
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۵۵
#نویسنده مریم.ر
یک ماه بعد...
_محمد جان...آقامحمد بلندشو مگه نمیخوای بری شرکت؟ صبحانه آمادس آقای مهندس😊
_سلام عزیزم چقدر زود صبح شد😕
_آقای مهندس دیرت میشه بلندشو صبحونتو بخور منم میرم دانشگاه امروز دوتا کلاس بیشترندارم
_نه صبرکن خودم میرسونمت
_امروز بزار خودم برم دیرت شد هنوزم که آماده نیستی
_نه خودم میرسونمت الان سه سوته کارامو میکنم
_بشین قشنگ صبحونتو بخور
_روی چشمم نفسم
_مچکرم عشقم😊
محمد منو تا دانشگاه رسوند
_ممنون عزیزم فعلا خدافظ😊
_مواظب خودت باش خانومم
_چشم😊
رفتم داخل دانشگاه یدفه دوستام دورم جمع شدند از دوستام فقط فروغ و زهرا رو دلم میخواست باهاشون در ارتباط باشم . همه بهم تبریک گفتن ؛ یکیشون گفت
_وای مریم خوش به حالت چجوری مخشو زدی؟😕
_مُخ؟؟😳من مخ کسی رو نزدم هرکسی رو خدا یه سرنوشتی براش تعیین کرده
_مریم از ساناز خبرنداری؟؟اونم ازدواج کرد نمیدونی چه عروسی😶 گرفت تا حالا همچین عروسی ندیده بودم💃🚶🍺🍻🍷🍸🍾
_نه ازش خبرندارم
_مریم شوهرت خیلی خوشتیپه😉
از حرفش ناراحت شدم😡 دلم نمیخواست کسی حتی به محمد نگاه کنه
ازشون دور شدم زهرا رو دیدم
_سلام عروس خانوم کجایی پس تو☺️
_زهرا😍سلام
_حالا تو بگو ببینم متاهلی خوش میگذره؟😉
_وای خیلی یعنی عاااالیه😌
_الهی☺️ راستی امروز بهت میخواستم زنگ بزنم خوب شد دیدمت . امشب شام تشریف بیارین خونه ما دور هم باشیم😊
_زهرا جان زحمت نکش شام دیگه نمیخواد
_نه نمیشه منتظریم😊
_باش ممنون گلم🙃
کلاسهام که تموم شد محمد اومده بود دنبالم
_سلام عشقم😊
_سلام خانومم خوبی
_فدات
_چه خبر؟
_زهرا رو دیدم . گفت امشب بریم خونشون😊
_اتفاقا علی هم به من زنگ زد دعوت گرفت . راستی ناهار نداریم امروز نه؟😕
_از کجا میدونی نداریم؟🙁
_خب شما صبح تا حالا دانشگاه بودی
_ناهارداریم خوبم داریم😉دیشب درست کردم الان میرم زودی گرم میکنم🙃
_نه بابا خوشم اومد🤔عجب خانوم زرنگ و کدبانویی دارم😍
_بله من میدونم شما شکمویی☺️
_دست شما دردنکنه😕
_خواهش میکنم😌
رفتیم خونه زهرا اینا چقدر مهربون بودند علی آقا هم خیلی مرد نجیبی بود من و زهرا خیلی خوشبخت شدیم😌 خیلی شب خوبی بود تو راه که از خونه زهرا اینا برگشتیم به محمد گفتم...
ادامه دارد..
