eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
935 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۳۷ #نویسنده مریم.ر دوباره زهرا بهم زنگ زد _مریم جون فرد
۳۸ مریم.ر وقتی که رسیدم یجا پیدا کردم و ماشینو پارک کردم هنوز تا ساعت۵ مونده بود یکم داخل ماشین نشستم چشمم به ساعت موبایلم بود هرچی میگذشت قلب من تندتر میزد چندتا نفس عمیق کشیدم دیگه چیزی به۵ نمونده بود پیاده شدم و به سمت گلستان رفتم صدای یه ماشینو شنیدم که پارک کرد و یه آقایی داخلش بود . نکنه آقای منتظریه😶 وقتی پیاده شد دیدم آره خودشه اونم چشمش به من افتاد هردومون یدفه تعجب کردیم😐 _س...سلام خانوم کمالی . روزبخیر ممنون که قبول کردین وقتتونو به من بدین _سلام خواهش میکنم بازم چشمای مشکیش روی زمین بود فقط موقع سلام کردن یه نگاه کوچیک بهم کرد بعد زود سرشو آورد پایین از اینکه بهم توجه نمیکرد ناراحت بودم ولی از یه طرفی هم عاشق این شرمو حیا و نجابتش بودم😊❤️ چقدر باوقار این نمونه یه مردواقعیه😌 درعین سادگی و نجابت چقدر جذاب؛ همون جایی که باهم بحثمون شد و من چادرمو جلوش انداختم روی یه نیمکت نشستیم _راستش من میخواستم باهاتون صحبت کنم ولی نمیدونم از کجا شروع کنم . اول اینکه بازم بابت اون روز و حرفهایی که بهتون زدم معذرت میخوام حلالم کنید😞 _اون روزو من فراموش کردم؛ شما هم فراموش کنید منم حلالتون کردم _ممنون از بزرگواریتون _خواهش میکنم چند دقیقه ایی سکوت بینمون میشه بعد دوباره آقای منتظری شروع میکنه _خانوم کمالی من اولین بار با یک خانوم میخوام راجب این چیزا صحبت کنم . باز نمیخوام اون روزو یادتون بیارم که ناراحت بشید اما اون روز شما از احساستون به من صحبت کردین و اینکه...به من علاقه دارید . میخواستم بگم...میخواستم بگم این اتوبان دوطرفس یعنی منم به شما علاقه دارم وقتی آقای منتظری اینو گفت خیره شدم بهش دلم میخواست بگم توراخدا یبار دیگه بگو😃 اما نمیشد از خوشحالی دلم میخواست بپرم بالا😍 اما باید خودمو کنترل میکردم دیگه صبرم لبریز شد بهش گفتم _آقای منتظری این حرفو راست میگید؟؟ _بله درمورد این جور موضوعها نباید دروغ گفت _یعنی شما به من علاقه دارید؟؟ سرشو میندازه پایین و میگه _بله _پس دلیل این رفتارهاتون چیه؟چرا به من هیچوقت نگفتین😔 _ببینید خواهر من توی یه خانواده مذهبی بزرگ شدم . نمیخوام بگم آدمه خوبیم ولی همیشه سعی میکنم با اعتقاداتم زندگی کنم کاری کنم که رضای خدا توش باشه اگه به خانومها نگاه نمیکنم دلیلش اینه که میخوام چشمام پاک بمونه روزی که شما رو دیدم یدفه دلم ریخت من متوجه تغیرات شما شدم اما نتونستم حسمو بهتون بگم چون من و شما از لحاظ اعتقاداتی هم خودمون هم خانوادمون باهم تفاوت دارند همه اینهارو میدنستم اما بازم دلم پیشه شما گیربود ؛ اما وقتی که اونروز شما رو جلوی ماشین اون پسره دیدم برق از سرم پرید از شدت ناراحتی و عصبانیت نمیدونستم چیکارکنم تو راه چندبار نزدیک بود تصادف کنم فقط تنها جایی که آرومم میکرد گلستان شهدا بود اومدم اینجا دو رکعت نماز خوندم تا یکم به خودم اومدم ؛ برام خیلی سخت بود کسی که بهش علاقه دارم با یه نامحرم...لا اله الا الله آقای منتظری دیگه حرفشو ادامه نداد معلوم بود هنوز عصبانیه😢؛ من داشتم از خجالت آب میشدم😔 ای خدا کاش اونروز سوار ماشین شهرام نشده بودم من چیکارکردم آخه؟😭 من باید همه چیو به آقای منتظری بگم از بیرون رفتنم با ساناز تا اونجا که شهرام منو رسوند همه چیو براش تعریف کردم ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
