eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
934 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
قسمت ۳۱ #عاشقانه دومدافع خب ببخشید - نمیبخشم إ علی - إ اسماء فاطمه اومد پیشمو دستشو گذاشت رو
۳۲ دومدافع خوب حالا از من میخواد به مامان اینا بگم؟ - هم بگی هم راضیشون کنی چون بدون رضایت اونا نمیره آهی کشیدم و گفتم باشه - خوش بحالش خوش بحال کی علی - اردلان چیزی نگفتم، میدونستم اگه ادامه بدم به رفتن خودش میرسیم بارها دیده بودم با شنیدن مداحی درمورد مدافعان حرم اشک توچشماش جمع میشه همیشه تو مراسم تشییع شهدای مدافع شرکت میکرد و... برای شام برگشتیم هتل تو رستوران هتل نشستیم چند دقیقه بعد زهرا و اردلان هم اومدن - به به عروس دوماد روتونو ببینیم بابا کجایید شما چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:علیک السلام آقا اردلان - إ وا ببخشید سلام علی با ایما اشاره به اردالان گفت که به من گفته اومد کنارم نشست و گفت:خوب خواهر جان ببینم چیکار میکنی دیگه زدم به بازوش وگفتم و چرا همه ی کارهای تورو من باید انجام بدم خندید و گفت:چون بلدی برگشتم سمت زهرا و گفتم:زهرا تو راضی اردلان بره سرشو به نشونه ی تایید تکون داد دستم گرفتم جلوی دهنمو گفتم:جل الخالق باشه من به مامان اینا میگم ولی عمرا قبول نمیکنن مامان اینا وارد سالن شدن اردلان تکونم داد و گفت:هیس مامان اینا اومدن فعلا چیزی نگیا... خیله خوب.. موقع برگشتن به تهران شده بودنمیتونستیم دل بکنیم از حرم خیلی سخت بود اما چاره ای نبود... بعد از یک هفته قضیه ی رفتن اردالان رو به مامان اینا گفتم مامان از حرفم شوکه شده بود زهرا روصدا کردزهرا تو قبول کردی اردلان بره؟زهرا سرشو انداخت پایین و گفت بله مامان جان یعنی چی که بله وای خدایا این جا چه خبره حتما تنها کسی که مخالفه منم در هر صورت من راضی نیستم به اردلان بگو اگه رضایت من براش مهم نیست میتونه بره بعدشم شروع کرد به گریه کردن دستشو گرفتم وگفتم:مامان جان چرا خودتو اذیت میکنی حالا فعلا که نمیخواد بره اووووو کو تا دوماه دیگه. _ چه فرقی میکنه بره ی بلایی سرش بیاد من چه خاکی بریزم تو سرم.الان وضعیت این پسر فرق میکنه زن داره ،اول زندگیشه. مادر من اولا که کی گفته قراره بالایی سرش بیاد دوما هم خودش راضی هم زنش جای بدی هم که نمیخواد بره... خالصه یه چیزی من میگفتم یه چیزی زهرا بابا هم همینطوری نشسته بود و به یه گوشه خیره شده بود و حرف نمیزد _ اما مامان راضی نمیشد که نمیشد یه هفته هم بابت این موضوع باهیچکدوممون حرف نمیزد.هر چقدر اردالان و بابا باهاش حرف میزدن کوتاه نمیومد آخر حرفاشونم به بد شدن حال مامان ختم میشد. _ اون روزا اردلان خیلی داغون بودهمش تو خودش بود زیاد حرف نمیزد هممون هم میدونستیم که بدون رضایت مامان نمیره.دوهفته گذشت ما هر کاری میتونستیم برای راضی کردن مامان کردیم حتی علی هم با مامان حرف زد. _ یه روز بعد از نماز صبح مامان صدامون کرد که بریم پیشش.نمازش رو تازه تموم کرده بود و همونطور که رو سجاده نشسته بود وتسبیحش دستش بود.آهی کشید و با بغض به اردلان نگاه کرد و گفت: برو مادر خدا پشت وپناهت.... و قطره ای اشک از چشماش روگونه هاش افتادهممون شوکه شدیم. _ اردلان دست مامانو بوسید، بغلش کرد و زد زیر گریه از گریه اونها ماهم گریمون گرفته بود.همونطور که اشکامو پاک میکردم گفتم:خوب دیگه بسته فیلم هندیش نکنید. _ اون دوماه به سرعت گذشت و اردلان دو هفته بعد از عروسیش رفت سوریه هیج وقت اون روزی که داشت میرفت و یادم نمیره مامان محکم اردلان رو بغل کرده بود گریه میکرد من هم دست کمی از مامان نداشتم باورم نمیشد اردلان داره میره.میترسیدم براش اتفاقی بیوفته. اما زهرا خیلی قوی بود و با یه لبخند همسرشو راهی کرد به قول خودش علاوه بر این که همسر اردلان بود همسفرش هم بود خیلی محکم و قوی بود وقتی ازش پرسیدم چطوری تونستی راضی به رفتن اردلان بشی؟ لبخندی زد و گفت همه چیزم فدای حضرت زینب... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۳۲ #عاشقانه دومدافع خوب حالا از من میخواد به مامان اینا بگم؟ - هم بگی هم راضیشون کنی چون بدون
۳۳ دومدافع نیومد تقریبا ساعت ۸ شب بود که رسیدیم. از داخل کوپه گنبد طلا معلوم بود دستمو گذاشتم رو سینمو زیر لب زمزمه کردم السلام و علیک یا علی بن موسی الرضا« بغضم گرفت. موبه تنم سیخ شد و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم روی گونه هام چکید علی دستش رو گذاشت رو سینشو با بغضی که داشت شروع کرد به خوندن.وای که چه صدایی.دل آدمو به آتیش میکشوند. "آمده ام آمدم ای شاه پناهم بده " خدایا صدای مرد من، حرم آقا مگه میشه بهتر از این دیگه چی میخوام از این دنیا بغض هممون ترکید و اشکامون جاری شد قطار از حرکت وایساد بابا رضا اومد داخل کوپه ما - إ چیشده چرا گریه کردید؟؟ به احترامش بلند شدیم هیچی بابا رضا پسرتون دلامونو هوایی کرد که اینطور. فقط برای خانومش از این کارا میکنه ها... خجالت کشیدم و سرمو انداختم .. _ نزدیک دارالعجابه نشسته بودم و منتظر حاج آقایی که قرار بود عقدمونو بخونه بودیم. کلی عروس داماد مثل ما اونجا بود. همشون دوست داشتن عقدشونو تو حرم اونم تو همچین روزی بخونن نسیم خنکی درون محوطه میوزید و بوی خوشی رو تو فضا پخش کرده بود. همه جای حرم رو واسه تولد آقا چراغونی کرده بودند علی دستمو محکم گرفته بود. حاج آقا اومدن خطبه رو خوندن این خطبه کجا،خطبه ای که تو محضر خوندیم کجا. حالا دستم تو دست علی،تو حرم آقا باید بله رو میدادم. این بله کجا و اون کجا آقا مهمونمون بودن یعنی بر عکس ما مهمون آقا بودیم. بعد از خطبه چون حاج آقا آشنا بودن رفتیم خارج از حرم و ثبتش کردیم حالا دیگه هم رسما هم شرعا همسر علی شده بودم. من وعلی دوتایی برگشتیم حرم و بقیه برای استراحت رفتن هتل. همه جا شلوغ بود جای سوزن انداختن نبود بخاطر همین نتونستیم بریم داخل برای زیارت ته حیاط روبروی گنبد نشته بودیم سرمو گذاشتم رو شونه ی علی - علی جان علی - یه چیزی بخون چشم. "خادما گریه کنون صحنتو جارو میزنن همه نقاره ی یا ضامن آهو میزن... یکی بین ازدحام میگه کربال میخوام یکی میبنده دخیل بچم مریضه بخدا برام عزیزه بخدا دلامون همه آباد رسیده شام میالد بازم خیلی شلوغه پای پنجره فوالد" باز دلمو برد با صداش .یه قطره اشک از چشمم رها شدو افتاد رو دستش سرشو برگردوند سمتم و اشکامو پاک کرد. - چرا داری گریه میکنی آخه صدات خیلی غم داره. صدات خیلی خوبه علی مثل خودت بهم آرامش میده!!!!!😭 حاالا که اینطوره همیشه برات میخونم - اسماء چند وقته میخوام یه چیزی بهت بگم - بنظرم االان بهترین فرصته سرمو از شونش برداشتم وصاف روبروش نشستم با تسبیحش بازی میکرد و سرشو انداخته بودپایین - چطوری بگم..إم..إم علی چطوری نداره بگو دیگه داری نگرانم میکنی ها - چند وقت پیش اردالان راجب یه موضوعی باهام صحبت کرد و ازم خواست به تو بگم که با پدر مادرت صحبت کنی. چه موضوعی؟ - اردلان در حال حاضر تو سپاه برای اعزام به سوریه داره دوره میبینه و چند ماه دیگه یعنی بعد از عروسی میخواد بره باتعجب پرسیدم چی سوریه زهرا میدونه؟ - آره قبول کرده؟ سرشو به نشونه ی تایید تکون داد علی یعنی چی اول زندگیشون کجا میخواد بره اگه خدایی نکرده یه اتفاقی...ادامه ی حرفمو خوردم!!!!!... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۳۳ #عاشقانه دومدافع نیومد تقریبا ساعت ۸ شب بود که رسیدیم. از داخل کوپه گنبد طلا معلوم بود د
۳۴ ... بابا اما یه قطره اشک هم نریخت. اما من میدونستم چه خبره تو دلش علی هم اصلا حال خوبی نداشت. _ اشک نمیریخت اما میفهمیدم حالش رو به جای اینکه اون منو دلداری بده من باید دلداریش میدادم.البته حال خرابش بخاطر خودش بود. روز خوبی نبود اما باالخره تموم شد. _ تازه بعد از رفتنش شروع شد غصه ی مامان هرروز یا درحال خوندن دعای طول عمرو آیه الکرسی برای اردلان بود یا بی حوصله یه گوشه مینشست و با کسی حرف نمیزد ولی وقتی اردلان زنگ میزد چند روزی حالش خوب بود _ دوهفته از رفتن اردلان میگذشت یکی دوروزی بود از علی خبر نداشتم. دانشگاه هم نمیومد نگرانش شدم و رفتم خونشون. وارد کوچشون شدم ماشین جلوی در بود زنگ رو زدم. _ کیه منم فاطمه باز کن - إ زن داداش تویی بیا تو پله هارو تند تند رفتم باالا وارد خونه شدم و بلند گفتم سلااااااام - سلام زنداداش خوش اومدی ازاینورا اومدم یه سری بزنم بهتون کسی خونه نیست - اومدی به ما سر بزنی یا آقاتون چه فرقی میکنه فرقی نداره دیگه خندیدم و گفتم:حالا نوبت خودتم میشه علی خونست؟ - آره بالا تو اتاقشه از پله ها رفتم بالا و در زدم جواب نداد دوباره در زدم بازم جواب نداد نگران شدم درو باز کردم علی روتخت خوابیده بود اتاق تاریک تاریک بود پرده هارو کشیدم کنار نور افتاد روصورتش و چشمشو اذیت کرد دستشو گرفت جلوی چشمش و از جاش بلند شد سلام علیک السلام علی آقا ساعت خواب - دانشگاه چرا نمیای گوشیتم که خاموشه نمیگی نگران میشم؟؟ ببخشید - همین فقط ببخشید؟ آهی کشید و کلافه به موهاش دستی کشید نگران شدم دستمو گذاشتم رو شونش - چیشده علی ؟ چیزی نیست _ چیزی نیست و حال روزت اینطوره چیشده دارم نگران میشما هیچی اسماء رفیقم... - رفیقت چی؟ رفیقم شهید شده... مات و مبهوت بهش نگاه میکردم سرشو بین دو دستاش نگه داشت و بلند بلند شروع کرد به گریه کردن هق هق میزد دلم کباب شد تا حالا گریه ی علی رو به این شدت ندیده بودم نهایتش دو قطره اشک بود مامان همیشه میگفت: مردها هیچ وقت گریه نمیکنن ، ولی اگر گریه کنن یعنی دیگه چاره ای ندارند. حالا مرده من داشت گریه میکرد یعنی راه دیگه ای براش نمونده یعنی شکسته علی قوی تر از این حرفهاست خوب باالخره رفیقش شهید شده. اصلا کدوم رفیقش چرا چیزی به من نگفته بود تاحالا گریه هاش شدت گرفت دیگه طاقت نیوردم، بغضم ترکید و اشکام جاری شد. - نا خودآگاه یاد اردلان افتادم ترس افتاد تو جونم اشکامو پاک کردم و سعی میکردم خودمو کنترل کنم اسماء قوی باش،خودتو کنترل کن ، تو الان باید تکیه گاه علی باشی نذار اشکاتو ببینه... صدای گریه های علی تا پایین رفته بود فاطمه بانگرانی اومد بالا و سراسیمه در اتاق رو زد _ داداش زن داداش چیزی شده؟؟ درو باز کردم و از اتاق رفتم بیرون بیا بریم پایین بهت میگم. دستشو گرفتم و رفتم آشپز خونه فاطمه رنگش پریده بود و هاج و واج به من نگاه میکرد. _ زن داداش چرا گریه کردی؟ داداش چرا داشت اونطوری گریه!!!!! •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۳۴ #عاشقانه... بابا اما یه قطره اشک هم نریخت. اما من میدونستم چه خبره تو دلش علی هم اصلا حا