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۵۵ #نویسنده مریم.ر یک ماه بعد... _محمد جان...آقامحمد ب
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۵۶
#نویسنده مریم.ر
_محمد
_جان محمد
_یه سوال بپرسم راستشو میگی؟😊
_بله که میگم . مگه بنده تا حالا به عشقم دروغ گفتم که این دومیش باشه؟
_تو...تو جلوی دوستات و بقیه خجالت میکشی که من چادری نیستم؟
_مریم جان این چه سوالیه؟
_گفتی راستشو میگیا
_ درسته که چادر حجاب برتره ولی آدم هیچوقت از همسر باحیا و بانجابتش خجالت نمیکشه حتی اگه چادری نباشه
_یعنی دوست داری من چادری بشم؟
_خب راستش دوست که دارم .ولی نمیخوام اجبارت کنم . دلم میخواد اگه خواستی هم چادری باشی به میل و اراده خودت باشه نه اجبارمن
_محمد یچیزی رو میدونستی؟🙂
_نه ؛ چیو؟
_اینکه عاشقتم
_فناتم خانومم😍
امشب هم تموم شد
چند روزی بود که درمورد چادری شدنم فکرمیکردم. باید همه چی رو درنظربگیرم ! توی تابستون با گرما و سختیهاش🤔بخصوص من که تا حالا چادری نبودم یعنی میتونم؟😕 چادر جمع کردنش خیلی سخته . اما با همه سختیهاش رضایت خدا از من و خوشحالی محمد از همه چیز برام مهم تره😊 وقتی خدا اینقد منو دوست داره که زود منو از گناه کردن نجات داد و بزرگترین آرزوم یعنی محمد بهم داد حالا که من اینقد به خدانزدیکتر شدم چرا این فاصله رو با حجاب و چادر نزدیکترش نکنم😍 مطما هستم محمد خیلی خوشحال میشه وقتی منو با چادر میبینه اما هنوز این تصمیمو عملی نکردم . امروز کلاس ندارم داشتم به مهمونی دیشب فکرمیکردم که خوبه منم یبار زهرا اینا را دعوت کنم🤔
محمدهمیشه ساعت۳ ازسرکار میاد طفلک خیلی خسته بود خوابش برد برای شام کتلت درست کردم یکی از کتلت ها رو میندازم توی ماهی تابه صدای جیلیزشو دوست دارم😊 یه نگاه به ساعت میکنم الان محمد کم کم بیدارمیشه😍 وایییی همه لباسهام بوی کتلت گرفته😖 میرم یه لباس قشنگ از کمد درمیارم میپوشم😊چشمم به لوازم آرایشم میوفته💄👄💅
یه آرایش خیلی خوشگل میکنم😌 موهاموشونه میکنم و باز میزارم یکم عطر میزنم😊 خب دیگه برم سفره رو آماده کنم ؛ توی چیدن سفره کوچیک و قشنگمون یکم سلیقه بخرج میدم☺️ صدای در اتاق اومد محمد بیدارشد😯
_سلام عزیزم . خوب خوابیدیا😉
محمد یکم بهم نگاه میکنه و میگه
_علیکم سلام . فتبارک الله احسن الخالقین😍❤️
_بشین تا سردنشده بخوریم
_من با دیدن این همه زیبایی اشتهام بیشتر شد که
_شکمو☺️
_بح بح چقدر خوشمزه😋
_خوب شده😊
_حرف نداره
_ببین چقدر من کدبانوم😌
_من که دستپختتو نگفتم😶
_پس چیو گفتی حرف نداره؟😳
_خودتو گفتم😍
_محمد خیلی بدی☺️ پس دست پختم چی؟😬
_حالا اونم یکاریش میکنیم . فعلا به نمره۲۰ هنوز نرسیدی😎
_آ آ آ😭
_باشه حالا چون گناه داری با ارفاق ۲۰😄
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۵۶ #نویسنده مریم.ر _محمد _جان محمد _یه سوال بپرسم راست
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۵۷
#نویسنده مریم.ر
بعد از چندروز فکر کردن برای چادری شدنم دیگه تصمیمو عملی میکنم🤗بازهرا همه چیو درمیون گذاشتم خواستم تا محمد سوپرایزکنم😉 با زهرا رفتیم و یه چادر خریدیم😊
_زهرا چطورشدم؟😌
_وای مریم چقدربهت میادخدانکشتت😃
_راست میگی چه خوشگل شدم😌
سر راه رفتم خونه مامانم اینا وای خیلی استرس دارم حالا منو اینجوری ببینن خیلی سرزنشم میکنند😔 دستمو میزارم روی زنگ مامانم درو باز کرد وقتی رفتم داخل ماشین پدرمم اونجا بود😳یعنی پدرمم خونس😟 خدایا بهم شهامت بده خدایا برامید تو😔
