1.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
و مگر زیباتر از این داریم که عده ای برای عشق ندیده خود سر وجان دهند؟
آمد این شهید والا مقام اما مانند اربابش بی سر ❤️🌸
🌷شهید اصغر پاشاپور
☘☘☘
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🥀🥀بسم رب الشهدا و الصدیقین🥀🥀
((وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ )) آل عمران ۱۶۹
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
معرفی شهید والا مقام 🥀مدافع حرم فرمانده بی سر اصغر پاشاپور🥀
🥀🥀تاریخ تولد و محل تولد :1358/6/31 ری تهران 🥀🥀
🥀🥀نام پدر : حاج عزیز الله پاشاپور 🥀🥀
🥀🥀قسمتی از زندگینامه شهید :
فرزند اهل ری که پدرش نیز حاج عزیزاله از جانبازان سرافراز شهرری ساکن محله ملک آباد جوانمرد بودند، حاج اصغر از همان نوجوانی عاشق بسیج و انقلاب بود.🥀🥀
در بسیاری از برنامه های فرهنگی بسیج حضور پررنگ داشت و حتی در این اواخر از فرمانده پایگاه کوثر مسجد ولیعصر همان محله نیز بود با شروع جنگ های تکفیری و ضد اسلامی، حاجی جز اولین کسانی بود که به قافله مدافعین حرم پیوست.🥀🥀
🥀🥀از همان روزهای اول در کنار حاج قاسم سربازی می کرد و در تمام عرصه ها مراقب حاج قاسم بود اما در شب حادثه ای که در بغداد توسط نیروهای تروریستی آمریکا اتفاق افتاد حاج اصغر نبود، ناگفته نماند که برایم کمی عجیب هم بود الان متوجه شدم که حاج اصغر در حلب سوریه هنوز در میدان نبرد با تکفیر و تروریست بود دقیقا یکماه از شهادت حاج قاسم گذشت که شهید پاشاپور هم به او پیوست.🥀🥀
((ناگفته نماند شهید محمد پورهنگ که داماد این خانواده می باشد نیز از شهدای مدافعین حرم سوریه می باشد.))
🥀🥀خاطره خواهر شهید پاشاپور و همسر شهید پور هنگ :
برادرم متولد سال 1358 بود که با سه فرزندش به سوریه رفت تا کنار دیگر مجاهدان با تروریست های تکفیری مبارزه کند. اصغر با اینکه از ابتدای جوانی با سن نسبتا کمی که داشت وارد سپاه شد و مسئولیت های حساسی بر عهده گرفت اما هیچ گاه ندیدیم در مورد کارش حرف بزند.🥀🥀
🥀🥀اتفاقی از روی عکس ها دیده بودیم که همراه حاج قاسم است اما اصلا از خودش نمی شنیدیم. رسم امانت داری را در کارش به شدت رعایت می کرد. روحیه اش البته کلا هم اینطور بود که اهل خاطره گویی نبود. همسرم که به شهادت رسید با اصرار از او خواستم چند خاطره برایم تعریف کند. مسئولیتش هم اجازه صحبت نمی داد. شاید چند سالی از یک اتفاق که میگذشت تازه از آن برایمان تعریف می کرد.
لحظه آخر از حاج قاسم جدا شد🥀🥀
🥀🥀آنطور که من شنیدم، البته نمی دانم چقدر درست است، قرار بوده برادرم آن شبی که سردار سلیمانی شهید می شود همراه ایشان به عراق بیاید اما لحظات آخر از سردار جدا می شود و رفتنش به عراق کنسل می شود و در سوریه می ماند. قسمت بود درست یک ماه پس از شهادت فرمانده اش به شهادت برسد.🥀🥀
🥀🥀نحوه شهادت :
یک ماه بعد از شهادت حاج قاسم سلیمانی در حلب توسط تروریستهای تکفیری ربوده شد و مثل ارباب شیعیان امام حسین علیه سلام سر از بدنش جدا کردند 🥀🥀
🥀🥀تاریخ شهادت و محل شهادت :1398/11/13
حلب سوریه🥀🥀
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
1.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
📱 #استوری
🌷وداع خانواده محترم شهید بے سر #اصغر_پاشاپور در معراج شهدا
☘☘☘☘
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
از دیار خویش
هجرت ڪرد و رفت
امر رهـبر را ...
اجـابت ڪرد و رفت
از حرم تا که ڪند حجـت دفاع
او بہ خون ، غسلِ شهادت کرد و رفت
ولادت : ۶۴/۰۳/۰۱
شهادت: ۹۴/۱۱/۱۳
روستای حردتین شمالحلب
عملیات آزادسازی نبُل و الزهرا
#پاسدار_مدافع_حـرم
#شهید_حجت_باقری
#سالروز_شهادت🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#طنز_جبهه😂🌱
رزمندهایتعریفمیکرد،میگفت:
تویکیازعملیاتهابهمونگفتهبودنموقع
بمببارونبخوابینزمینوهرآیهایکه
بلدینبلندبخونین..
منمکهچیزیبلدنبودم،ازترسدادمیزدم
النظافةمنالایمان!😂😶🤣
@dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ ✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #چهارم هفته ی اول
⚘﷽⚘
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #پنجم
روزی که صالح می خواست بازگردد فراموشم نمی شود.
سلما سر از پا نمی شناخت.
از اول صبح به دنبال من آمده بود که با هم به تدارکات استقبال بپردازیم.
منزلشان مرتب بود.
با سلما رفتیم میوه🍏🍊🍇 و شیرینی خریدیم و دسته گل بزرگی که پر از گلهای نرگس بود.💐
سلما می گفت صالح عاشق گل نرگس🌼 است.
اسپند و زغال آماده بود و حیاط آب و جارو شده بود.
سلما بی قرار بود 😍و من بی قرارتر🙈
از وقتی که با سلما تنها شده بودم و از صالح تعریف می کرد و خصوصیات او را در اوج دلتنگی هایش تعریف می کرد و از شیطنت هایش می گفت،
حس می کنم نسبت به صالح بی تفاوت نبودم و حسی در قلبم می پیچید که مرا مشتاق و بی تاب دیدارش می کرد. "علاقه؟؟؟!!!😰
اونم در نبود شخصی که اصل کاریه؟
بیجا کردی مهدیه.😡👊 تو دختری یادت باشه☝️در ضمن چشاتو درویش کن"😡
صدای صلوات بدرقه اش بود و با صلوات هم از او استقبال شد.
سعی کردم لباس مناسبی بپوشم و با چادر رنگی کنار سلما ایستاده بودم.
یک لحظه حس کردم حضورم بی جاست. نمی دانم چرا دلم فشرده شد. قبل از اینکه از ماشین پدرش پیاده شود خودم را از جمعیت جدا کردم و توی حیاط خودمان لغزیدم.
از لای در به آنها نگاه کردم و اشک شوق سلما را دیدم که در آغوش با شرم و حیای صالح می ریخت.
آهی کشیدم و چادر را از سرم در آوردم و داخل خانه رفتم.
" مثل اینکه سلما خیلی سرش شلوغه که متوجه نبودِ من نشده"
یک ساعت نگذشته بود که پدر و مادرم بازگشتند.
ــ چرا اومدی خونه؟؟😳
ــ حوصله نداشتم زهرا بانو(به مامانم می گفتم)😌
ــ چی بگم والا... از صبح که با سلما بودی. تازه لباست هم پوشیدی چی شد نظرت عوض شد؟😕
ــ خواستم سلما گیر نده. وگرنه از اول هم حوصله نداشتم.😔
ادامه دارد...
🖇نویسنده👈 #طاهره_ترابی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•