۳۹ مریم.ر وقتی که جریانو براش تعریف کردم در ادامش گفتم _آقای منتظری میدونم حجابم کامل نیست اما باورکنید هیچوقت کاره خطایی نکردم اونروزم فقط یه اشتباه بود😔 که این اشتباهو دیگه ادامش ندادم😢 حاضرم قسم بخورم _خانوم کمالی ببینید میخوام باهاتون روراست باشم . من همیشه همسری میخواستم که نجیب و پاکدامن باشه والبته باحجاب . یه موقع جسارت نشده باشه بهتون از من ناراحت نشید . من میدونم شما خانوم پاکدامنی هستید اگه کاریم کردین بعدش پشیمون شدید اما حجابتون...با این همه نمیدونم چرا من به شما علاقمندشدم . من قصد ازدواج با شما رو دارم اما همش از این میترسم که انتخابم از روی عقل نباشه و عشق شما جلوی چشمامو گرفته داشت قند توی دلم آب میشد دلم میخواست فقط اون حرف بزنه و من گوش بدم با کلمه خواستگاری مات مونده بودم زود به خودم اومدم و گفتم _آقای منتظری حالا که متوجه علاقه من به خودتون شدین . پس اینو بگم که من از وقتی شما رو شناختم بیشتر به سمت خدا رفتم نمازهامو سرموقع میخونم حجابمو بیشتر از قبل رعایت میکنم این عشق شما بود که منو به خدا نزدیک کرد ؛ مگه نه اینکه عاشق مثله معشوقش میشه؟؟ _بله من متوجه تغیراتتون شدم و از این بابت خیلی خوشحالم . خانوم کمالی... _بله؟ _با من ازدواج میکنید؟؟ من مات و مبهوت مونده بودم اصلا زبونم بند اومده بود الانه که همین وسط غش کنم😥 _آ...آقای منتظری شما میخواین با من ازدواج کنید؟؟😧 _بله اما قبلش میخوام یه قولی بهم بدین _چه قولی؟؟ _اینکه همیشه پاک و نجیب بمونید _قول میدم حاضرم قسم بخورم هول شده بودم نمیدونستم دارم چی میگم آقای منتظری خندش گرفت صدای اذان اومد چند دقیقه سکوت کردیم _خانوم کمالی هوا داره تاریک میشه بهتره شما برین منزل . من به علی آقا میگم با زهرا خانوم صحبت کنند و ایشون به مادرتون بگن _چشم خیلی خوبه عالیه 😍 یعنی منظورم اینه که خوبه😶 با اجازتون خدانگهدار چقد خداحافظی باهاش سخته😔 اما چاره ایی نیست😢 چند قدمی بیشتر نرفته بودم که دوباره با اون صدای مردونه و متینش صدام زد _خانوم کمالی _بله _صبرکنید منم تا خونه دنبالتون میام هواتاریک شده _نه خودم میرم ممنون _من با ماشین پشت سرتون میام منم قبول کردم سوار ماشین شدم اونم سوار ماشین خودش شد تو آینه نگاهش میکردم تا خونه پشت سرم بود😊 غیرتش خیلی جذاب ترش میکنه🙂 الان که میدونم اونم منو دوست داره از آشوبی نجات پیدا کردم حس خوبی دارم😌 چه شد در من ، نمیدانم ...💟 فقط دیدم پریشانم ،💟 فقط یک لحظه فهمیدم 💟 که خیلی دوستت دارم ...💟 ادامه دارد.. 😍 @dosteshahideman
۴۰ مریم.ر صبح که از خواب بیدارشدم با خودم گفتم نکنه اتفاقهای دیشبو تو خواب دیدم😱وای خدایا دیشب واقعیت بود یا خواب دیدم😥 نه خواب نبود شال آبیم روی صندلی میزم گذاشته بودم خدایا شکرت😌 رفتم آماده شدم با یه آرایش خیلی ملیح رفتم دانشگاه😊 وای چه هوایی چه بهار قشنگی😍 همه چیز برام قشنگ ؛ این قشنگی فقط بخاطر اینه که متوجه علاقه آقای منتظری شدم به من علاقه داره و ازم خواستگاری کرده خدایل شکرت که به آرزوم رسیدم خدایا هزاربارشکر😍خدایا عاشقتم❤️ وقتی که به دانشگاه رسیدم فروغو دیدم فعلا چیزی بهش نگفتم😶 رفتم سرکلاس سانازم اونجا بود😕 _مریم مریم یه خبر خیلی خوب😊 _چی شده ساناز؟😏 _امید ازم خواستگاری کرده😌 _امید سلطانی؟ _آره😊 _توهم حتما جواب مثبت دادی _پس چی☺️ عروسیمونو تو باغ میگیرین🤗 زن و مرد تا صبح بزنیم و برقصیم و خوش باشیم💃 _ساناز تو انتخابت دقت کردی؟خوب فکراتو کردی؟؟؟ _چیه نکنه حسودیت میشه که امید ازمن خواستگاری کرده؟😜 _وا دیوونه😒 آخه اون عتیقه حسادت کردنم مگه داره؟🙁 من ازش بدمم میاد _وای نگو دلت میاد😌 تازه موهاشم فر کرده اینقد بهش میاد😊 _فِر کرده😖 تو خوشت میاد مرد این تیپی؟😕 _آره خیلی نازه😋 تازه من بهش گفتم موهاشو برای عروسیمون رنگ کنه🙃 _رنگ؟؟؟؟؟😐 چی بگم خوشبخت بشی. اما من اگه جای تو بودم بیشتر فکر میکردم _راستی دیروز با ایمان بیرون بودم شهرامم بود بهم گفت چرا مریمو نمیاری با خودت؟هنوز تو فکرته☺️ _حالم ازش بهم میخوره لطفا دیگه ازش نگو😏 راستی ساناز تو مگه با امید نامزد نکردی؟ _چرا اینم انگشتر نامزدیم میدونی چقدر قیمتش شد؟😌 _حالا انگشترو ول کن . توکه نامزد داری پس چرا هنوز با ایمان هستی و باهاش میری بیرون؟؟؟😳 ساناز خیانت؟😟 داری با خودت چیکار میکنی دختر؟😔 _حالا هنوز که عروسی نکردم بزار خوش باشیم😋تازه ایمان خیلی بهم وابسته شده بیچاره کارش به خودکشی میرسه نمیدونستم دیگه چی بگم کارای ساناز منو متعجب کرده بود کاش میدونست داره چقدر گناه میکنه😞 خدایا کاش ساناز و امثال ساناز به خودشون میومدن😔 خدایا شکرت که من زود به خودم اومدم خدایا خیلی ممنونم که نزاشتی من غرق گناه بشم❤️ استاد اومد و ما سکوت کردیم یدفه ساناز بهم گفت _مریم عروسیم باید بیایا؟😉 _من عروسی که زن و مرد قاطی باشه نمیام😊 _دوباره اُمُل شدی😏بیا دیگه _نمیتونم . دیگم حرف نزن استاد داره نگاه میکنه از خودم خوشم اومد که قاطعانه گفتم نه😊 بعد از کلاس دوتا تماس از زهرا داشتم زودی بهش زنگ زدم و اونم اومد پیشم همه چیو براش تعریف کردم😋 از ذوقم بغلش کردم🤗 _وای مریم خفه شدم 😶 _زهرا نمیدونم چیکار کنم دلم میخواد بپرم بالا😝 آقای منتظری ازم خواستگاری کرده🙃 _خودتو کنترل کن تو میتونی☺️ حالا عروسی من و آقامونم دعوتیم یا نه؟😉 _معلومه که دعوتین عزیزم دوباره از خوشحالی زهرا رو بغل میکنم از دور آقای منتظری رو میبینم خودمو جمع و جور میکنم و میشینم😐 _زهرا آقای منتظری داره میاد به سمت ما؟یا من اشتبا میکنم؟!😯 _نمیدونم ولی انگار داره میاد به طرف ما😕 ادامه دارد... 😍 @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۴۰ #نویسنده مریم.ر صبح که از خواب بیدارشدم با خودم گفتم
۴۱ آره آقای منتظری داشت میومد به طرف من و زهرا😶 واییی قلبم😫❤️ وقتی رسید به گفت _سلام علیکم ببخشید خانوم کمالی میتونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟ _بله حتما یعنی...خواهش میکنم😐 زهرا از پیشمون رفت تا آقای منتظری راحت حرفشو بزنه همونطور که سرش پایین بود گفت _خواهر من یچیزی رو به شما یادم رفت بگم . میخواستم بگم که...شما...شما با اینکه من برم سوریه مشکلی ندارید؟ _سوریه؟؟چرا سوریه🤔 اونجا که برای مسافرت مناسب نیست مگه نمیدونید جنگه؟؟؟؟😱 _خب منم بخاطر همین میخوام برم _یعنی چی؟میخواین برین بجنگین؟😟 _پس...پس من چی؟حرفهای دیروزتون چی؟😥 _بنده هنوز روی پیشنهاد ازدواجم به شما هستم _پس چرا میخواین برین بحنگید؟😢 _مگه کسی که میخواد بره با دشمن بجنگه دل نداره؛ عاشق نمیشه ؟ازدواج نمیکنه؟ یدفه با این حرفش ذوق میکنم😌اما نکنه پشیمون شده و جنگ را بهونه کرده🤔 _آقای منتظری اگه من با رفتنتون به سوریه موافق نباشم بازم میریند؟ یکم سکوت میکنه میره تو فکر بعد جواب میده _منو توی بد دوراهی گذاشتین😞 _دوراهی؟😢اما من انتظار داشتم بگین نمیرم😔 _نمیتونم خواهر نمیشه _اصلا میدونید چیه؛ شما جنگ و اینا را بهانه کردین شما پشیمون شدین😢 نشستین دیشب تا حالا فکر کردین که نه این به درد ازدواج نمیخوره اگه پشیمون شدین نیازی به بهانه نیست بغض گلومو میگیره دیگه نمیتونستم چیزی بگم از طرفی هم نمیخواستم آقای منتظری اشکمو ببینه بلند شدم و به سمت ماشینم رفتم توی ماشین نشستم یه آهگهامو گذاشتمو گریه کردم😭 بعدم اومدم خونه امروز این همه خوشحال بودم اما فقط با چند تا کلمه حرف خراب شد😢خدایا دیگه خسته شدم😔 یا عشقشو از دلم بکش بیرون یا خودت درستش کن❤️ بعدازظهر خالم اینا اومده بودن خونمون اصلا حوصله مهمون نداشتم فقط میخواستم تو خودم باشم انگار همه جا رنگ غم داره😔 به روایت محمد... خدایا توی بد دوراهی گیر افتادم از یطرف دلم گیره از یطرف نمیتونم این فرصت که برام پیش اومده را از دست بدم😞 میدونستم با رفتنم به سوریه مخالفت میکنه هم از سوریه نمیتونم بگذرم هم از خانوم کمالی _سلام آقا محمد گل چقد رفتی تو فکر داداش؟