_سلام مامان جونم قربونت برم😘سلام بابایی😍
_سلام مادر چادر چرا سرت کردی؟😕
_این که تعجب کردن نداره خانوم . خب اون شوهر بسیجیش مجبورش کرده دیگه . دخترم اگه برای قهر اومدی از همون دری که اومدی برگرد همون روز که بهت گفتم باید فکرشومیکردی
_بابا این حرفا چیه من اومدم ببینمتون دلم براتون تنگ شده قهرچیه؟😳
_مریم اگه پشیمون شدی بگو بابا . اذیتت میکنه؟خودم طلاقتو میگیرم هرچی باشه آخرش تو پاره تنمی
_بابا توروخدا بس کن . من خیلی خوشبختم آخه چرا باورتون نمیشه؟چادرم خودم خواستم محمد اصلا اجبارم نکرد
_ماهم باور کردیم
_خب دیگه با اجازتون من برم
_چیه بهتون برخورد
_این چه حرفیه بابا . اومدم ببینمتون و برم فعلا خداحافظ
_مادر بزار یه چایی برات بیارم
_میام بازم مامان جون
خیلی ناراحت شدم😔 یه لحظه به ذهنم رسید چادرمو بردارم . اما نه نباید این کارو بکنم اولش سخته بعد همه چیز درست میشه😊 امکان نداره از تصمیمم پشیمون بشم خدایا کمکم کن❤️داشتم میرفتم خونه توی راه به محمد زنگ زدم
_سلام عشقم😊
_سلام خانومم
_محمد میگم میخوای فردا شب زهرا اینا را دعوت کنیم؟
_آره خوبه . من بعد به علی زنگ میزنم
_خب کاری نداری عزیزم
_قربونت
بعداز اینکه قطع کردم رسیدم خونه سریع چادرمو قایم میکنم که محمد فعلا نبینه به زهرا زنگ زدم و گفتم فرداشب بیان خونمون😊حالا چی درست کنم😬
هنوز محمد نیومده میرم دوباره چادرمو سرم میکنم جلو آینه خودمو نگاه میکنم چقدر باچادر با وقارشدم😊 خدایا کمکم کن همیشه چادر سرم کنم کمکم کن هیچوقت دلسردنشم😢هرکس هرچی میخواد بگه من هیچوقت چادرمو کنارنمیزارم😊 اینقدر باچادرم جلو آینه نگاه سرم کردم و نگاه کردم که اصلا نفهمیدم زمان چطوری رفت یدفه دیدم محمد اومد😵 منو با چادر دید😬
_مریم خودتی😳
_پس فکرکردی کیه😡
_چادر...
_محمد من میخوام از این به بعد چادر سرم کنم
_این که عالیه😍 چی شد این تصمیمو گرفتی
_میخواستم به خدا نزدیکتربشم . همینطور من چون میدونستم تو دوست داری من چادری باشم خواستم خوشحالت کنم
_عزیزم خیلی خوشحال شدم . چقدر بهت میاد . یبار دیگه سرت کن درست ندیدم😍
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۵۷ #نویسنده مریم.ر بعد از چندروز فکر کردن برای چادری شدن
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۵۸
#نویسنده مریم.ر
فصل امتحان ها تموم شد😊آخیش لیسانسمو گرفتم😌 یروز برای تکمیل مدارک فارغ التحصیلیم میرم دانشگاه محمد منو رسوند
_عشقم میخوای منتظر باشم تا کارت تموم بشه؟
_وای نه عزیزم شاید طول بکشه . میخوای تو برو چیزایی که من برات لیست کردمو برای خونه بخر تا من بیام
_اوه اوه . باشه پس زنگ بزن بیام دنبالت
_باشه عزیزم بای بای
رفتم داخل دانشگاه همه اون خاطراتی که داشتم دوباره زنده شد . مدارکمو تحویل دادم خوب شد محمد منتظرنموند وگرنه خسته میشد😣همه از چادری شدنم تعجب کرده بودند اما من به هیچکس اهمیت نمیدادم . بعد از تکمیل مدارکم میرم طبقه پایین روبه روی دفتر بسیج برادرا که درش بسته بود ایستادم و نگاه کردم ؛ یاد اون روزها افتادم که چقدر به بهانه های مختلف میومدم تا محمد ببینم ؛ چقدر دلم میخواست بهم نگاه کنه و اون همیشه سربه زیربود . حالا دیگه محمد مال من شده💞 خدایا ممنونم ازت الان دیگه بیشتر از قبل ازتصمیم چادری شدنم خوشحالم😊 یدفه یکی صدام زد برگشتم دیدم فروغ بود
_مریم خودتی؟نشناختمت خیلی دلم برات تنگ شده😘
_دوستم😍
_بعد از عروسیت دیگه خبر ازت ندارم
_ببخشید فروغ جون درگیر امتحانا بودیم هردومون دیگه
_مریم چادری شدی؟😕