۳۵ دومدافع میکرد دعواتون شده؟ پارچ رو از یخچال برداشتم وهمونطور که آب رو داخل لیوان میریختم گفتم: فاطمه جان دوست علی شهید شده. - با دو دست زد تو صورتشو گفت: خاک به سرم مصطفی با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:مصطفی مصطفی کیه؟؟ ِ روصندلی نشست و بی حوصله گفت دوست داداش علی بیشتر از این چیزی نپرسیدم لیوان آب رو برداشتم چرخیدم سمتش و گفتم: فاطمه جان به مامان اینا چیزی نگیا بعد هم رفتم به سمت اتاق علی یکم آروم شده بود. پنجره رو باز کردم تا هوای اتاق عوض بشه کنارش نشستم ولیوانو دادم دستش لیوان رو ازم گرفت و یکمی آب خورد از داخل کیفم دستمال کاغذی رو درآوردم و گرفتم سمتش دستمالو گرفتو بو کرد لبخند زد و گفت: بوی تورو میده اسماء تو اون شرایط هم داشت دلبری میکرد و دلمو میبرد. دستش رو گرفتم و باچهره ی ناراحت گفتم خوبی علی جان؟؟ تو پیشمی بهترم عزیزم - إ اگه پیش من بهتری چرا بهم خبر ندادی بیام پیشت؟؟ سرشو انداخت پایین و گفت: تو حال و هوای خودم نبودم ببخشید - به شرطی میبخشم که پاشی بریم بیرون دراز کشید رو تخت و گفت: اسماء حال رانندگی رو ندارم _ دستشو گرفتم و با زور از رو تخت بلندش کردم دستمو گذاشتم رو کمرمو با اخم گفتم: خب من رانندگی میکنم بعدش یادت رفته امروز ... حرفمو قطع کردو گفت میدونم پنچ شنبست اما ،دلم نمیخواد برم بهشت زهرا - با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چی سابقه نداشت علی عاشق اونجا بود. در هر صورت ترجیح دادم چیزی نگم _ چادرم رو از زمین برداشتم و گفتم:باشه پس من میرم بلند شد جلوم وایساد کجا - برم دیگه فکر نکنم کاری با من داشته باشی یعنی داری قهر میکنی اسماء - مگه بچم خب باشه برو ماشینو روشن کن تا من بیام - کجا هرجا که خانم دستور بده. مگه نمیخواستی حالمو خوب کنی - لبخندی زدم و گفتم: عاشقتم علی لبخندی تلخ زدو گفت من بیشتر حضرت دلبر _ ماشین رو روشن کردم ساعت۵ بعدازظهر بود داشتم آینه رو تنظیم میکردم که متوجه جای خالیه پلاک شدم ناخودآگاه یاد حرفهای فاطمه افتادم _ اسم مصطفی رو تو ذهنم تکرار میکردم اما به چیزی نمیرسیدم مطمئن بودم علی چیزی نگفته درموردش. از طرفی فعلا هم تو این شرایط نمیشد ازش چیزی پرسید. چند دقیقه بعد علی اومد - خوب کجا بریم آقا هرجا دوست داری _ ماشین رو روشن کردمو حرکت کردم. اما نمیدونستم کجا باید برم بین راه علی ضبط رو روشن کرد مداحی نریمانی: "میخوام امشب با دوستای قدیمم هم سخن باشم شاید من هم بتونم" عاقبت مثل شهیدان شم میرم و تک تک قبراشونو با گریه میبوسم بخدا من با یاد این رفیقام غرق افسوسم" فقط همینو کم داشتیم. _ تکیه داده بود به صندلی ماشین به رو برو خیره شده بود بعد از چند دقیقه پرسید: اسماء کجا میری چند دقیقه مکث کردم. یکدفعه یاد کهف الشهدا افتادم لبخند زدم و گفتم کهف الشهدا. احساس کردم کمی بهش آرامش میده _ آهی کشید و گفت کهف را عاشق شوی آخر شهیدت میکند هیییی یادش بخیر... _ چی یادش بخیر هیچی با رفقا زیاد میومدیم اینجا إ تا حالا چیزی نگفته بودی... - پیش نیومده بود آها باشه تو ذهنم پر از سوال های بی جواب بود اما نباید میپرسیدم نزدیک ساعت ۶ بود که رسیدیم کهف... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۳۵ #عاشقانه دومدافع میکرد دعواتون شده؟ پارچ رو از یخچال برداشتم وهمونطور که آب رو داخل لیوان
۳۶ دومدافع خلوت بود _ از ماشین پیاده شدیم و وارد غار شدیم همین که وارد شدیم آرامش خاصی پیدا کردم اصلا خاصیت کهف همین بود وقتی اونجایی انگار از تعلقات دنیایی آزاد میشی هیچ چیزی نیست که ذهنت رو درگیر و مشغول کنه کنار قبر ها نشستیم فاتحه خوندیم چند دیقه بینمون سکوت بود _ علی سکوتو شکست و بدون هیچ مقدمه ای گفت... _ پیکر مصطفی رو نتونستن بیارن عقب افتاد دست داعش چشماش پر از اشک شد و سرش رو تکیه داد دستی به موهاش کشید و با یک آه بلند ادامه داد _ من و مصطفی از بچگی تو یه محله بزرگ شده بودیم خنده هامو گریه هامو دعوا هامو،آشتی هامو هیئت رفتنامون همش باهم بود _ من داداش نداشتم و مصطفی شده بود داداش من هم سن بودیم اما همیشه مثل داداش بزرگتر ازش حساب میبردم و به حرفش گوش میدادم کل محل میدونستن که رفاقت منو مصطفی چیز دیگه ایه تا پیش دانشگاهی باهم تو یه مدرسه درس خوندیم همیشه هوای همدیگرو داشتیم _ کنکور هم دادیم. اما قبول نشدیم بعد از کنکور تصمیم گرفتیم که بریم سربازی سه ماه آموزشیمونو باهم بودیم اما بعدش هرکدوممون افتادیم یه جا اون خدمتش افتاد تو سپاه کرج منم دادگستری تهران برامون یکم سخت بود چون خیلی کم همدیگرو میدیدیم _ بعد از تموم شدن سربازی مصطفی همون جا تو سپاه موند هر چقدر اصرار کردم بیا بریم درسمونو ادامه بدیم قبول نکرد میگفت یکم اینجا جابیوفتم بعدش میرم درسمم ادامه میدم _ همیشه با خنده و شوخی میگفت: داداش علی الان بخوای زن بگیری اول ازت میپرسن حقوقت چقدره خونه داری ماشین داری کسی به تحصیلاتت نگاه نمیکنه که بنظرم تو هم یه کاری برای خودت جور کن ازش خواستم منم ببره پیش خودش اما هر چقدر تلاش کردیم نشد که نشد _ از طرفی بابا هم