🤔 _علی من میخوام اعزاممو بندازم عقب _شوخی میکنی😉 _نه جدی میگم _محمدسرت به جایی نخورده احتمالا😳 _تو که خودتو داشتی میکشتی برای اینکه اعزامت کنند😟 _علی دست رو دلم نزار😞 خانوم کمالی با رفتنم مخالفت کرد _خب حالا میخوای چیکار کنی؟ _از هیچکدوم نمیتونم بگذرم هم سوریه را میخوام هم ازدواج با خانوم کمالی _شما خیلی خوش اشتهایی حاجی😊 من که خانومم مخالفت زیادی نداره فقط هرموقع حرفش پیش میاد چندتا قطره اشک میریزه😔 _علی چیکارکنم؟ _میخوای به خانومم بگم با خانوم کمالی حرف بزنه؟ _آره خوبه . دمت گرم خداخیرت بده به روایت مریم... خدایا حالا چی میشه؟😔نکنه آقای منتظری بره خواستگاری نیلوفر😥 یا شایدم خانوادش براش یه دختر محجبه انتخاب کردند که با سوریه رفتنشم موافق باشه😔 داشتم از پنجره اتاقم بیرونو نگاه میکردم که یدفه گوشیم زنگ زد📲 عه زهراس😟شاید از آقای منتظری چیزی میخواد بگه😵 سریع جواب میدم _الو زهرا سلام خوبی _سلام عزیزم . مریم جان یکم وقت داری صحبت کنیم؟😊 _آره گلم چیزی شده _راجب آقای منتظری😉 _چی شده؟😟 _انگار با سوریه رفتنش مخالفت کردی علی گفت خیلی ناراحت بود _آخه زهرا کدوم آدم عاقلی میاد بزاره عشقش بره بجنگه😔 _مریم عزیزم راهی که علی و آقای منتظری پا گذاشتن پر از عشقه به امام حسین و حضرت زینب هست چطور دلت میاد بعدشم اگه مدافعان حرم نبودن الان ایران شده بود سوریه و اونا دارن از ناموس حضرت علی و ناموس کشورشون دفاع میکنند _ولی آخه...😔 _مریم تو که اینقد آرزوت بود به آقای منتظری برسی حالا که خدا آرزوتو براورده کرده حالا که اینقد همدیگه رو دوست دارید خرابش نکن حیف عشق پاک و قشنگتون نیس؟؟ حق با زهرا بود حالا که آرزوم برآورده شده نباید این هدیه خدا رو ناسپاسی کنم درضمن من که اینقد دوسش دارم چطور میتونم فراموشش کنم😢 ادامه دارد.... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۴۱ آره آقای منتظری داشت میومد به طرف من و زهرا😶 واییی قلب
۴۲ مریم.ر _زهرا حالا چیکارکنم؟😢 _هیچی با مامانت صحبت کن اجازه بگیر تا من شمارتونو بدم به مادر آقای منتظری😊 ببین اون بخاطر تو اعزامشو عقب انداخت _باشه عزیزم خبرت میکنم🙃 _مامانی😘 بشین برات چایی بریزم _ممنون دخترم گرمم میشه مادر نمیخورم _شربت چی اونم نمیخوای؟😕 _نه عزیزم😘 _مامان میگما یچیزی میخواستم بگم😬 _بگو دخترم _میگم...چیزه...من تو دانشگاه یکی ازم خواستگاری کرده🙈 _وای الهی قربونت برم خب بگو ببینم کی هست😊 _ترم آخر ارشد مهندسی آی تی دوسته شوهر زهراس همون که اومد بیمارستان ملاقاتت . حالا گفت ازت اجازه بگیرم شمارمونو بدن مامانش _آره مامان جون بده😊 _آخ جووون😋 _بله😳 _هیچی😶 اسم زهرا رو تو گوشیم پیدا کردم از خوشحالی دستم میلرزید😊 _الو زهرا _سلام جونم😊 _ببخشید سلام😶 میگم شمارمونو بده به مادر آقای منتظری🙃 _بح بح چشم حتما _کی شمارمونو میدی؟لطفا همین الان🙈 _نترس پشیمون نمیشن😄 امروز تا شب گوشم به تلفن بود همین که زنگ میخورد فکرمیکردم اونا هستند😟 اما هر دفه یکی دیگه بود☹️ فردا صبح یه کلاس داشتم رفتم دانشگاه به مامانم گفته بودم اگه زنگ زدند بهم پیام بده😊بعد از کلاس رفتم تا زهرا رو پیدا کنم آخ یادم نبود اون امروز کلاس نداره . رفتم طبقه پایین و الکی از جلوی دفتربسیج برادرا رَد شدم آقای منتظری رو دیدم با علی آقا داشت صحبت میکرد ؛ رفتم یکم عقب و از دور چند دقیقه ای بهش خیره شدم چقدر با وقار و نجیب این همون مرد زندگی منه😊❤️ حالا منو میبینه😣آبروم میره😐 زود از اونجا میرم روی گوشیم نگاه میکنم مامانم هیچ پیامی نداده😕یعنی هنوز زنگ نزدند😔 نکنه آقای منتظری پشیمون شده باشه😥رسیدم خونه میل به غذا نداشتم رفتم روی تختم با یه عالمه فکر و خیال که نکنه آقای منتظری به این نتیجه رسیده که با نیلوفر ازدواج کنه خوابم برد ساعت۴:۳۰بعدازظهر با صدای تلفن پریدم بالا😐 مامانم گوشیو برداشت از لحن حرف زدنش فهمیدم غریبس🤔 واااااییی مادر آقای منتظری بود😃 بالاخره زنگ زدند😌 وقتی صحبت مامانم تموم شد اومدم بیرون مامان کی بود😶 خانوم منتظری برای جمعه قرار خواستگاری گذاشتیم بانو😊وای فردا😵 حالا من چی بپوشم😫 _مامان تو که اینقدر لباس داری تازه میگی چی بپوشم😳 ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۴۲ #نویسنده مریم.ر _زهرا حالا چیکارکنم؟😢 _هیچی با مامان