_آره از این به بعد دیگه منو اینجوری میبینی
_آقامحمد گفت باید چادرسرکنی؟😶
_اصلا هیچوقت به من همچین حرفی نزد. من خودم تصمیم گرفتم
_ولی خیلی بهت میاد شیطون😉
_مچکرم😊
بعد ازیکم حرف زدن با فروغ به محمد زنگ زدم که بیاد دنبالم
داشتم میرفتم به طرف خروجی دانشگاه که دوباره یکی صدام زد😕
_مریم خودتی؟
اون ساناز بود😶یه عینک آفتابی بزرگم زده بود
_آره من که خودمم . ساناز تویی😕
_آره . این چه ریختیه؟شنیدم با اون بسیجی ازدواج کردی . حالا مجبورت کرد این تیپی بچرخی
_هیچکس منو مجبور نکرده آره با اون بسیجی ازدواج کردم خیلیم دوسش ارم و باهاش خوشبختم
_من که چیزی نگفتم . فقط میگم یموقع خودش یا خانوادش نخواد اذییتت کنه . اینا همشون عقب افتاده و اُمُل هستند
_تو به چه حقی به عشق من توهین میکنی؟اصلا به تو چه
از ساناز جداشدم یدفه اومد دنبالم و گفت
_مریم ببخشید من نمیخواستم توهین کنم😭
_باشه . حالا گریه نکن . ساناز باشه بخشیدمت آبغوره نگیر
یدفه ساناز عینکشو برمیداره و دستشو میاره روی صورتش
_ساناز ببینمت😳
_مریم نه😭
_یه لحظه دستتو بردار😳 ساناز چرا صورتت کبود شده😧 بدجور کبودشده تصادف کردی؟
_نه😔 امید...
_نکنه...نکنه امید کُتَکِت میزنه😟
_دست روی دلم نزار مریم😭
_بیا اینجا بشین ببینم تعریف کن چه بلایی سرت اومده؟😣
_وقتی عروسی کردیم چندروز اول همه چی خوب بود اما بعد من متوجه شدم امید با یه دختری رابطه داره منم هیچی نگفتم و به رابطم با ایمان ادامه دادم یروز امید فهمید که من باایمان دوستم منم بهش گفتم فکرمیکنی من نمیدونم تو هم د و س ت د خ ت ر داری . بعد بهم گفت من تو را از اول نمیخواستم من مریم میخواستم بخاطر لجبازی با اون با تو ازدواج کردم گفتم شاید مریم حسودیش بشه و بیاد به طرف من . وقتی اینو گفت منم گفتم پس خوب کاری کردم منم بهت از اول نامزدی تا حالا خیانت کردم اونم منو زد چیزای خونه رو شکست بعدم از خونه رفت بیرون چندروز پیش توافقی از هم جداشدیم
_ساناز بهت گفته بودم این پسره به درد نمیخوره!😔 تو فقط به مال و ثروتش نگاه کردی . هنوزم با ایمان دوستی؟
_بعد از طلاقم ایمان گفت بیا ازدواج کنیم بعدم بریم خارج . منم پول دیه و مهریمو دادم بهش تا کارامونو درست کنه اما اونم خبری ازش نیست😭 گوشیش خاموشه به هرکسی هم که میشناسم پرسیدم همشون گفتن رفت خارج . مریم میبینی سرنوشت منو؟😔
_ساناز جان خودت خواستی که این سرنوشتت باشه . کاش یکم بیشتر روی کارهات فکرمیکردی . خیلی برات ناراحت شدم😔
_بهت هرچی زنگ میزدم خاموش بودی
_من خطمو عوض کردم از بس اون شهرام بیشعور بهم پیام میداد
_مریم تو خیلی خوشبختی نه؟😢
_آره خیلی زیاد . اگه هزار بار برگردم به عقب بازهم برای ازدواج محمد انتخاب میکردم
_چقدر خوشحالی خوش به حالت😔 من بازیچه دست دوتا مرد شدم به همین سادگی زندگیمو باختم
_ساناز جان اینا مرد نیستن اگه مرد بودن این کارهارو نمیکردن . البته خودتم خیلی مقصری . عه ساناز شوهرم اومد من دیگه باید برم . توهم ناراحت نباش میدونم خیلی سختی کشیدی هنوز برای خوب شدن و به خدانزدیک شدن دیرنشده اگه خالصانه بری سمت خدا اون دستتو میگیره و بلندت میکنه شک نکن
ساناز یکم رفت توی فکر . بعد من رفتم به طرف محمد سوار ماشین شدم
_سلام برشوهرخوشتیپ خودم
_علیکم سلام . اون خانوم ساناز خانوم نیست؟
_چراهست . محمد اخمتو نبر تو هم یدفه دیدمش بیچاره داغون بود شوهرش کتکش زده
_چی؟😳
_خیلی گریه کرد براش ناراحت شدم😔اما هرچی فکرمیکنم میبینم خودش هم مقصره
ادامه دارد..