اصرار داشت که من درسم و ادامه بدم اون سال درس خوندم و کنکور دادم و رشته ی برق قبول شدم من رفتم دانشگاه و مصطفی همچنان تو سپاه مشغول بود _ ازش خواستم حالا که تو سپاه جا افتاده کنکور بده و وارد دانشگاه بشه اما قبول نکرد میگفت چون تازه مشغول شدم وقت نمیکنم که درس هم بخونم یک سال گذشت. من توسط آشنایی که داشتیم تو همین شرکتی که الان کار میکنم استخدام شدم. _ ما هر پنج شنبه میومدیم کهف هیئت. مصطفی عاشق کهف و شهدای اینجا بود اصلا ارادت خاصی بهشون داشت هیچ وقت بدون وضو وارد کهف نشد _ یه بار بعد از هیئت حالش خیلی خراب بود مثل همیشه نبود اولش فکر کردم بخاطر روضه ی امشبه آخه اون شب روزه ی به شهادت رسوندن ابی عبدالله رو خونده بودن. مصطفی هم ارادت خاصی به امام حسین داشت. همیشه وقتی تو قضیه ای گیر میکرد به حضرت توسل میکرد _ یک ساعتی گذشت اما حال مصطفی تغییری نکرد گران شده بودم اما چیزی ازش نپرسیدم تا اینکه خودش گفت که میخواد در مورد مسئله ی مهمی باهام حرف بزنه دستشو گذاشت روشونمو بابغض گفت: داداش علی برام خیلی دعا کن، چند وقته دنبال کارامم برم سوریه _ دارم دوره هم میبینم اما این آخریا هرکاری میکنم کارام جور نمیشه شوکه شده بودم و هاج و واج نگاهش میکردم موضوع به این مهمی رو تا حالا نگفته بود اخمام رفت تو هم لبخند تلخی زدم .دستم گذاشتم رو شونشو گفتم : دمت گرم داداش حالا دیگه ما غریبه شدیم _ حالا میگی بهمون اینو گفتم و از کنارش گذشتم دستم رو گرفت و مانع رفتنم شد کجا میری علی این چه حرفیه میزنی به ما دستور داده بودن که به هیچ کس حتی خانواده هامون تا قطعی شدن رفتنمون چیزی نگیم _ الان تو اولین نفری هستی که دارم بهت میگم داداش از تو نردیکتر به من کی هست!!!!! •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۳۶ #عاشقانه دومدافع خلوت بود _ از ماشین پیاده شدیم و وارد غار شدیم همین که وارد شدیم آرام
۳۷ دومدافع برگشتم سمتش و با بغض گفتم: حالا اون هیچی تنها میخوای بری بی معرفت پس من چی تنها تنها میخوای بری اون بالا مالا ها داشتیم آقا مصطفی اینه رسم رفاقت و برادری علی جان به ولله دنبال کارای تو هم بودم اما به هر دری زدم نشد که نشد رفتن خودم هم رو هواست. هرکسی رو نمیبرن ماهم جزو ماموریتمونه خلاصه اون شب کلی باهام حرف زدو ازم خواست براش دعا کنم یک هفته بعد خبر داد که کاراشه جور شده تا چند روز دیگه راهیه خیلی دلم گرفت اما نمیخواستم دم رفتن ناراحتش کنم وقتی داشت میرفت خیلی خوشحال بود چشماش از خوشحالی برق میزد - رو کرد به من و گفت حالا که من نیستم پنج شنبه ها کهف یادت نره ها از طرف من هم فاتحه بخون و به یادم باش از شهدای کهف بخواه هوای منو داشته باشن و ببرنم پیش خودشون اخمهام رفت تو هم وگفتم این چه حرفیه خیلی تک خوریا مصطفی خندیدو گفت تو دعا کن من اونور هوای تورو هم دارم بعد از رفتنش چند هفته اومدم کهف اما نمیتونستم اینجارو بدون مصطفی تحمل کنم از طرفی احتیاج داشتم با شهدا حرف بزنم و دردو دل کنم برای همین بجای کهف پنج شنبه ها میرفتم بهشت زهرا _ اولین دورش ۴۵ روزه بود وقتی برگشت خیلی تغییر کرده بود مصطفی خیلی خوش اخلاق بود طوری که هرجا میرفتیم عاشق اخلاقش میشدن مردتر شده بود احساس میکردم چهرش پخته تر شده _ تصمیم گرفت بود قبل از این که دوباره بره ازدواج کنه خیلی زود رفت خواستگاری و با دختر خالش که از بچگی دوسش داشت اما چیزی بهش نگفته بود ازدواج کرد دوهفته بعد از عقدش دوباره رفت دلم خیلی هوایی شده بود اکثرا تو مراسم تشییع پیکر شهدای مدافع حرم شرکت میکردم. حالم خیلی خراب میشد یاد مصطفي می افتادم مطمئن بودم که شهید میشه خودمو تو مراسم تشییعش تصور میکردم _ اما بخودم میگفتم مصطفی بدون من نمیپره بهم قول داده هوای منو هم داشته باشه این سری ۷۵ روز اونجا موند. _ وقتی که برگشت رفتم پیشش و پا پیچش شدم که باید هر جوری شده سری بعد من رو هم باخودش ببره اما اون برام توضیح میداد که ایران خیلی سخت نیروهاشو میفرسته اونجا و منو ظاهرا متقاعد میکرد اما فقط ظاهرا قلبم آروم نمیشد. هر چقدر هم که میگذشت مشتاق تر میشدم که برم _ همش از اونجا ، اتفاقاتی که میوفتاد کاراهایی که میکردن و ... میپرسیدم خیلی مقاومت میکرد که نگه اما اونقد پاپیچش میشدم که باالخره یه چیزایی میگفت اسماء نمیدونی که اونجا چه مظلومانه بچه ها به شهادت میرسن ... علی آهی کشید و ادامه داد... _ مصطفی میگفت بچه ها که شهید میشدن تا درگیری تموم شه دشمن پیشروی میکرد و توی شرایطی قرار میگرفتیم که دسترسی به جنازه ها امکان پذیر نبود بدن بچه ها چند روز زیر آفتاب میموند بچه ها هر طور شده میخواستن جنازه ها رو برگردونن عقب. خیلی ها هم تو این قضیه شهید میشدن _ بعد از کلی درگیری و عملیات که به جنازه میرسیدیم بدناشون تقریبا متلاشی شده بود از هر طرفی که میخواستیم برشون داریم اعضا بدنشون جدا میشد _ بعضی موقع ها هم که جنازه شهدا میوفتاد دست دشمن چشماش پر از اشک شد و رفت تو فکر میدونستم یاد مصطفی و جنازش که بر نگشته افتاده من هم حال خوبی نداشتم اصلا تاحالا این چیزایی رو که میگفت و نشنیده بودم چادرم رو کشیدم رو سرم و چند قطره اشک از چشمام جاری شد _ دیدن علی تو اون شرایط چیزایی که میگفت، نبود اردالن و میلش برای رفتن نگران و داغونم کرده بود _ ادامه داد چادر و از رو صورتم کنار زدم و نگاهش کردم. صورتش خیس خیس بود با چادرم اشکاشو پاک کردم نگاهم نمیکرد تو حال هوای خودش بود و به رو برو خیره شده بود دلم گرفت از نگاه نکردنش ولی باید درکش میکردم. دستش رو گرفتم و به بقیه ی حرفاش گوش دادم... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۳۷ #عاشقانه دومدافع برگشتم سمتش و با بغض گفتم: حالا اون هیچی تنها میخوای بری بی معرفت پس م
