eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
935 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ ⭕️برادرش فرمانده یکی از خطوط عملیات بود. رفته بودم پیشش برای هماهنگی. همون موقع یک خمپاره انداختن و من مجروح شدم. دیدم که برادرش شهید شد. وقتی برگشتم، چیزی از شهادت حمید نگفتم؛ خودش می‌دونست. گفتم: "بذار بچه‌ها برن حمید رو بیارن عقب." قبول نکرد. گفت: "وقتی رفتن بقیه رو بیارن، حمید رو هم میارن." انگار نه انگار که برادرش شهید شده بود. فقط به فکر جمع و جور کردن نیروهاش بود. تا غروب چند بار دیگر هم گفتم، قبول نکرد. خط سقوط کرد و همه شهدا همون جا موندن... 🔻کاش برخی مسئولین امروز هم می‌فهمیدن برادرشون هیچ فرقی با بقیه مردم نداره! 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ 🌴 یاد بخیر عباس ساده زندگی‌ می‌کرد؛ کمتر کسی در قزوین او را در لباس خلبانی دیده بود؛ همیشه مثل یک آدم ساده و عادی رفت و آمد می‌کرد، وقتی شهید شد، خیلی از مردم، حتی برخی از مسئولین و بستگان هم فکر نمی‌کردند که عباس چنین آدم شجاع و قهرمانی باشد، خیلی وقتها مجبور بودیم عکس عباس را که دست امام در دستش بود را به آنها نشان دهم. نیروی هوایی که بود، ماهی یک بار به دیدار ما می‌آمد، مستقیم می‌رفت زیرزمین، ببیند که ما چه داریم و چه نداریم، وقتی گونی برنج و یا روغن را می‌دید، می‌گفت: «مادر اینها چه هست که اینجا انبار کرده‌اید، خیلی‌ها نان خالی هم ندارند که بخورند و می‌ریخت توی ماشین و می‌برد برای خانه نیازمندان». می‌گفتم:«عباس جان، ما رفت و آمد زیاد داریم»، می‌گفت:«خدای شما هم کریم است». آخرین بار که به خانه ما آمد، سخنانش دلنشین تر از قبل بود. می گفت:« وقتی اذان صبح می شود، پس از اینکه وضو گرفتی، به طرف قبله بایست و بگو ای خدا! این دستت را بر روی سر من بگذار و تاصبح فردا برندار؛ اگر دست خدا روی سرمان باشد، شیطان هرگز نمی تواند ما را فریب دهد». شادی روحش 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ 1.معنای واقعی اینکه شهدا واقعا برای ما مهم هستند و اهمیت دارند را خوبِ خوب متوجه شدم . 2.از حسینیه تخریب خیلی خوشم اومد ، واقعا تاثیر خوبی برای ما گذاشت . 3.بسیار سفر خوبی بود و می دانم که بهترین سفر و آخرین سفری بود که اینقدر خوب بود . 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ 🌹 شهدا رفتن و همه پرپر شدن برا ⚘ اربابشون علی اکبر شدن 😔 💙 خاکی بودن ولی آسمونی شدن به فدای حسین تو جونی شدن 😭 🌹 یه بغزی راه سینمو می بنده دلم اسیر غربت ارونده تموم دلخوشی من این روزا همین پلاک و چفیه و سربنده 😔 ❤️ آرزوم اینه که آقا یه روزی کربلایی شم مثل تموم شهدا برا حسین فدایی شم❤️ شادی روح شهدا #صلوات 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ وقتےصداے اذان راشنیدے شتاب ڪن بیاد داشته باش مردان دلیر سرزمینم زیر رگبار، گلولہ و تانک نماز اول وقتشان ترڪ نمیشد نمـاز اول وقت،التمـاس دعـا🤲🌹 ┈••✾•🍃🌹🍃•✾••┈ 🌷| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 💠 برای محمودرضا / صد و هفتاد ◾احمدرضا بیضائی 🌷دوستان و همسنگران زیادی در ۶ سال گذشته‌ اصرار داشته‌اند که بنام در تهران وجود داشته باشد. از شهریور ماه امسال(۱۳۹۸) رایزنی‌هایی در این‌باره صورت گرفت اخیرا مکاتباتی به صورت رسمی انجام شده و ان شاء الله به زودی سنگ یادبودی برای محمودرضا در نصب خواهد شد. در خصوص زمان نصب یادمان اطلاع رسانی خواهیم کرد 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ [• ☺️ •] عشق[❤️] یعنی : خدا با اینڪه این ـهمہ گناه ڪردی؛ بازمـ مثلہ همیشہ انقدر آبروتو حفظ ڪرد ڪه همہ بهتــ میگن... 🍃التماس دعا!🍃 🌷| @dosteshahideman
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘ 🔴شباهت دولت جناب روحانی و هاشمی در حيف و ميل کردن بيت المال مردم! 🎥 کفاشیان: در سال ۷۲ یعنی زمان مرحوم هاشمی که من در بانک مرکزی بودم مانند همین دوره اجازه دادند ارز بالا برود و هرکسی هم بی حساب ارز دولتی بگیرد! ❣| @dosteshahideman
⚘⚘⚘ ⚘﷽⚘ 😔نیامدی خلیل آتشین ، تبر به دوش بت شکن خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی برای عده ای چه خوب شد نیامدی 👌 😭 تمام طول هفته را به انتظار جمعه ام دوباره صبح ، ظهر، نه ، غروب شد نیامدی 😭 برای تعجیل در ظهورش #صلوات 🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت نود و ششم داستان دنباله دار نسل سوخته: فقط تو را می خواهم دل توی دلم نبود ... دلم می خواس
⚘﷽⚘ قسمت نود و هفتم داستان دنباله دار نسل سوخته: دنیای من دنیای من فرق کرده بود ... از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسیدم ... اما کوچک ترین گمان ... به اینکه ممکنه این کارم خدا رو برنجونه ... یا حق الناسی به گردنم بشه ... من رو از خود بی خود می کرد ... و می بخشیدم ... راحت تر از هر چیزی ... هر بار که پدرم لهم می کرد ... یا سعید همه وجودم رو به آتش می کشید... چند دقیقه بعد آرام می شدم ... و بدون اینکه ذره ای پشیمان باشن ... خدایا ... بندگانت رو به خودت بخشیدم ... تو، هم من رو ببخش ... و آرامش وجودم رو فرا می گرفت ... تازه می فهمیدم معنای اون سخن عزیز رو ... - به بندگانم بگو ... اگر یک قدم به سمت من بردارید ... من ده قدم به سمت شما میام ... و من این قدم ها و نزدیک تر شدن ها رو به چشم می دیدم... رحمت ... برکت ... و لطف خدا ... به بنده ای که کوچک تر از بیکران بخشش خدا بود ... حالا که دیگه حق سر کار رفتن هم نداشتم ... تمام وقتم رو گذاشتم روی مطالعه ... حرف هایی که از آقا محمدمهدی شنیده بودم ... و اینکه دلم می خواست خدا را با همه وجود ... و همون طور که دیده بودم به همه نشون بدم ... دلم می خواست همه مثل من ... این عشق و محبت رو درک کنن... و این همه زیبایی رو ببینن ... کمد من پر شده بود از کتاب ... در جستجوی سوال های مختلفی که ذهنم رو مشغول کرده بود ... چرا خدا از زندگی ها حذف شده؟ ... چه عواملی فاصله انداخته؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ... من می خوندم و فکر می کردم ... و خدا هم راه رو برام باز می کرد ... درست و غلط رو بهم نشون می داد ... پدری که به همه چیز من گیر می داد ... حالا دیگه فقط در برابر کتاب خریدن هام غر می زد ... و دایی محمد ... هر بار که می اومد دست پر بود ... هر بار یا چند جلد کتاب می آورد ... یا پولش رو بهم می داد ... یا همراهم می اومد تا من کتاب بخرم ... بی جایی و سرگردانی کتاب هام رو هم که ... از این کارتون به اون کارتون دید ... دستم رو گرفت و برد ... پدرم که از در اومد تو ... با دیدن اون دو تا کتابخونه ... زبونش بند اومد ... دایی با خنده خاصی بهش نگاه کرد ... حمید آقا ... خیلی پذیرایی تون شیک شد ها ... اول، می خواستیم ببریم شون توی اتاق ... سعید نگذاشت ... 🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت نود و هفتم داستان دنباله دار نسل سوخته: دنیای من دنیای من فرق کرده بود ... از هیچ چیز و ه
⚘﷽⚘ قسمت نود و هشتم داستان دنباله دار نسل سوخته: خفه شو روانی زمان ثبت نام مدارس بود ... و اون سال تحصیلی به یکی از خاص ترین سال های عمرم تبدیل شد ... من، سوم دبیرستان ... سعید، اول ... اما حاضر نشد اسمش رو توی دبیرستانی که من می رفتم بنویسن ... برام چندان هم عجیب نبود ... پا گذاشته بود جای پای پدر ... و اون هم حسابی تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد ... تا جایی که حاضر نشد به من برای رفتن به کلاس زبان پول بده... اما سعید رو توی یه دوره خصوصی ثبت نام کرد ... اون زمان ... ترم 3 ماهه ... 400 هزار تومن ... با سعید، فقط 6 نفر سر کلاس بودن ... یه دبیرستان غیرانتفاعی ... با شهریه ی چند میلیونی ... همه همکلاسی هاش بچه های پولداری بودن که تفریح شون اسکی کردن بود ... و با کوچک ترین تعطیلات چند روزه ای ... پرواز مستقیم اروپا ... سعی می کرد پا به پای اونها خرج کنه ... تا از ژست و کلاس اونها کم نیاره ... اما شدید احساس تحقیر و کمبود می کرد ... هر بار که برمی گشت ...سعی می کرد به هر طریقی که شده ... فشار روحی ای رو که روش بود رو تخلیه کنه ... الهام که جرات نزدیک شدن بهش رو نداشت ... و من... همچنان هم اتاقیش بودم ... شاید مطالعاتم توی زمینه های روانشناسی و علوم اجتماعی ... تخصصی و حرفه ای نبود ... اما تشخیص حس خلأ و فشار درونی ای رو که تحمل می کرد ... و داشت تبدیل به عقده می شد ... چیزی نبود که فهمیدنش سخت باشه ... بیشتر از اینکه رفتارهاش ... و خالی کردن فشار روحیش سر من ... اذیتم کنه و ناراحت بشم ... دلم از این می سوخت که کاری از دستم براش بر نمی اومد ... هر چند پدرم حاضر نشده بود ... من رو کلاس زبان ثبت نام کنه ... اما من، آدمی نبودم که شرایط سخت ... مانع از رسیدنم به هدف بشه ... این بار که دایی ازم پرسید کتاب چی می خوای؟ ... یه لیست کتاب انگلیسی در آوردم ... با یه دیکشنری ... و از معلم زبان مون هم خواستم خوندن تلفظ ها رو از توی دیکشنری بهم یاد بده ... کتاب ها زودتر از چیزی که فکر می کردم تموم شد ... اما منتظر تماس بعدی دایی نشدم ... رفتم یه روزنامه به زبان انگلیسی خریدم ... از هر جمله 10 کلمه ایش ... شیش تاش رو بلد نبودم ... پر از لغات سخت ... با جمله بندی های سخت تر از اون ... پیدا کردن تک تک کلمات ... خوندن و فهمیدن یک صفحه اش ... یک ماه و نیم طول کشید ... پوستم کنده شده بود ... ناخودآگاه از شدت خوشحالی پریدم بالا و داد زدم ... جانم ... بالاخره تموم شد ... خوشحالی ای که حتی با شنیدن ... خفه شو روانی ... هم خراب نشد ... 🌷| @dosteshahideman