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۵۸ #نویسنده مریم.ر فصل امتحان ها تموم شد😊آخیش لیسانسمو گ
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۵۹
#نویسنده مریم.ر
_ای بابا عجب نامردی که دست روی زنش بلند میکنه
_همه که مثل شوهرمن مرد نیستن😎
_مخلصم😅 بالاخره شما هم فارغ التحصیل شدینا
_آره آخیش😋
_مریم شاید باورت نشه ولی من به کتاب هات حسودیم میشد همش دعا میکردم زود تموم بشه
_به کتابهام حسودی میکردی😐
_آره ؛ وقتی میگرفتی تو دستت و میخوندی خیلی حسودیم میشد. آخه تو فقط مال منی
_پس توی دوران امتحانام از حسادت خیلی زجر کشیدی😂
_آره واقعا داغونم کردی😞
_آخ الهی بمیرم😌
_خدانکنه خانومم
_توهم پایان نامت مونده . منم حسودیم میشه به پایان نامت☹️
_قربونت برم😄اونو چندوقت دیگه تمومش میکنم
دوماه بعد...
_خانومم
_جونم
_این گذرنامه منو ندیدی؟
_توی کمد گذاشتم . میخوای چیکار؟
_آهان پیداش کردم . هیچی میخواستم ببینم کجاست
من زیاد جدی نگرفتم رفتم لباسها رو داخل ماشین لباسشویی گذاشتم .
_راستی آقایی من بعدازظهرنوبت آرایشگاه دارماااا😊
_خانوم شما خودت همینجوریشم خوشگلی😍
_میدونم🙈 یادت نره برسونیم
_چشم یادم میمونه
_راستی سر راهم نون بخر تموم شده
_اونم به چشم
_راستی خانومم پایان نامم داره تموم میشه ها
_خداراشکر😌
بعد ازاینکه محمد منو رسوند آرایشگاه کارم که تموم شد بهش زنگ زدم بیاد دنبالم . مادرشوهرم وقتی فهمید من نتونستم شام درست کنم خودش شام درست کرد و گفت بیایم طبقه پایین
_وای خانوم خیلی خوشگل شدی😍
_واقعا خوب شده؟منم خیلی از رنگش خوشم اومد😊
مادر محمد گفت
_مریم جون خیلی رنگ موهات قشنگ شده🙂
_ممنون مامان چشماتون قشنگ میبینه😊
بعد از اینکه شامو خوردیم من کمک مادرمحمد ظرفهاروشستم بعدم تشکرکردیم و رفتیم بالا من جلوی آینه موهامو نگاه میکردم که محمد اومد نگام میکرد باحالت نگرانی بهم گفت
_مریم جان یه لحظه بیا بشین کارت دارم
_چیزی شده عزیزم؟
_دلم یهو هوس شیر و عسل داغ کرد😎
_چشم الان میام درست میکنم
اوموم توی آشپزخونه زیرچشمی به محمد نگاه میکردم انگار یچیزی شده بود که نمیخواست بهم بگه🤔 شیرو میزارم روی شعله و میام میشینم کنار محمد روی مبل
_عزیزم چیزی شده؟
_مریم یچیزی میخواستم بهت بگم...مریم جان...تو اون زمانی که میخواستیم ازدواج کنیم گفتی با اینکه برم سوریه موافقی...الانم سرحرفت هستی؟
_منظورت چیه؟
_شاید درست بشه که من برم سوریه
