eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
935 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ فرمانده نظامی قرارگاه درعا، مستشار نظامی در عراق یا «خلیل عقاب» دانشکده افسری در دانشگاه امام حسین همه از توصیفات فرمانده ۲۵ ساله‌ای است که در جوانی موفقیت‌های بسیاری را در امور نظامی به دست آورد و در همین سن کم به شهادت رسید💔.  پاسداری ولایت پذیر بود و فرامین مقام معظم رهبری(مد ظله العالی) همواره نصب العین خلیل بود ☝️ احترام به والدین، اهتمام جدی به نماز اول وقت، ولایت پذیری، فعالیت فرهنگی در مسجد، بصیرت و استکبارستیزی از ویژگی های بارز و برجسته شهید بود.😊 در شب 19 رمضان در سال 97 همزمان با شب لیالی قدر و ضربت خوردن حضرت علی ع در سوریه در دفاع از حرم حضرت زینب (س) به دست نیروهای تکفری به فیض عظیم شهادت نائل می گردد و پیکر مطهرش همراه با سه تن از همرزمان سوری اش توسط داعش های پلید سوزانده می گردد و اینگونه خلیل پروانه وار جسم مطهرش در آتش می سوزد💔 شهید مدافع حرم خلیل تختی نژاد🌹 🕊 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🔴 التماس ......... از سلیمانی. 💠دکتر احمدرضا بیضائی (برادر شهید محمودرضا بیضائی) : صدها فیلم
⚘﷽⚘ 🔴 عشقِ که می گویند "منم" 🍃🌸 اوایلی که پاسدار شده بود می گفت: "عشقِ سپاه که می گویند: منم " محمودرضا واقعا عشق سپاه بود. عشق مقاومت بود. عشق نیروهای نهضتی بود. عشق و صدور انقلاب بود. عشق جنگیدن با صیهونیست ها و آمریکایی ها بود. 🍃🌸وقتی آمریکایی ها آمدند و عراق را اشغال کردند روی پا بند نبود برای رفتن به عراق. آموزش بچه های عراق در تهران راضی اش نمیکرد. می گفت: "دوست دارم ." وقتی بچه هایی که پیشش آموزش دیده بودند می رفتند عراق و در عملیاتهایشان از آمریکایی ها تلفات میگرفتند. مثل این بود که مُزدش را گرفته بود. ۴ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 💠برای محمودرضا / سی و شش 🌷در فتنه ۸۸ وبلاگی براه انداخته بودم و تا مدتی بصورت روزنوشت در آن می‌نوشتم که بعدها هک شد. یکی از خواننده‌های ثابت وبلاگم محمودرضا بود. یادداشت‌هایم را می‌خواند و با اسم مستعار «م. ر. ب» پای آنها کامنت می‌گذاشت. گاهی هم بعد از اینکه مطلبی را خوانده بود و کامنتی داشت، زنگ می‌زد. در دیدارهای گاه و بیگاهی هم که تهران با هم داشتیم حتما حرفی در مورد این وبلاگ پیش می‌کشید. گاهی پیش می‌آمدکه چند روز چیزی در وبلاگ نمی‌نوشتم. اینطور وقت‌ها زنگ می‌زد و پیگیر می‌شد. بعضی از این یادداشتها در بعضی از پایگاههای خبری – تحلیلی مثل جهان و رجا و… هم لینک می‌شد که اگر می‌دید زنگ میزد و تشویق می‌کرد. بعد از اینکه وبلاگ در سال ۹۱ با ۷۵۰ یادداشت هک شد، آنرا رها کردم و ‌دیگر توی آن چیزی ننوشتم و بجای آن یک وبسایت زدم. بعد از آن محمودرضا بارها پیگیر برگشتن به همان وبلاگ شد. یکبار گفت: «وبلاگت شخصیت پیدا کرده بود؛ نباید ول می‌کردی!» این را چند بار دیگر هم بعدا برایم تکرار کرد. محمودرضا در ایام فتنه، غیر