۳۸ دومدافع ۶ماه طول کشید تا برای بار سوم بره تو این مدت دنبال کارهای عروسیش بود یک ماه بعد از عروسیش باز هم رفت دیگه طاقت نیوردم دم رفتن،، رو کردم بهش و گفتم: مصطفی دفعه ی بعد اگه منو بردی که هیچی نوکرتم هستم اما اگه نبردی رفاقتمون تعطیل _ دوتا دستشو گذاشت رو شونه هام و محکم بغلم کرد و در گوشم طوری که همسرش نشنوه گفت: علی دیر گفتی ایشالا ایندفعه دیگه میپرم بعد هم خیلی آروم پلاکشو گذاشت تو جیبمو گفت: اما داداش بامعرفتم میسپرم بیارنت پیش خودم این پلاک هم باشه دستت به عنوان یادگاری آخرین باری بود که دیدمش _ آخرین باری بود داداشمو بغل کردم اسماء آخرم مثل امام حسین روز عاشورا شهید شد بچه ها میگفتن سرش از بدنش جدا شد و جنازش سه روز رو زمین موند آخر هم تو مرز تدمر افتاد دست داعش که هیچ جوره بر نمیگرده _ حالا من بودم که اشکام ناخودآگاه رو گونه هام میریخت و صورتمو خیس کرده بود علی دیگه اشک نمیریخت میبینی اسماء رفیقم رفت و منو تنها گذاشت از جاش بلند شد رفت بیرون بعد از چند دقیقه من هم رفتم کهف شلوغ شده بود علی رو پیدا نمیکردم _ گوشیو برداشتم و بهش زنگ زدم. چند تا بوق خورد با صدای گرفته جواب داد الو - الو کجایی تو علی اومدم بالای کوه اونجا شلوغ بود - باشه من هم الان میام پیشت اسماء جان برو تو ماشین الان میام - إ علی میخوام بیام پیشت خوب پس وایسا بیام دنبالت - باشه پس بدو. گوشی رو قطع کرد. ۵ دقیقه بعد اومد دستمو گرفت از کوه رفتیم بالا خیلی تاریک بود چراغ قوه ی گوشیو روشن کرد یکمی ترسیدم ، خودمو بهش نزدیک کردم و دستشو محکم ترگرفتم یکمی رفتیم بالا روی صخره نشستیم هیپچکسی اونجا نبود تمام تهران از اونجا معلوم بود سرموبه شونه ی علی تکیه دادم هوا سرد بود دستش رو انداخت رو شونم _ آهی کشیدو این بیتو خوند "مانند شهر تهران شده ام... باران زده ای که همچنان الودست.. به هوای حرمت محتاجم..." _ بعد هم آهی کشید و گفت انشاالله اربعین باهم میریم کربلا... تاحالا کربلا نرفته بودم....چیزی نمونده بود تا اربعین تقریبا یک ماه... با خوشحالی نگاهش کردم و گفتم:جان اسماء راست میگی؟؟ _ لبخندی زد و سرشو به نشونه ی تایید تکون داد - دوستم یه کاروانی داره اسم دوتامونو بهش دادم البته برات سخت نیست پیاده اسماء پریدم وسط حرفشو گفتم:من از خدامه اولین دفعه پیاده اونم با همسر جان برم زیارت آقا. آهی کشیدو گفت: انشاالله ما که لیاقت خدمت به خواهر آقا رو نداریم حداقل بریم زیارت خودشون از جاش بلند شد و دو سه قدم رفت جلو،دستشو گذاشت تو جیبشو و همونطور که با چشماش تموم شهر رو بر انداز میکرد دوباره آهی کشید. هوا سرد شده بود و نفسهامون تو هوا به بخار تبدیل میشد کت علی دستم بود. احساس کردم سردش شده گوشاش و صورتش از سرما قرمز شده بودن کت رو انداختم رو شونشو گفتم بریم علی هوا سرده.... سوار ماشین شدیم. ایندفعه خودش نشست پشت ماشین حالش بهتر شده بود اما هنوز هم تو خودش بود... - علی جانم - به خانواده ی مصطفی سر زدی؟ آره صبح خونشون بودم - خوب چطوره اوضاعشون؟ اسماء پدر مصطفی خودش زمان جنگ رزمنده بوده. امروز میگفت خیلی خوشحاله که مصطفی باالخره به آرزوش رسیده اصلا یه قطره اشک هم... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۳۸ #عاشقانه دومدافع ۶ماه طول کشید تا برای بار سوم بره تو این مدت دنبال کارهای عروسیش بود
۳۹ دومدافع نریخت بس که این مرد صبوره مثل بابارضا دوسش دارم اما مادرش خیلی به مصطفی وابسته بود. خیلی گریه میکرد با حرفاش اشک هممونو درآورد. میگفت علی تو برادر مصطفی بودی دیدی داداشت رفت دیدی جنازشو نیوردن حالا من چیکار کنم؟؟ آرزو داشتم نوه هامو بزرگ کنم بعدشم انقد گریه کرد از حال رفت... _ علی طوری تعریف میکرد که انگار داشت درمورد پدر مادر خودش حرف میزد آهی کشیدم و گفتم؛زنش چی علی زنش مثل خودش بود از بچگی میشناسمش خیلی آرومه _ آروم بی سروصدا اشک میریخت اسماء مصطفی عاشق زنش بود فکر میکردم بعد ازدواجش دیگه نمیره اما رفت خودش میگفت خانومش مخالفتی نداره اخمهام رفت تو هم و گفتم:خدا صبرشون بده سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و رفتم تو فکر _ اگه علی هم بخواد بره من چیکار کنم من مثل زهرا قوی نیستم نمیتونم شوهرمو با لبخند راهی کنم. اصلا بدون علی نمیتونم... قطره های اشک رو صورتم جاری شد و سعی میکردم از علی پنهانشون کنم عجب شبی بود ... _ به علی نگاه کردم احساس کردم داره میلرزه دستم گذاشتم رو صورتش خیلی داغ بود... - علی خوبی؟بزن کنار خوبم اسماء - میگم بزن کنار - داری میسوزی از تب با اصرار های من زد کنار سریع جامونو عوض کردیم صندلی رو براش خوابوندم و سریع حرکت کردم _ لرزش علی بیشتر شده بود و اسم مصطفی رو زیر لب تکرار میکردو هزیون میگفت ترسیده بودم. اولین بیمارستان نگه داشتم هر چقدر علی رو صدا میکردم جواب نمیداد سریع رفتم داخل وگفتم یه تخت بیارن علی رو گذاشتن رو تخت و بردن داخل حالم خیلی بد بود دست و پام میلرزید و گریه میکردم نمیدونستم باید چیکار کنم. علی خوب بود چرا یکدفعه اینطوری شد _ برای دکتر وضعیت علی و توضیح دادم دکتر گفت:سرما خوردگی شدید همراه با شوک عصبی خفیفه فشار علی رو گرفتن خیلی پایین بود برای همین از حال رفته بود بهش سرم وصل کردن ساعت۱۱بود. گوشی علی زنگ خورد فاطمه بود جواب دادم - الو داداش سالم فاطمه جان - إ زنداداش شمایی داداش خوبه؟ آره عزیزم - واسه شام نمیاید؟ به مامان اینا بگو بیرون بودیم. علی هم شب میاد خونه ما نگران نباشن نمیخواستم نگرانشون کنم و چیزی بهشون نگفتم سرم علی تموم شد _ با درآوردن سوزن چشماشو باز کرد میخواست بلند شه که مانعش شدم لباش خشک شده بود و آب میخواست براش یکمی آب ریختم و دادم بهش تبش اومده پایین لبخندی بهش زدم و گفتم خوبی بازور از جاش بلند شدو گفت:خوبم من اینجا چیکار میکنم اسماء ساعت چنده؟ هیچی سرما خوردی آوردمت بیمارستان خوب چرا بیمارستان میبردیم درمانگاه ترسیده بودم علی _ خوب باشه من خوبم بریم کجا - خونه دیگه ساعت ۳نصف شبه استراحت کن صبح میریم - خوبم بریم هر چقدر اصرار کردم قبول نکرد که بمونه و رفتیم خونه ما.... جاشو تو اتاق انداختم. هنوز حالش بد بودو زود خوابش برد بالا سرش نشسته بودم وبه حرفایی که زده بود راجب مصطفی فکر میکردم بیچاره زنش چی میکشه هییییی خیلی سخته خدایا خودت بهش صبر!!!!!... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۳۹ #عاشقانه دومدافع نریخت بس که این مرد صبوره مثل بابارضا دوسش دارم اما مادرش خیلی به مصطفی
... خدایا خودت بهش صبر بده... _ دستمو گذاشتم رو سرش، باز هم تب کرده بود دستمال رو خیس کردم و گذاشتم رو سرش دیگه داشت گریم میگرفت تبش نمیومد پایین باالخره گریم گرفت و همونطور که داشتم اشک میریختم پاشویش کردم بهتر شد و تبش اومد پایین. اذان صبح رو دادن یه بغضی داشتم، چادر نمازمو برداشتم و رفتم اتاق اردالان بغضم بیشتر شد یه ماهی بود رفته بود سجادمو پهن کردم و نماز صبح رو خوندم بعد از نماز تسبیحو برداشتم و شروع کردم به ذکر گفتن دلم آشوب بود، یه غمی تو دلم بود که نمیدونستم چیه بغضم ترکید، چشمام پر از اشک شدو صورتمو خیس کرد با چادرم صورتم رو پاک کردم و رفتم سمت پنجره پرده رو زدم کنار _ تو کوچه رو نگاه کردم حجله ی یه جوونی رو گذاشته بودن و کلی پلاکارد ترحیم عجیب بود اومدنی ندیده بودم یاد حرفی که اردالان قبل رفتن زد افتادم "شهید نشیم میمیریم" قلبم به تپش افتاد اصلا آروم و قرار نداشتم رفتم اتاق خودم علی با اون حالش بلند شده بودو داشت نماز میخوند _ به چهارچوب در تکیه دادم و تماشاش میکردم نمازش که تموم شد برگشت که بره بخوابه چشمش افتاد به من باصدایی گرفته گفت: إ اونجایی اسماء آره تو چرا بلند شدی از جات خوب معلومه دیگه واسه نماز - خیله خوب برو بخواب، حالت بهتره لبخند کمرنگی زد و گفت مگه میشه پرستاری مثل تو داشته باشم و خوب نباشم عالیم - خیله خوب صبر کن داروهاتو بدم بهت بعد بخواب _ داروهاشو دادم، پتو رو کشیدم روشو با اخم گفتم بخواب وگرنه آمپولو میارمااااا خندیدو گفت چشم تو هم بخواب چشمات قرمز شده خانم سرمو به نشونه تایید تکون دادم خیلی خسته بودم تا سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد ساعت نزدیک ۱۲ ظهر بود که با تکون های مامان بیدار شدم مامان اسماء بیدار شو ظهر شد.. به سختی چشمامو باز کردم و به جای خالی علی نگاه کردم بلند شدم و نگران از مامان پرسیدم. - علی کو؟؟ علیک سلام. دو ساعت پیش رفت بیرون - کجا؟؟ نمیدونم مادر، نذاشت بیدارت کنم گفت خسته ای بیدارت نکنم گوشیو برداشتم و شمارشو گرفتم مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد چند بار پشت سر هم شمارشو گرفتم اما در دسترس نبود _ اعصابم خورد شد گوشیو پرت کردم رو تخت و زیر لب غر میزدم معلوم نیست با اون حالش کجا رفته. اه مامان همینطور با تعجب داشت نگاهم میکرد سریع لباسامو پوشیدم، چادرمو سر کردم و رفتم سمت در مامان دنبالم اومد و صدام کرد کجا میری دختردست و صورتت و بشور صبحونه بخور بعد - مامان عجله دارم امروز میخوام برم خونه اردلان پیش زهرا تو نمیای _ مامان شما برو اگه وقت کردم منم میام درو بستم و تند تند پله هارو رفتم پایین وارد کوچه شدم اما اصلا نمیدونستم کجا باید برم گوشیمو از کیفم برداشتمو دوباره شماره ی علی رو گرفتم ایندفعه دیگه بوق خورد. اما جواب نمیداد تا سر خیابون رفتم و همینطور شمارشو میگرفتم دیگه نا امید شده بودم، به دیوار تکیه دادم و آهی کشیدم هنوز خستگی دیشب تو تنم بود چند دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد صفحه ی گوشی رو نگاه کردم علی بود سریع جواب دادم - الو علی معلوم هست کجایی؟ علیک سلام اسماء خانم. من تو راهم دارم میام پیش شما - کجا رفته بودی با او حالت خونه ی مصطفی اینا. بعدشم حالم خوبه خانوم جان - خیله خب کجایید دقیقا دارم میرسم سر خیابونتون - من سر خیابونمونم اهاندیدمت دستم رو بردم بالا و تکون دادم تا منو ببینه سوار ماشین شدم و یه نفس راحت کشیدم... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه... #قسمت_چهلم خدایا خودت بهش صبر بده... _ دستمو گذاشتم رو سرش، باز هم تب کرده بود دستمال
.... نگاهم کردو گفت :کجا داشتی میرفتی اخم کردم و گفتم دنبال جنابعالی مگه میدونستی من کجام ولی نمیتونستم خونه بمونم نگران بودم ببخشید عزیزم که نگرانت کردم، خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم رفتم خونه لباسامو عوض کردم و رفتم خونه مصطفی اینا ببینم چیزی نمیخوان مشکلی ندارن. - خب چیشد خدارو شکر حالشون بهتر بود - علی کاش منو هم میبردی میرفتم پیش خانم رفیقت بعد از ظهر میبرمت - دستم رو گذاشتم رو سرش. مثل این که خوبی خدارو شکر تبت قطع شده بریم خونه ما برات سوپ درست کنم إ مگه بلدی - ای یه چیزایی باشه پس بریم بعد از ظهر آماده شدم که بریم پیش خانم مصطفی روسری مشکیمو سر کردم که علی گفت: اسماء مشکی سر نکن ناراحت میشن خودشون هم مشکی نپوشیدن روسری مشکیمو در آوردمو و سرمه ای سر کردم که هم مشکی نباشه هم اینکه رنگ روشن نباشه.. جلوی درشون بودیم علی صدام کردو گفت... با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چراااا!؟ سرشو انداخت پایین و گفت نمیخوام مارو باهم ببینه... حرفشو تایید کردم و رفتیم داخل خونه باورم نمیشد یه خونه ۸۰ متری و کوچیک باساده ترین وسایل _ خانم ها داخل اتاق بودن، رفتم سمت اتاق ،خانم مصطفی به پام بلند شد. بهش میخورد ۲۳سالش باشه صورت سبزه و جذابی داشت آدمو جذب خودش میکرد کنارش نشستم و خودمو معرفی کردم دستمو گرفت ، لبخند کمرنگی زد و گفت :خوشبختم تعریفتونو زیاد شنیده بودم اما قسمت نشده بود ببینمتون چهره ی آرومی داشت اما غمو تو نگاهش احساس میکردم _ از مصطفی برام میگفت از این که از بچگی دوسش داشته و منتظر مونده که اون بیاد خواستگاریش از این که چقد خوش اخلاق ومهربون بوده ،از ۶ماهی که باهم بودن خاطراتشون بغضم گرفت و یه قطره اشک از چشمام جاری شد سریع پاکش کردم و لبخند زدم حرفاش بهم آرامش میداد اما دوست نداشتم خودمو بزارم جای اون _ موقع برگشت تو ماشین سکوت کرده بودم چیزی نمیگفتم علی روز به روز حال روحیش بهتر میشد اما هنوز مثل قبل نشده بود زیاد نمیدیدمش یا سرکار بود یا مشغول درس خوندن واسه امتحاناش بود اخه دیگه ترم آخر بود تا اربعین یه هفته مونده بود و دنبال کارهامون بودیم... دل تو دلم نبود خوشحال بودم که اولین زیارتمو دارم با علی میرم. اونم چه زیارتی... یه هفته ای بود اردلان زنگ نزده بود زهرا خونه ی ما بود، رو مبل نشسته بود و کلافه کانال تلوزیونو عوض میکرد مامان هم کلافه و نگران تسبیح بدست در حال ذکر گفتن بود بابا هم داشت روزنامه میخوند اردلان به ما سپرده بود که به هیچ عنوان نذاریم مامان و زهرا اخبار نگاه کنن زهرا همینطور که داشت کانال رو عوض میکرد رسید به شبکه شیش گوینده اخبار در حال خوندن خبر بود که به کلمه ی"تکفیری هادر مرز سوریه"رسید یکدفعه همه ی حواس ها رفت سمت تلوزیون سریع رفتم پیش زهرا و با هیجان گفتم: إ زهرا ساعت ۷ الان اون سریال شروع میشه کنترل رو از دستش گرفتم و کانال رو عوض کردم _ بنده خدا زهرا هاج و واج نگام میکرد اما مامان صداش در اومد: - اسماء بزن اخبار ببینم چی میگفت بیخیال مامان بزار فیلمو ببینیم دوباره باصدای بلند که حرصو و عصبانیت هم قاطیش بود داد زد: میگم بزن اونجا بعد هم اومد سمتم، کنترل رو از دستم کشید و زد شبکه شیش بدشانسی هنوز اون خبر تموم نشده بود تلویزیون عکسهای شهدای سوریه و منطقه ای که توسط تکفیری ها اشغال شده بود رو نشون میداد مامان چشماشو ریز کرد و سرشو یکم برد جلو تر یکدفعه از جاش بلند شد و با دودست محکم زد تو صورتش: یا ابوالفضل اردلان!!!؟؟... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه.... #قسمت_چهل_و_یکم نگاهم کردو گفت :کجا داشتی میرفتی اخم کردم و گفتم دنبال جنابعالی مگه
.... بابا روزنامه رو پرت کرد و اومد سمت مامان کو اردلان اردلان چی؟ منو زهرا مامان رو گرفته بودیم که خودشو نزنه مامان از شدت گریه نمیتونست جواب بابا رو بده و با دست به تلوزیون اشاره میکرد سرمونو چرخوندیم سمت تلویزیون اخبار تموم شده بود بابا کلافه کانال ها رو اینورو اونور میکرد برای مامان یکم آب قند آوردم و دادم بهش حالش که بهتر شد بابا دوباره ازش پرسید خانم اردالن رو کجا دیدی؟ دوباره شروع کرد به گریه کردن و گفت :اونجا تو اخبار دیدم داشتن جنازه هارو نشون میدادن بچم اونجا بود رنگ و روی زهرا پرید اما هیچی نمیگفت بابا عصبانی شدو گفت: آخه تو از کجا فهمیدی اردلان بود مگه واضح دیدی چرا با خودت اینطوری میکنی _ بعد هم به زهرا اشاره کردو گفت: نگاه کن رنگ و روی بچرو مامان آرومتر شد و گفت: خودم دیدم هیکلش و موهاش مثل اردلان من بود ببین یه هفته ام هست که زنگ نزده وای بچم خدا نگران شدم گوشیو برداشتم واز طریق اینترنت رفتم تو لیست شهدای مدافع دستام میلرزید و قلبم تند تند میزد از زهرا اسم تیپشو پرسیدم وارد کردم و تو لیست دنبال اسم اردلان میگشتم خدا خدا میکردم اسمش نباشه _ یکدفعه چشمم خورد به اسم اردلان احساس کردم سرم داره گیچ میره و جلو چشماش داره سیاه میشه با هر زحمتی بود گوشیو تو یه دستم نگه داشتم و یه دست دیگمو گذاشتم رو سرم به خودم میگفتم اشتباه دیدم،دست و پام شل شده بود وحضرت زینب رو قسم میدادم چشمامو محکم بازو بسته کردم و دوباره خوندم اردلان سعادتی دستمو گذاشتم رو قلبم و نفس راحتی کشیدم و زیرلب گفتم خدایا شکرت - زهرا داشت نگاهم میکرد ،دستمو گرفت و با نگرانی پرسید چیشد اسماء؟؟ سرم هنوز داشت گیج میرفت دستشو فشار دادم و گفتم نگران نباش اسمش نبود - پس چرا تو اینطوری شدی؟ هیچی میشه یه لیوان آب بیاری برام - اسماء راستشو بگو من طاقتشو دارم - إ زهرا بخدا اسمش نبود، فقط یه اسم اردلان بود ولی فامیلیش سعادتی بود زهرا پووفی کرد و رفت سمت آشپزخونه گوشیو بردم پیش مامان و بابا، نشونشون دادم تا خیالشون راحت بشه بابا عصبانی شد و زیرلب به مامان غر میزد و رفت سمت اتاق زنگ خونه رو زد آیفون رو برداشتم:کیه؟ کسی جواب نداد. دوباره پرسیدم کیه؟ ایندفعه جواب داد: مأمور گاز میشه تشریف بیارید پایین آیفون رو گذاشتم . زهرا پرسید کی بود شونه هامو انداختم بالا و گفتم مأمور گاز چه صدایی هم داشت چادرمو سر کردم پله هارو تند تند رفتم پایین چادرمو مرتب کردم و در و باز کردم چیزی رو که میدیم باور نمیکردم.... - اردلان بود ریشاش بلند شده بود. یکمی صورتش سوخته بود و یه کوله پشتی نظامی بزرگ هم پشتش بود اومدم مثل بچگیامون بپرم بغلش که رفت عقب - کجا زشته تو کوچه خندیدمو همونطور نگاهش میکردم - چیه خواهرنمیخوای بری کنار بیام تو؟ اصلا نمیتونستم حرف بزنم رفتم کنار تا بیاد تو درو بستم و از پله ها رفتیم بالا _ چشمم خورد به دستش که باند پیچی شده بود و یکمی خون ازش بیرون زده بود دستم رو گذاشتم رو دهنمو گفتم :خدا مرگم بده چیشده داداش خندید و گفت: زبون باز کردی جای سلامتی هیچ چیزی نیست بیا بریم تو داداش الان بری تو همه شوکه میشن وایسا من آمادشون کنم _ رفتم داخل و گفتم :یاالله مأموره گازه حجاباتونو رعایت کنید... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه.... #قسمت_چهل_و_دوم بابا روزنامه رو پرت کرد و اومد سمت مامان کو اردلان اردلان چی؟ منو ز
دومدافع چادرمو سر کردم پله هارو تند تند رفتم پایین چادرمو مرتب کردم و در و باز کردم چیزی رو که میدیم باور نمیکردم.... - اردلان بود ریشاش بلند شده بود. یکمی صورتش سوخته بود و یه کوله پشتی نظامی بزرگ هم پشتش بود اومدم مثل بچگیامون بپرم بغلش که رفت عقب - کجا زشته تو کوچه خندیدمو همونطور نگاهش میکردم - چیه خواهرنمیخوای بری کنار بیام تو؟ اصلا نمیتونستم حرف بزنم رفتم کنار تا بیاد تو درو بستم و از پله ها رفتیم بالا _ چشمم خورد به دستش که باند پیچی شده بود و یکمی خون ازش بیرون زده بود دستم رو گذاشتم رو دهنمو گفتم :خدا مرگم بده چیشده داداش خندید و گفت: زبون باز کردی جای سلامتی هیچ چیزی نیست بیا بریم تو داداش الان بری تو همه شوکه میشن وایسا من آمادشون کنم _ رفتم داخل و گفتم :یاالله مأموره گازه حجاباتونو رعایت کنید زهرا سریع چادرشو سر کرد و برای مامان هم چادر برد مامان با بی حوصلگی گفت:مامورگاز تو خونه چیکار داره - نمیدونم مامان، مثل اینکه یه مشکلی پیش اومده خیله خوب باباتم صدا کن - باشه چشم _ بابا بیا مامور گاز بابا از اتاق اومد بیرونو گفت: مامور گاز خوب تو خونه چیکار داره - نمیدونم بابا بیاید خودتو ببینید بابا در خونه رو باز کرد و با تعجب همینطور به اردالان نگاه میکرد اردالن بابا رو محکم بغل کرد و دستش رو بوسید بابا بعد از چند ثانیه به خودش اومد و خدا رو شکر میکرد _ از سرو صدای اونها مامان و زهرا هم اومد جلو مامان تا اردلان دید دستاشو آورد بالا و گفت یا حسین، خدایا شکرت خدایا هزار مرتبه شکرت بعد هم اردلان رو بغل کرد و دستشو گرفت زهرا هم با دیدن اردالان دستشو گذاشت جلوی دهنشو لیوان از دستش افتاد اردلان لبخندی بهش زد، لبشو گاز گرفت و دستشو به نشونه ی شرمنده ام گذاشت رو چشماش مامان دست اردلان رو ول نمیکرد، کشوندش سمت خونه همه جاشو نگاه میکرد وازش میپرسید ،چیزیت نشده اردالان هم دستشو زیر آستینش قایم کرده بود و میگفت: سلام سلامم مادر من مامان از خوشحالی نمیدونست باید چیکار کنه اسماء مادر برای داداشت چای بیار، میوه بیار،شیرینی بیار، اصن همشو بیار - باشه چشم زهرا اومد آشپز خونه دستاش از هیجان میلرزید و لبخندی پررنگ رو صورتش بود چهرش هم دیگه زرد و بی حال نبود محکم بغلش کردم و بهش تبریک گفتم خدا رو شکر اونشب همه خوشحال بودن رفتم داخل اتاقم ،رو تختم نشستم و یه نفس راحت کشیدم _ گوشیمو برداشتم و شماره ی علی رو گرفتم الو جوابشو ندادم دوست داشتم صداشو بشنوم دوباره گفت: الو همسرجان قند تو دلم آب شد اما بازم جواب ندادم گوشی رو قطع کرد و خودش زنگ زد الو اسماء جان الو سلام علی پووووفی کردو گفت: چرا جواب نمیدی خانوم نگران شدم آخه میخواستم صدای آقامونو گوش بدم خندیدو گفت :دیوووونه _ جان دلم کار داشتی خانوم جان اووهوممم علی اردالان اومده - اردلان شوخی میکنی چه بی خبر آره والا دیوونست دیگه - چشمتون روشن مرسی همسرم .شب بیا خونه ما - واسه شام دیگه آره - به شرطی که خودت درست کنی چشم _ چشمت بی بلا پس زود بیا فعال - فعال.... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•