_چی میخوای بری سوریه؟
_اگه بشه آره
_محمد شوخی قشنگی نبود
_مریم جان جدی میگم
_امکان نداره نمیشه حتی حرفشم نزن
_عزیزم همون اول بهم گفتی که مخالفت نمیکنی . من یبارم اعزامم بخاطر تو عقب انداختم ؛ این موقعیت به این راحتی گیرکسی نمیاد
_محمد من نمیتونم😔 اون موقع یچیزی گفتم ولی حالا نمیتونم
_مریم😳
_محمد بس کن
_مریم جان من یکی از آرزوهام اینه
باعصبانیت و بغض میرم توی اتاق و درو بستم گریم گرفته بود روی تخت پیراهن محمد افتاده بودگذاشته بودم میخواستم اُتو کنم ؛ پیراهنشو برمیدارم و بغل میکنم . من نمیتونم بدون محمد زندگی کنم😭 نمیتونم اجازه بدم بره سوریه😔محمد اومد داخل اتاق نشست نزدیکم دستمو گرفت ازش ناراحت بودم دستمو میکشم حتی نگاهشم نمیکنم
_مریم جان گریه نکن عشقم تو که میدونی طاقت اشکتو ندارم
_پس اگه طاقت نداری چرا اشکمو درمیاری؟
_باشه ببخشید ؛ نمیرم سوریه خوب شد؟دیگه لطفا گریه نکن خانومم
_قول بده دیگه حتی اسمشم نیاری
محمد یه مکثی میکنه و میگه
_قول میدم تا زمانی که تو راضی نشدی نرم سوریه
_من هیچوقت راضی نمیشم
_باشه خوشگلم اشکهاتو پاک کن . راستی پس شیرعسل ما چی شد😕
سریع رفتم تو آشپزخونه
_ای وای😵
_چی شده
_محمد شیر سر رفت😶
_فدای سرت
_گاز کثیف شد☹️
_چیکار کنم با خانوم وسواسی☺️
_بده که تمیزم؟😊
_ فدای خنده هات دیگه نبینم گریه کنیا
_چشم😊
فردا صبح وقتی که محمد میره سرکار منم فرصت پیدا میکنم و میرم گذرنامه محمد قایم میکنم😐امروز یکم دیرتر میاد چون جای یکی از همکاراش میمونه دیگه خیالم راحت شد🤗 گذرنامش دست خودمه دیگه نمیتونه جایی بره😀 خیلی خوشحالم یکم به سرو وضع خونه میرسم لباسهارو اُتو میکنم برای شام قرمه سبزی درست میکنم همون غذایی که محمدخیلی دوست داره😊 نزدیک اومدن محمد رفتم یکم آرایش کردم💄👄💅 تازه میفهمم چه حس خوبیه وقتی یه خانوم برای شوهرش آرایش میکنه چه لذتی داره😋
محمد زنگ زد درو باز کردم و رفتم به استقبالش😊
_سلام آقایی خوش اومدی😊
_سلام بر بانوی زیبای من😍
_شام آمادس
_آخ خانوم چه بویی میاد😋 قرمه سبزی؟😃
_بله😌 تادستاتو بشوری میزو میچینم
شامو که خوردیم محمد رفت توی اتاق انگار دنبال چیزی میگشت
_محمدَم دنبال چیزی میگردی بگو بهت بدم
_دوباره که این گذرنامم نیست من دیروز همینجا گذاشته بودم
_دوباره میخوای چیکار؟
_کار دارم عزیزم . مال تو هست اما مال من نیست
_نمیدونم کجاست😐
_مریم....؟؟؟؟!!!!
_جانم😶
ادامه دارد..