۴۳ مریم.ر همه لباسهامو ریختم روی تختم👠👢👒👗👡 هرکدومو یبار پوشیدم و جلو آینه نگاه کردم😌 یه لباس سرسنگین انتخاب کردم تا فردا لحظه شماری میکردم . صبح جمعه شد خدایا شکرت که دارم به آرزوم میرسم😘❤️ بعدازظهرشد من برم آماده بشم رفتم جلو آینه همه لوازم آرایشمو آماده گذاشتم روی میزم💄👄💅 یکم کرم میزنم یکمم ریمل یه رژلب خیلی ملیح انتخاب میکنم و یکمشو میزنم دیگه بنظرم کافیه😊 شاید خانواده آقای منتظری نپسندن🤔 هرچی باشه اونا خیلی مذهبی هستند لباسمو پوشیدم هنوز نیم ساعت به اومدنشون مونده🙄 _مامان من چایی نمیارما دستم میلرزه هول میشم میریزم😐☕️ _باشه خودم میارم☺️ _مامان ببین خوبم من🙃 _ماه شدی😍 زنگمون به صدا دراومد ای وای اومدن😯 دوباره میرم جلوی آینه موهامو کامل میزارم داخل روسریم چندتا نفس عمیق میکشم صدای آسانسور اومد خدایا بر امید تو❤️ اول پدرشون اومو بعد مادرشون و بعدخواهرشون وبعد هم آقای منتظری با دیدنش چقد خوشحال شدم😊 مامانم میره چایی بیاره مادر و خواهر آقای منتظری زیر چشمی بهم نگاه میکنند پدر و براردم هم به اونا نگاه میکنند لحظات خیلی خوب و خوشی داشتیم😊 گفتیم و خندیدیم پدر آقای منتظری از دوران جبه و جنگش یکم گفت و همه اون خاطرات قشنگش☺️من به آقای منتظری یه نگاه کردم و اونم همزمان یه نگاه کوچیک به من کرد😊 اما یچیزی برام جای تعجب شد🤔 و اونم اینکه مادر آقای منتظری نگفتن که من و آقای منتظری بریم صحبت کنیم😢 نکنه خانوادش منو نپسندیدن😥 وقتی که خداحافظی کردیم من رفتم داخل اتاقم که لباسهامو عوض کنم که شنیدم پدرم گفت _خانوم اگه فردا زنگ زدند بگو جوابمون منفی ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۴۳ #نویسنده مریم.ر همه لباسهامو ریختم روی تختم👠👢👒👗👡 هرکد
۴۴ مریم.ر از اتاق اومدم بیرون با تعحب گفتم _چرا منفی بابا؟؟؟😧 _باباجون مگه ندیدی اینا از این جانمازآبکِشها هستند اونا به ما نمیخورند _بابات راست میگه دخترم دیدی مادرش و دخترشونم چادری بودند تو که نمیتونی با اینا زندگی کنی _نه اینجوری نیست😥 اونا خیلی خوبن فقط چون یکم مذهبی هستند میگین نه؟ _تازه به غیراز اینکه خیلی مذهبی بودند میخواستند طبقه بالای خونشونو بدند به پسرشون مادر خوب نیست عروس نزدیک مادرشوهر باشه _آخه مامان آقای منتظری فعلا قدرت خرید خونه نداره حالا مگه چی میشه طبقه بالا بشینم _آخه مشکلشون چی بود؟😢 _مردم خوبی بودند اما مادر ما نمیتونیم با اینجور آدما وصلت کنیم پدرم بلند گفت _همین که گفتم دیگه حرف نباشه برادرم گفت _تو چرا اینقد اصرار داری نظرما عوض بشه؟😡 ما هرچی میگیم بخاطر خوشبختی خودته دیگه بسه خیلی ناراحت شدم😔 دراتاقمو بستم خدایا خودت همه چیو درست کن😭من دیگه قدرت ندارم من تنهایی نمیتونم خودت به فریادم برس😢‌ به روایت محمد... _مادر این دخترخانوم تو دانشگاهتون بود درسته؟ _بله . چطور بود؟😊 _دختر خوشگلی بود خیلیم با ادب بود اما... _اما چی؟ _ما و اونا باهم همکوف نبودیم خواهرم گفت _داداش نکنه ظاهرش دلتو برده😶 _استغفرالله _مادر مگه تو همیشه یه دختر محجبه و چادری نمیخواسی؟آخه اینا که اونجوری نبودند _محمد بابا ما اگه با این خانواده وصلت کنیم به مشکل میخوریم _اینقدر زود قضاوت نکنید اینجوری نیس این خانوم خیلی دخترخوبیه _داداش من بازم میگم نیلوفر خیلی بهتره . بیخود قرار خواستگاری را بهم زدی بنده خداها ناراحت شدند _تقصیر شماست که برای خودت بریدی و دوختی مردمو چشم به راه گذاشتی ‌ _هنوزم اگه بخوای زنگ میزنیم میگیم میخوایم بیایم خواستگاری؟داداش نیلوفر همون دختریه که همیشه میخواستیا _لا اله الا الله من میرم بخوابم شب بخیر باخودم فکرمیکنم خانواده من که زیاد موافق نیستن حتما خانواده اونا هم موافقت نمیکنند اما من کم نمیارم خدایا اگه من و خانوم کمالی باهم خوشبخت میشیم خودت راه برامون آسون کن بهم قدرت بده ادامه دارد.. 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۴۴ #نویسنده مریم.ر از اتاق اومدم بیرون با تعحب گفتم _چر
۴۵ مریم.ر صبح از خواب بیدارشدم چند دقیقه ایی به خواستگاری دیشب فکرمیکنم دیگه باید برم شرکت بسم ا...میگم و بلند میشم _سلام مادر صبح بخیر _سلام پسرم😊 _مادر یه زحمتی بکش بعدازظهر زنگ بزنید و ببینید جوابشون چیه _به خانوم کمالی زنگ بزنم؟ _بله _محمدپسرم یکم فکرکن _مادر فکرهامو کردم _باشه زنگ میزنم _قربونت برم من داره دیرم میشه خداحافظ _به سلامت آقای مهندس😊 به روایت مریم... چه خوبه که امروز کلاس ندارم اصلا حوصله دانشگاهو نداشتم😏 زهرا آنلاین بود همه جریان دیشبو براش نوشتم و فرستادم تلفن به صدا در اومد آخ جون حتما مادر آقای منتظری میخواد نظرمونو بپرسه😃 حالا مامانم میگه نه😔 اما انگار اونا نبودند خانوم شاهی همسردوست پدرم بود😏 دوباره روی تختم دراز میکشم تلفن مامانم که تموم شد اومد تو اتاقم _مامان مریم هنوز خوابی؟😳 _نه بیدارم حال ندارم بلندبشم _یه خبرخوب دارم برات😊 _چی؟ _آقای شاهی دوست باباتو که میشناسی _آره _چندروزپیشا راجب تو حرف میزد میگفت مریمو دلم میخواد برای پسرم من گفتم شاید یچیزی میگه در حد حرف اما الان زنگ زد میدونی چی گفت؟گفت میخوایم یبار بیایم حرف بزنیم😃 _چی؟؟؟😳یعنی میخواند بیان خواستگاری من😡 _بله😊 آقای شاهی هم که میدونی یه کارخونه داره پسرشم مدیرکارخونه کرده _مامان چی داری میگی؟🙁من از اون پسره خوشم نمیاد خیلیم چشم چرونه همش بهم نگاه میکنه میخوام چشماشو دربیارم😡 _همین الان زنگ بزن بگو نیان _عه مریم ببین خوشبختی اومده طرفت تو داری پسش میزنی😕 _مامان اگه خوشبختی با این پسره چشم چرونه من اصلا خوشبختی را نمیخوام _پس اون پسره خوبه که تو خونه زندانیت کنه نزاره آفتاب مهتاب ببینتت _مامان آخه چرا این فکرا میکنی اون اینجوری نیس😔 _از کجا میدونی نیست؟ _خب یحورایی میشناسمش دوستش علی آقا هم خیلی پسره آقاییه زهرا خیلی ازش تعریف میکنه _چون زهرام مثل خودشونه _مامان...😔 _من رفتم ناهار درست کنم تو هم اگه دوست داشتی بیا ظرفها را بشور نمیدونم چجوری خانوادمو راضی کنم اما هنوزم خانوم منتظری زنگ نزدند😢 شاید اوناهم مخالفن😔 میرم ظرفها رو میشورم و بعدم یکم درس میخونم اذانو گفتن جانمازمو پهن میکنم و نمازمو میخونم بعد از نماز دعا میکنم که خدا ما رو بهم برسونه😔❤️ حالا که فهمیدم علاقه من و آقای منتظری دوطرفس بیشتر عاشقش شدم💞 ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۴۵ #نویسنده مریم.ر صبح از خواب بیدارشدم چند دقیقه ایی به
۴۶ مریم.ر بعدازظهر شدای خداچرا زنگ نمیزنند😔 صدای تلفن اومد😟این دیگه خانوم منتظریه😵 مامانم که جواب داد شنیدم که گفت؛ ما رو ببخشید ان شاءالله پسرتون با یه دختر دیگه خوشبخت بشه مامانم که اینو گفت از همه چی ناامیدشدم😔 وقتی مامانم گوشیو قطع کرد گفت _خانوم منتظری بود _مامان چرا گفتی نه😥 _مریم ما دیشب باهات یه عالمه حرف زدیم دوباره رفتی سرخونه اول؟ _مامان من با آقای منتظری خوشبخت میشم توراخدا با بابا حرف بزن😢 _بازم حرف خودتو میزنی من برم به کارام برسم _مامان با بابا حرف میزنی😢 _دخترم اینا به ما نمیخورند اذیتت میکنند _مامان لطفا😔اینا اینجوری نیستن _دوسش داری؟ سرموانداختم پایین و سکوت کردم _فکرنکنم بابات راضی بشه حالا ببینم چی میشه مادرم با پدرم صحبت کرد اما راضی نشدخدایا چرا اینقدر توی کارام گره میخوره😔 فردا رفتم دانشگاه وقتی ماشینو پارک کردم یکی صدام زد آقای منتظری بود _سلام _سلام _ببخشید میتونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟ _خواهش میکنم _مثل اینکه جواب خانوادتون منفی بود _بله😔 _میتونم حدس بزنم ؛ شاید باخودشون گفتن ما از لحاظ اعتقاداتی بهم نمیخوریم _درسته😔 خانواده شما چی؟ _اونا مخالفت زیادی نداشتن آخرش چون من میخواستم راضی شدند _پس خانواده شما هم خیلی موافق نبودند😔 _خانوم کمالی خودتونو ناراحت نکنید فکرکردین من به این راحتی پاپس میکشم؟ با این حرف انگار جون گرفتم همه ناراحتیهامو یه لحظه فراموش کردم _من خودم با پدرتون صحبت میکنم؛فعلا با اجازتون خداحافظی کرد و رفت من هنوز همون جا ایستاده بودم و نگاهش میکردم ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۴۶ #نویسنده مریم.ر بعدازظهر شدای خداچرا زنگ نمیزنند😔 صدا
۴۷ مریم.ر به روایت محمد... _مادر میشه لطفا زنگ بزنی به مادر خانوم کمالی و دلیل مخالفتشونو بپرسی؟ _محمد جان داری ازبین میری مادر این دختر آخر بیچارت میکنه خب اینهمه دختر _مادر غیبت... _باشه زنگ میزنم امروز حتما باید برم با آقای کمالی صحبت کنم رفتم روبه روی خونشون توی ماشین نشستم تا آقای کمالی اومد _سلام آقای کمالی خداقوت خوب هستین؟ _سلام تشکر خانواده خوب هستند . بفرمایید داخل _نه مزاحم نمیشم فقط چندلحظه خواستم باهاتون صحبت کنم اگه الان هم وقت ندارید هروقت که فرمودین هرجای که شما بخواین میام _بفرمایید درخدمتم _راستش میخواستم خدمتتون عرض کنم بنده برای دخترتون تو زندگی چیزی کم نمیزارم یعنی همه سعیمو میکنم . لطفا با ازدواج ما مخالفت نکنید _پسرم این موضوع برای من تموم شده هست هرخواستگاری یه جواب مثبت داره یه جواب منفی سلام منو به خانواده برسونید _آقای کمالی من حتی اگه شده هر روز میام و ازتون خواهش میکنم که بازم فکر کنید من دخترتونو خوشبخت میکنم لطفا درحق ما پدری کنید _آقای محترم ما طرز فکرمون مثله هم نیست . دخترمن با شما نمیتونه خوشبخت بشه _این نظر شماست یا نظر دخترخانومتون؟ _من دیگه حرفی ندارم شما هم دخترمو فراموش کنید _آقای کمالی من دخترتونو خوشبخت میکنم مطما باشید _خدانگهدار پدرم اومد خونه با عصبانیت درو زد بهم _این پسره عجب رویی داره تا جلو در خونمونم اومده😡 _چی شده؟😐 _پسرآقای منتظری بود داشت میگفت چرا مخالفت کردین و ازاین حرفا _کمالی دخترمونم بهش علاقه داره مادرشم امروز زنگ زد گفت پسرم خیلی دخترتونو دوست داره و خوشبختش میکنه _بیخود؛اینا عشق دوران جوانیه بزار چند روز بگذره از سرش میوفته یعنی آقای منتظری اومده بود😢پس راست میگفت که کم نمیاره حتما از حرفهای پدرم خیلی ناراحت شده😔 ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۴۷ #نویسنده مریم.ر به روایت محمد... _مادر میشه لطفا زنگ
۴۸ مریم.ر امشب از فکر آقای منتظری و مخالفتهای خانوادم خوابم نمیبره فردا صبح پدرم رفت سرکار از پنجره اتاقم به رفتن پدرم نگاه میکردم یدفه ماشین آقای منتظری رو دیدم😳نه شاید اشتباه میکنم فقط شبیه ماشین اونه وقتی از ماشین پیاده شد دیدم خوده خودشه😟 اومد جلو داشت با پدرم حرف میزد زودی مانتو و شالمو سرم کردم و رفتم پایین ازپشت در صداشونو میشنیدم آقای منتظری میگفت _آقای کمالی لطفا چند دقیقه به صحبتهام گوش کنید اگه لازم باشه هر روز میام تا باهاتون صحبت کنم _یعنی چی؟ من هم خدمت خانوادتون گفتم هم دیروز خدمت شما توضیح دادم ما جوابمون مثبت نمیشه _آقای کمالی شما مگه جز خوشبختی دخترتون چیزی میخواین؟من خوشبختشون میکنم _آقای محترم اصلا شما خوب ولی من نمیخوام دختر به شما بدم باید کیو ببینم؟؟؟ _من از شما خواهش میکنم پدری کنید من و دخترتون باهم خوشبخت میشیم _بس کنید دیگه آقا من مخالفم تموم شد و رفت یدفه پدرم اومد داخل منو دید که پشت در بودم _تو اینجا چیکار میکنی😡 _بابایی توراخدا مخالفت نکن😔 _دخترم ما از دوتا خانواده با طرزفکرمتفاوتیم من نمیخوام بدبختی تورا ببینم یدفه آقای منتظری گفت _آقای کمالی کدوم بدبختی؟مگه ما آزار داریم درضمن مگه کسی میتونه کسی رو که دوسش داره اذییت کنه _شما که هنوز اینجایید😡 _بابا...لطفا😔 _تو ساکت😡 _آقای کمالی خواهش میکنم اگه واقعا دخترتونو دوست دارید یکم فکرکنید . ما فقط با هم خوشبخت میشیم _بابایی لطفا😔 یدفه مامانم اومد آقای منتظری به مامانم سلام کرد _صداتون تا بالا داره میاد چی شده؟ _ایشون اومدند دوباره حرفهای همیشگیونو میزنند من دیگه میرم سرکار شماهم برید خونه آقای محترم بار آخرت باشه در خونه من اومدی پدرم درو روی ما بست و رفت من و مامانم رفتیم داخل خونه از پنجره آقای منتظری رو نگاه میکردم همونجا داخل ماشینش نشسته بود و سرشو گذاشته روی دستش😢معلومه خیلی ناراحته😔 اشک تو چشمام حلقه زد ولی بازم داشتم نگاهش میکردم ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۴۸ #نویسنده مریم.ر امشب از فکر آقای منتظری و مخالفتهای خ
۴۹ مریم.ر شب پدرم که اومد خونه بهش سلام کردم و دیگه هیچی نگفتم😔 خودش متوجه شد که خیلی ناراحتم اومدم تو اتاقم و درو بستم رفتم ازپنجره اتاقم بیرونو نگاه کردم بعدم خوابیدم اصلا فردا حوصله دانشگاهو نداشتم . صبح که بیدارشدم حتی حوصله آرایشم نداشتم فقط یه کِرِم زدم و یه رژ💄 و رفتم . حوصله رانندگی هم نداشتم میخواستم با سرویس دانشگاه برم برای همین با پدرم رفتم در پارکینگ رو باز کردم تا پدرم ماشینو بیاره بیرون که یدفه دیدم آقای منتظری اونجاست😳 رفتم جلو _آقای منتظری سلام لطفا از اینجا برین میترسم پدرم عصبانی بشه😔 _علیکم سلام خانوم باید با پدرتون بازم صحبت کنم باید ایشونو قانع کنم که شما با من خوشبخت میشید گفته بودم من کم نمیارم یدفه پدرم صدام کرد _مریم بابا پس چرا درو باز نمیکنی؟ _الان میام بابا _آقای منتظری لطفا برین دوباره هم شما ناراحت میشید هم پدرم😢 _نه نمیرم _مریم با کی صحبت میکنی؟ _سلام آقای کمالی صبحتون بخیر . ببخشید بازم میخواستم مزاحمتون بشم _مگه من دیروز به شما نگفتم دیگه نیاین اینجا؟؟؟آقا من دختر ندارم که به شما بدم _آقای کمالی چرا من نمیتونم شما رو قانع کنم که دخترتونو خوشبخت میکنم؟! _قانع نمیشم چون نمیخوام قانع بشم _بابا توروخدا دیگه موافقت کن اگه واقعا خوشبختی منو میخوای خواهش میکنم مخالف نباش😭 وقتی پدرم اشکمو میبینه ناراحت میشه آقای منتظری هم سرشو میندازه پایین بعد از یه سکوت چند لحظه ایی پدرم به آقای منتظری میگه _امروز تماس بگیرید تا یه قرار خواستگاری بزاریم تشریف بیارین خونمون . من از ته دل با این ازدواج موافق نیستم ببین مریم تو هم بعداز ازدواجت با این آقا هرمشکلی برات پیش اومد حق نداری بیای به ما بگی فهمیدی چی گفتم؟ _بله بابا😔 _حالاهم بیا برسونمت الان سرویس دانشگاهت میره خیلی خوشحال شده بودم یه نگاه به آقای منتظری میکنم و لبخند میزنم😊 اونم یه نیم نگاه بهم میکنه خدایا شکرت که پدرم موافقت کرد😌❤️وقتی میرم دانشگاه زهرا رو پیدا میکنم و همه چیزو با جزییتات بهش میگم😆 _وای زهرا حالا فردا چی بپوشم؟🙃 _دوباره تو نگران لباسی☺️ _زهراباورم نمیشه بابام موافقت کرده😆اما گفت از ته دل راضی نیستم😢 _پدره دیگه نگرانه _واایییی خیییلی خوشحالم😃 _شاید برای فردا قرار بزارن😬 من باید بعد از کلاس زودی برم خونه کارهامو بکنم _اووو حالا تا فردا😶 _زهرا تو میگی خانواده آقای منتظری هم ازمن خوششون اومده یا نه؟☹️ _حتما خوششون اومده دختر به این خوشگلی و نجیبی😊 _زهرا بیا بغلت کنم😘 من الان خیلی خوشحالم _الهی☺️ کلاس شروع شد خانوم خوشحال _بریم😊 😍| @dosteshahideman