از اینکه در خیابان و کنار بچه‌های مظلوم بسیج حضور داشت، خوب هم مطالعه و رصد می‌کرد. یادم هست آنروزها رفت لپ تاپ و مودم پرتابل خرید. اگر جایی مطلبی می‌خواند که توجهش را جلب کرده بود به من هم توصیه می‌کرد آنرا بخوانم و اگر هم من توی وبلاگ چیزی نوشته بودم که نظرش را جلب کرده بود زنگ می‌زد و تشویق می‌کرد. روی نظام تعصب داشت و اگر در نوشته‌هایم دفاعی از نظام کرده بودم در مورد آن مطلب حتما صحبتی با من می‌کرد. یکبار چیزی در دفاع از نظام نوشتم که کمی جنجال برانگیز شد و کامنت‌های زیادی پایش خورد. با یکی از خواننده‌های آنروزهای وبلاگ که از جریان فتنه جانبداری می‌کرد بحثم شده بود و چند تا کامنت بلند رد و بدل کرده بودیم و نهایتا هم کوتاه آمده بودم. محمودرضا بعد از اینکه بحث من و آن شخص را خوانده بود زنگ زد. دلخور بود. اصرار داشت که من نباید در بحث با این شخص کوتاه می‌آمدم و پرسید که می‌شناسمش یا نه؟ گفتم: بله سابقه جبهه و جنگ هم دارد. بدتر ناراحت شد. اسمش را پرسید که من معرفی نکردم و گفتم بیخیال شود! گفت: «تو برای این شخص شکسته نفسی کرده‌ای در حالیکه نباید می‌کردی». بعدا دیدم تحمل نکرده و خودش آمده توی کامنت‌ها جواب محکمی به او داده. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ فرمانده نظامی قرارگاه درعا، مستشار نظامی در عراق یا «خلیل عقاب» دانشکده افسری در دانشگاه امام ح
⚘﷽⚘ 🔸هوش💭 خیلی بالایی داشت. آنقدر که بعد از چند جلسه کلاس درس را خوب یاد می‌گرفت و استاد به عنوان و استاد از او استفاده می‌کرد. 🔹اگر جایی به عهده می‌گرفت اینطور نبود که فقط بایستد و دستور دهد❌ خودش پا به پای نیروهایش کار می‌کرد. اهل بازی درآوردن نبود. 🔸وقتی وارد مجموعه می‌شدید و کسی را نمی‌شناختید، متوجه نمی‌شدید که کیست و مرئوس کیست؟ آنقدر که متواضعانه☺️ رفتار می‌کرد. در عین حال یک هم در کارش داشت. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ❣فرازی از وصیت نامه : بدانید: در زمانی زندگی میكنید كه سرنوشت دین خدا , بستگی به حركات شما دارد ، و لذا هر كدام از شما در هر جای جامعه در حال خدمت هستید ، باید باشید كه كارتان در جهت اسلام باشد و خدای ناكرده ندانسته ، به اسلام ضربه نزنید هر چند كوچك باشد ، چه شغل و كار شما آزاد باشد و چه دولتی و چه مسئول باشید و چه غیر مسئول، كار شما ملاك است در نزد اسلام و خدا ، نیت و هدف شما مهم است نه كوچك و بزرگی كار، ( را برای انجام دهید و لا غیر كه اگر این شد شما هستید و اگر كه در هر جهت غیر از خدا باشد است) •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 💠برای محمودرضا /سی و هفت 🌷اوایل دهه هفتاد وقتی تازه به محل آمده بودیم، پنجشنبه شب‌ها یک دستگاه اتوبوس می‌آمد جلوی مسجد، نمازگزارها را سوار می‌کرد می‌برد مسجد جامع برای دعای کمیل. راه دوری بود؛ از این سر شهر تا آن سر شهر. من بیشتر وقت‌ها «درس دارم» را بهانه می‌کردم و توفیق پیدا نمی‌کردم شرکت کنم ولی محمودرضا هر هفته می‌رفت. یادم هست بار اولی که رفت و بعد از دعا به خانه برگشت، گریه کرده بود. پرسیدم: چطور بود؟! گفت: «حیف است آدم این دعا را بخواند بدون اینکه بداند دارد چه می‌گوید.» این حرفش از همان شب توی گوشم است و هیچوقت یادم نرفته. هر وقت دعای کمیل می‌خوانم یا صدای خوانده شدنش به گوشم می‌خورد، محمودرضا می‌آید جلوی چشمم. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🔰 ✍وصیت می کنم مرا در گلزار شهدای ساری دفن کنند... قبل از آنکه مرا در قبر بگذارند، داخل قبرم برود و مصیبت جده ی غریبم، (س) و جد غریبم، (ع)، را بخواند. تا شاید مادرم در شب اول قبر بر سر مزارم حاضر کند و ... بعد از تدفین به خواب یکی از دوستان جانبازش آمده و گفته بود از همان شب اول میهمان مادرم بودم و .. 🌷🌷 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 💠برای محمودرضا /سی و هفت 🌷اوایل دهه هفتاد وقتی تازه به محل آمده بودیم، پنجشنبه شب‌ها یک دستگاه
⚘﷽⚘ 💠برای محمودرضا / سی و هشت 🌷روزنامه خوان بود و هر روز کیهان را می‌خرید. تبریز هم که چند روزی مهمان می‌آمد، کیهان هر روز را حتما تهیه می‌کرد و می‌خواند. بعد از شهادتش، از همسنگرهایش شنیدم که تهران که بود هر روز یک کیهان عربی و انگلیسی هم می‌خرید و آنرا در اختیار دوستانی که از شیعیان عراق و لبنان و… داشت می‌گذاشت تا آنها هم بخوانند. سال ۸۶ بود که یکبار در تهران به من گفت مدتی است به جلسات هفتگی در منزل حاج حسین شریعتمداری (زید عزه) می‌رود و از ایشان استفاده می‌کند. از من هم دعوت کرد که با او بروم ولی من آن روزها در تهران درگیر کلاس‌های دوره دکترا و پایاننامه شده بودم و توفیق پیدا نمی‌کردم شرکت کنم. محمودرضا بشدت به آقای شریعتمداری علاقمند شده بود و یادم هست که مرتب از سادگی اتاقی که جلسات در آن تشکیل می‌شد و وسعت مطالعه و بخصوص از زبان برانی که دارند، می‌گفت. محمودرضا اطلاعات سیاسی‌اش به روز بود. خبر یا تحلیلی را هم که می‌خواند به دیگران انتقال می‌داد. یکی از همسنگرهایش می‌گفت محمودرضا وقتی از مسائل سیاسی حرف می‌زد من حرف‌هایش را یادم نگه می‌داشتم و همان شب آن مطالب را در پایگاه برای بچه‌های بسیج تکرار می‌کردم. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 💠برای محمودرضا / سی و نه 🌷اسفند سال ۸۸ بود. مثل هر سال در تالار وزارت کشور برای سالگرد شهادت شهید باکری مراسم گرفته بودند. تهران بودم آنروز. محمودرضا زنگ زد و گفت: می‌آیی مراسم؟ گفتم: می‌آیم، چطور؟ گفت: بیا، سخنران مراسم قاسم سلیمانی است. گفتم: حتما می‌آیم. و مقابل ورودی تالار قرار گذاشتیم. محمودرضا زودتر از من رسیده بود. من با چند نفر از دوستان رفته بودم. بیرون، محمودرضا را پیدا کردم و رفتیم و نشستیم طبقه بالا. همه صندلی‌ها پر بود و به زحمت جایی روی لبه یکی از پله‌ها پیدا کردیم و نشستیم روی لبه. تا حاج قاسم بیاید، با محمودرضا حرف می‌زدیم ولی حاج قاسم که روی سن آمد محمودرضا سکوت کرد و دیگر حرف نمی‌زد. من گوشی موبایلم را درآوردم و شروع کردم به ضبط کردن حرفهای حاج قاسم. محمودرضا تا آخر، همینطور توی سکوت بود و گوش می‌داد. وقتی حاج قاسم داشت حرفهایش را جمع بندی می‌کرد، محمودرضا یکمرتبه گفت: «حاج قاسم خیلی ضیق وقت دارد. این کت و شلواری که تنش هست را می‌بینی؟ شاید اصرار کرده‌‌اند تا این کت و شلوار را بپوشد و الا حاج قاسم همین قدر هم وقت ندارد.» بعد از برنامه، از پله‌های ساختمان وزارت کشور پایین می‌آمدیم که به محمودرضا گفتم: کاش می‌شد حاج قاسم را از نزدیک ببینیم. گفت: «من خجالت می‌کشم وقتی توی صورت حاج قاسم نگاه می‌کنم؛ چهره‌اش خیلی خسته و تکیده است.» محمودرضا خودش هم این مجاهده و پرکاری را داشت. این اواخر یکبار گفت: «من یکبار پیش حاج قاسم برای بچه‌ها حرف می‌زدم، گفتم بچه‌ها من اینطور فهمیده‌ام که خداوند شهادت را به کسانی می‌دهد که پرکار هستند و شهدای ما غالبا اینطور بوده‌اند.» بعد گفت: «حاج قاسم این حرف را تأیید کرد و گفت بله همینطور بود.» •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 💠برای محمودرضا / چهل 🌷نمی‌دانم چطور و کی «مرگ» اینقدر برای محمودرضا عادی شده بود؟ یادم هست بار اولی که در دمشق به کمین تکفیری‌ها خورده بودند را بعد از اینکه برگشته بود با جزئیات تعریف می‌کرد. می‌خندید موقع تعریف کردن! این روزها یاد این خنده‌های محمودرضا برایم سخت تر از همه چیز شده. انقدر عادی از درگیری حرف می‌زد که ما همانقدر عادی از روزمرگی‌هایمان حرف می‌زنیم. در دمشق، ماشین‌شان را بسته بودند به رگبار و موقعی که با همرزم‌هایش پریده بودند پایین تا پناه بگیرند، یکی از بچه‌هایشان تیر خورده بود. محمودرضا زیرپیراهنش را درآورده بود و پاره کرده بود تا با آن زخم را ببندند. می‌گفت: وقتی دیدم دوستم تیر خورده چند لحظه اول نمی‌دانستم چکار باید بکنم تا دوستم داد زد که: «لعنتی زیر پیرهنتو درآر!» من هم زیرپیراهنم را درآوردم، پاره کردم و خودش گرفت و با استفاده از یه تکه چوب که از روی زمین برداشت و زیر پیرهن را پیچید به آن، زخم را خونبندی کرد و درگیر شدیم. یکبار دیگر هم بالای یک پل هوایی به یک خودروی بمب گذاری شده که از روبرو می‌آمد برخورده بودند. محمودرضا می‌گفت آن روز توی دمشق سکوتی برقرار بود که اگر مگس پر می‌زد صدایش را می‌شنیدی و اگر وسط شهر می‌ایستادی باید بیست دقیقه تماشا می‌کردی تا یک ماشین در حال عبور ببینی. می‌گفت: با هوشیاری یکی از بچه‌ها که متوجه مشکوک بودن ماشینی که از روبرو می‌آمد شده بود، دنده عقب گرفتیم و با سرعت تمام به عقب برگشتیم که ناگهان آن ماشین جلوی چشممان رفت روی هوا. معلوم شد گرای ما را داده بودند و به قصد کوبیدن به ما داشت می‌آمد. اینها را که تعریف می‌کرد انگار نه انگار که داشت از کمین و درگیری و عملیات انتحاری تکفیری‌ها حرف می‌زد. هنوز چهره‌اش با آن خنده‌های ریز موقع تعریف از درگیری‌ با تکفیری‌ها، جلوی چشمم است. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 💠برای محمودرضا / چهل و یک 🌷اربعین ۹۲ می‌خواست برود کربلا. گفتم: ببین برای یکنفر جا دارید؟ گفت: می‌آیی؟ گفتم: آره. گفت: دو سه روز مهلت بده، جواب می‌دهم. طول کشید؛ فکر کنم یک هفته بعد بود که زنگ زد و گفت جور نشد. گفت برای خودش هم مشکلی پیش آمده که نمی‌تواند برود. پرسیدم چرا جور نشد؟ گفت: کربلا رفتن مشکلی نیست؛ هیچ طوری جور نشد، از طریق بچه‌های عراق می‌رویم؛ بچه‌ها گفته‌اند تو تا مرز شلمچه بیا ما از آنجا می‌بریمت کربلا ولی الان مشکلی برایم پیش آمده، شاید نتوانستم بروم شاید هم با یک کاروان دیگر رفتم. گفتم: در هر صورت مرا هم در نظر داشته باش. قولش را داد و من تا چند روز مرتب به محمودرضا زنگ ‌زدم اما به هر دلیلی در نهایت نه برای من، نه برای محمودرضا جور نشد که برویم. محمودرضا بیست و هفت روز بعد از اربعین، در روز میلاد پیامبر اعظم (ص) از قاسمیه‌ سوریه به دیدار سالار شهیدان (ع) رفت و من همچنان جا ماندم که ماندم. مجلس ختمش بود که یکی از پای منبر بلند شد آمد توی گوشم گفت: مداح می‌پرسد محمودرضا کربلا رفته؟ جا خوردم. ماندم چه بگویم. گفتم: نه نرفته بود. وقتی آن شخص رفت، جمله یاد جمله سید شهیدان اهل قلم افتادم که در پایان‌بندی برنامه «حزب الله» از مجموعه روایت فتح، با آن صدای معطر می‌گوید: «بسیجی عاشق کربلاست و کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است در میان نامها؛ نه، کربلا حرم حق است و هیچ‌کس را جز یاران امام حسین (ع) راهی به سوی حقیقت نیست…» •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 💠برای محمودرضا / چهل و یک 🌷اربعین ۹۲ می‌خواست برود کربلا. گفتم: ببین برای یکنفر جا دارید؟ گفت: می‌آیی؟ گفتم: آره. گفت: دو سه روز مهلت بده، جواب می‌دهم. طول کشید؛ فکر کنم یک هفته بعد بود که زنگ زد و گفت جور نشد. گفت برای خودش هم مشکلی پیش آمده که نمی‌تواند برود. پرسیدم چرا جور نشد؟ گفت: کربلا رفتن مشکلی نیست؛ هیچ طوری جور نشد، از طریق بچه‌های عراق می‌رویم؛ بچه‌ها گفته‌اند تو تا مرز شلمچه بیا ما از آنجا می‌بریمت کربلا ولی الان مشکلی برایم پیش آمده، شاید نتوانستم بروم شاید هم با یک کاروان دیگر رفتم. گفتم: در هر صورت مرا هم در نظر داشته باش. قولش را داد و من تا چند روز مرتب به محمودرضا زنگ ‌زدم اما به هر دلیلی در نهایت نه برای من، نه برای محمودرضا جور نشد که برویم. محمودرضا بیست و هفت روز بعد از اربعین، در روز میلاد پیامبر اعظم (ص) از قاسمیه‌ سوریه به دیدار سالار شهیدان (ع) رفت و من همچنان جا ماندم که ماندم. مجلس ختمش بود که یکی از پای منبر بلند شد آمد توی گوشم گفت: مداح می‌پرسد محمودرضا کربلا رفته؟ جا خوردم. ماندم چه بگویم. گفتم: نه نرفته بود. وقتی آن شخص رفت، جمله یاد جمله سید شهیدان اهل قلم افتادم که در پایان‌بندی برنامه «حزب الله» از مجموعه روایت فتح، با آن صدای معطر می‌گوید: «بسیجی عاشق کربلاست و کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است در میان نامها؛ نه، کربلا حرم حق است و هیچ‌کس را جز یاران امام حسین (ع) راهی به سوی حقیقت نیست…» @dosteshahideman