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۵۹ #نویسنده مریم.ر _ای بابا عجب نامردی که دست روی زنش بل
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۶۰
#نویسنده مریم.ر
_مریم جان گذرناممو بده لطفا
_وا خب دست من نیست😒
_خانومم برو بیار
_محمد من نمیدونم کجاست☹️
_جون محمد بده گذرناممو
_قسمجونتو نخور😡
_پس برو بیار
_خیلی بیمعرفتی .تو به من قول دادی😢
_عه دوباره که گریه کردی😳
_محمد ببین چی میگم اگه بخوای بری سوریه باید اول از روی جنازه من رد بشی
_مریم بس کن این حرفا چیه میزنی😡
اولین باری بود که سرم دادمیزد😔منم هیچی نگفتم و رفتم تو اتاق نشستم ؛ محمد اومد کنارم نگاهش نکردم و صورتمو برگردوندم
_ببخشید سرت دادکشیدم😞 آخه توکه میدونی من چقدر روی تو حساسم چرا میگی باید از روی...لا اله الا الله . حالا چرا نگام نمیکنی؟ازم دلخوری هنوز؟معذرت میخوام خانومم . من میخواستم غافلگیرت کنم که نشد باید دیگه بهت بگم
_چی میخوای بگی؟
_اول نگام کن
_بیا اینم نگاه
_حالا یه لبخند بزن
_محمد بگو دیگه☺️
_آهان حالا شد👌 مریم جان تو تاحالا کربلا رفتی؟
_کربلا 🤔 نه نرفتم
_میخوام اگه خدابخواد و مرخصیم جوربشه باهم برین . حالا همسفرمون میشی😍
_یعنی بریم کربلا؟باشه بریم😊
_قربون خنده های قشنگت برم . حالا این گذرنامه مارو میدی؟
محمد مرخصیش جور شد؛ قرار شد باهم بریم کربلا😊 من تاحالا نرفته بودم نمیدونستم چجوریه☹️
_خانومم همه چیو برداشتی؟
_بله خیالت راحت
توی راه محمد برام توضیح داد که کربلا مزار چه بزرگوارانی هست . من از بچگی امام حسین و حضرت علی رو خیلی دوست داشتم همینطور حضرت عباس❤️❤️❤️❤️وقتی که اونجا رسیدیم حس عجیبی داشتم! درست همون حسی که مشهد داشتم . چه آرامشی اونجا داشتم
_مریم چقدر دلم میخواست با تو بیام اینجا
_محمد این آرامشی که من حس میکنمو تو هم حس میکنی؟
_حس میکنم قربونت برم
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۱ #نویسنده مریم.ر اونجا که بودم نمیدونم چرا یه حس خجالتی داش
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۶۲
#نویسنده مریم.ر
هرچی به اعزام محمد نزدیکتر میشد اون خوشحالتر بود و من ناراحت😔 داشتم فکرمیکردم که چقدر برام سخته این چندوقتی که محمد نیست چقدر دلم براش تنگ میشه صدای تلفن خونه اومد شماره رو دیدم زهرا بود
_سلام زهرا جان خوبی
_سلام دوست گلم . چقدر صدات غمناکه
_بخاطر همون جریان که میدونی
_آهان؛ راستش منم خیلی ناراحتم دلم برای علی تنگ میشه😔
_من هم دلم تنگ میشه هم نگرانش میشم
_مریم جون حال منم بهتر از تو نیست اما خدایی که علی و به من داد و آقامحمد به تو داد خودش نگهدارشونه بیا دیگه نگران نباشیم و شوهرامونو بسپاریم به خدا😔
حق با زهرا بود من باید محمد به خدابسپارم خودش مواظب محمد هست
خدایا بهم قدرت بده😔
روز رفتن محمد رسید ؛ ساکشو با گریه آماده کردم هرلباسی براش میزاشتم یکم نگاه میکردم . محمد لباسشو پوشید تا من ببینم چقدر بهش میومد توی این لباس جذاب ترشده بود ازش چندتا عکس گرفتم ؛ دیگه موقع خداحافظی رسیده بود خانواده محمد اومدن مادرش توی یه سینی آب و قرآن گذاشته بود ؛من چشم از محمد برنمی داشتم وقتی نوبت خداحافظی به من رسید من زبونم بند اومده بود فقط چشمام با محمد حرف میزد
_مریم جان گریه نکن عزیزم مگه ما باهم صحبت نکردیم؟
فقط دلم میخواست نگاش کنم ؛ فقط تونستم بگم
_محمد توراخدا خیلی مواظب خودت باش
_باشه عشقم
_محمد جان من مواظب خودت باش
_باشه عزیزم چشم
انگار فقط من نبودم که گریه میکردم پدرومادرمحمدمعصومه حتی برادرشم داشتن گریه می کردند . خانواده محمد بهم گفت بیام طبقه پایین تا تنها نباشم اما من قبول نکردم دلم میخواست برم خونه خودمون ؛ اونجا حس میکنم به محمد نزدیکترم رفتم داخل اتاق عکس محمد برمیدارم و میزنم زیرگریه ؛ محمد چقدر زود دلم برات تنگ شد😭
من خود به چشم خویشتن دیدم😔
که جانم میرود❤️
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman